شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵


حجت‌الاسلام «گاردین»!
...
باز هم اعضای دائمی شورای امنیت، چون کفتار بر سر یک لاشة چند میلیارد دلاری اختلاف پیدا کرده‌اند. پس از فروپاشی اتحادجماهیرشوروی، فضای سیاست جهانی شفافیت پیدا کرده، و به قول تاواریش گورباچف، «پروسترئیکا» همه جا را فرا گرفته. شفافیتی که هیچکس را از آن گریزی نیست. به یاد داریم که کشور «مستقل» قطر، به قطعنامة شورای امنیت جهت تحریم ایران، رأی منفی داده است. و نیک می‌دانیم که این کشور پایگاه استعمار آگلوساکسون‌ها در منطقة خلیج فارس است. و بازهم فراموش نکرده‌ایم که روزنامة گاردین، ارگان تفنگ فروش‌های انگلستان، تا چندی قبل مدافع سرسخت برنامة هسته‌ای ایران شده بود و به آمریکا پرخاش‌ می‌کرد که، «چرا با هند همکاری هسته‌ای می‌کند ولی ایران را از فعالیت هسته‌ای منع کرده؟» ولی همین گاردین،‌ در تاریخ 30 مرداد ماه، تغییر موضع می‌دهد و نسخة براندازی بر اساس 22 بهمن برایمان تجویز می‌کند!

گاردین که طی 27 سال حاکمیت «تحجر ـ توحش» در ایران، خفقان گرفته بود، ناگهان روز دوشنبه «موافقت» کرده ایران «قدرتی هسته‌ای» باشد ولی بدون احمدی نژاد! گاردین که سراسر ایران را با چند مصاحبه بی سر و ته در نوردیده، ‌ نتیجه گرفته که تهاجم نظامی خوب نیست، بهتر است مردم ایران خودشان به جای ارتش آمریکا وارد صحنه شوند. به گفتة این روزنامه، «احمدی نژادی که خود را در خيال، رهبر يک انقلاب طغيانگر و در انتظار ظهور امام غايب می‌داند، در توهم زندگی می‌کند[‌...] اين ايرانيان هستند ـ و نه نيروی هوايی آمريکا، که می‌توانند آقای احمدی نژاد را از رويای خود بيرون بياورند.» چه خوب شد گاردین به ایرانیان یادآوری کرد که احمدی نژاد در توهم زندگی می‌کند، و البته به زعم گاردین خمینی، ‌خاتمی و دیگر روحانیون که همگی محصول «فن‌آوری بازیافت زباله» هستند، در توهم زندگی نکرده و نمی‌کنند! ‌ چون این جماعت همواره جهت تحکیم پایه‌های استعمار غرب در ایران فداکاری کرده‌اند و امروز که افتضاحی به نام احمدی نژاد، مرگ حاکمیت دست نشاندة استعمار را نوید می‌دهد، یکباره گاردین فتوی براندازی صادر می‌کند!

البته استعمار بریتانیا، در این مورد، تنها طرف ذینفع نیست. امروز «نزاویسمایا گازتا»، با طرح مسئلة هسته‌ای ایران، می‌نویسد، «می‌خواهند روسیه را از 8 میلیارد دلار محروم کنند!» ولی اگر بحران ایران،‌ 8 میلیارد دلار خسارت مالی برای روسیه دارد، برای ایران جنگ، سرکوب و به احتمال فراوان یک دموکراسی مدل عراق و افغانستان به همراه خواهد داشت. البته این مسئله در ظاهر کم اهمیت تر از آن است که در رسانه‌های نانخور تفنگ فروش‌های شرق و غرب مورد بررسی قرار گیرد.

ولی واقعیت این است که از تاریخ پیروزی انقلاب اکتبر در 1918 تا به امروز، شرایط ایران همیشه تابعی از شرایط همسایة شمالی بوده. حضور «پر افتخار» رضامیرپنج در وزارت جنگ و سپس در کاخ سلطنتی ایران،‌ کودتای 28 مرداد، و بالاخره براندازی 22 بهمن 57، همگی ریشه در سیاست‌های روسیه داشته و بدون توافق با حاکمیت روسیه امکان تحقق نمی‌یافته. نزدیک شدن سیاست استعمار انگلیس و روسیه در ایران همواره برای ایرانیان فاجعه به بار آورده، و اگر تا دیروز ارتش ناتو به بهانة «حفظ آزادی‌ها و حقوق بشر» در ظاهر بر ضد کمونیسم و اتحادجماهیرشوروی کودتا، سرکوب و کشتار سازماندهی می‌کرد، امروز دیگر این محظورات وجود خارجی ندارند. امروز کشتار و سرکوب از اینرو در منطقه سازماندهی می‌شود، که منافع سرمایه‌داری جهانی آنرا الزامی کرده. دیروز منافع سرمایه‌داری جهانی با طرح محمدمصدق، ملی کردن نفت،‌ و کودتا تأمین می‌شد، امروز ابعاد توحش به نسبت حرص و طمع سرمایه‌داری افزایش هم یافته. امروز تهاجم نظامی در دستورکارها قرار گرفته. روسیه ناچار است به روال همیشگی، و همانطور که در عراق جا خالی داد، در مورد ایران نیز دست از مخالفت با ناتو بر دارد. ولی این بار باید حضور ارتش ناتو را در سواحل خزر متحمل شود. ذخایر نفتی دریای خزر به مراتب از ذخایر خلیج فارس غنی‌تر است. و صدور نفت به اروپا،‌ چین و ژاپن از کشورهای ساحلی خزر به صرفه نزدیک‌تر.

این جنبة اقتصادی تهاجم نظامی به ایران بود، از نظر سیاسی‌ این تهاجم برای روسیه به مراتب سنگین‌تر از اشغال عراق تمام خواهد شد. چرا؟ پاسخ به این پرسش را می‌باید در تاریخ رخدادهای روسیه بررسی کنیم. پس از انقلاب اکتبر، روسیه به مدت دو سال با ارتش‌های ژاپن، اروپا و آمریکا می‌جنگید. هر چند این جنگ در سال 1920، به اخراج اشغالگران انجامید ولی به مرگ 5 میلیون روس، و از آن مهمتر به مرگ آرمان‌های انقلاب اکتبر منجر شد. چرا که پیامد جنگ، پیامد اغراق آمیز کودتا است. به همان نسبت که کودتا به سرکوب نیروهای ضد استبداد، و نه نیروهای مخالف، منجر می‌شود، جنگ نیز شرایط سرکوب نیروهای ضداستبداد را فراهم می‌آورد. در واقع تهاجم نظامی استعمارگران غرب به روسیه به نوعی روند به قدرت رسیدن ژوزف استالین را تسریع کرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سیر منطقی تحول همان «استالینیسم» شد. پس از فروپاشی تا به امروز، روسیه سعی در دنباله روی از منافع غرب داشته،‌ تا از این راه منافع خود را نیز تأمین کند. و به نظر می‌رسد که «گزینة» تاریخی روسیه باز هم بر همان مسیر قدیمی استوار شده، یعنی نزدیک شدن به سیاست انگلیس در ایران. و از آنجا که تاریخ تکرار نمی‌شود،‌ مسلماً نتایج حاصل از همکاری روسیه و انگلیس در ایران، دیگر نمی‌تواند به حضور رضامیرپنج‌ها منجر شود!

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵


جنایت و حماسه!
...

استعمار سیاست خود را همواره به شیوه‌ای «گازانبری» اعمال می‌کند. به این ترتیب که دو منتهی‌الیه هرم قدرت را در اختیار می‌گیرد، تا از طریق ایندو بازو کل جامعه را تحت فشار نگاه دارد. جهت اعمال این سیاست در ایران، از هنگام وزارت رضامیرپنج، که پاسخی به انقلاب اکتبر در روسیه بود، هرم قدرت در ایران دچار تزلزل شد. به این ترتیب که بنیاد سنتی دین در جامعة ایران، به دلیل نفوذ استعماری بریتانیا در حوزه‌های علمیة نجف و کربلا، در درون کشور نیز تحت انقیاد استعمار قرار گرفت. در وبلاگ «وقایع و حقایق» نوشتم که شعار استعماری «سیاست ما عین دیانت ماست»،‌ که بر زبان مدرس مزدور جاری شد، در واقع با یک تیر دو نشان زد: هم سیاست را به اسارت رکود و تحجر دینی در آورد و هم دیانت را در تقابل با مطالبات ملی قرار داد. به این ترتیب، دو بنیاد اساسی و سنتی قدرت در ایران، یعنی سلطنت و دین، در تقابل با یکدیگر قرار گرفتند. ولی استعمار نمی‌توانست به مهار دین و سلطنت اکتفا کند، چرا که علیرغم سرکوب و ارعاب، علیرغم کودتا و تصفیه، جامعه زنده و در حال رشد و تحرک باقی می‌ماند. بنا براین سرکوب ملت ایران می‌بایست سراسری و فراگیر شود. به این دلیل خارج از هرم سنتی قدرت که پس از کودتای میرپنج رو به نابودی و فرسایش نهاد، سرکوب در صحنة اجتماع نیز در دستورکار استعمار قرار گرفت.

سرکوب اجتماعی خارج از شیوه‌های شناخته شده شهربانی و ساواک ـ که به صورت رسمی به ارعاب و کشتار می‌پردازند، یک «چهرة غیررسمی» و به ظاهر «مردمی» نیز پیدا کرد،‌ که با استفاده از طیب، شعبان جعفری،‌ ماشاالله قصاب و الله‌کرم‌ها سازماندهی می‌شود. فایدة «چهرة مردمی سرکوب» این است که از حاکمیت، در برابر بربریت و توحش اعمال شده توسط چهره‌های «غیرمسئول»‌ و «مردمی»، سلب مسئولیت اجتماعی می‌کند،‌ و مسولیت را به عهده گروه‌هائی می‌گذارد که نه تنها «غیر مسئول»، بلکه «ناشناس» هم هستند. گروه‌هائی که به ظاهر هیچ ارتباطی هم با حکومت‌ها ندارند. خواهیم دید که ارتباط حاکمیت ایران با «چهرة مردمی سرکوب» ارتباطی مستقیم نیست. و گروه‌های سرکوب مردمی، از حاکمیت ایران عملاً «دستور» نمی‌گیرند. چرا که در واقع حاکمیت ایران و گروه‌های سرکوب، هر دو متغیرهائی «تابع» اوامر بیگانه‌اند. و این اوامر، از طریق سفارتخانه‌ها در تهران به دو بازوی سیاست استعماری «ابلاغ» می‌شود. دو گروه «امنیتی ـ‌ سیاسی»، و «امنیتی ـ نظامی»، مجریان سیاست استعمار در ایران‌اند. گروه اول مشاغل سیاسی را در انحصار دارد، و گروه دوم، خارج از اعمال نظم مطلوب استعمار در جامعه، گزینش سرکردگان جنبش‌های «سرکوب مردمی» را عهده‌دار است. در ایران، ترور شخصیت‌های سیاسی نیز با حمایت «امنیتی ـ نظامی‌ها» صورت می‌پذیرد. به این ترتیب که دست عوامل ترور در انجام جنایات باز گذارده می‌شود.

و از آنجا که ترور یک شخصیت سیاسی، انگیزه سیاسی نیز باید داشته باشد، استعمار با شایعه پراکنی، این انگیزه‌ها را نیز خلق می‌کند. در این میان آنچه اهمیت دارد، ترور سیاسی نیست، بلکه انگیزه‌ای است که استعمار، با توسل به ترور سیاسی قصد تبلیغ آنرا دارد. به عنوان مثال، هنگامی که، حسنعلی منصور، نخست وزیر ایران توسط یک تیغ‌کش جنوب شهر تهران ترور می‌شود، تبلیغات استعمار این است که حسنعلی منصور مسبب ارائة طرح کاپیتولاسیون به مجلس ایران بوده. قبلاً نوشته‌ام که کاپیتولاسیون، یعنی مصونیت قضائی نظامیان آمریکا در کشورهای عضو پیمان ناتو همواره جاری بوده و هنوز هم جاری است. همچنین نوشتم که ایران به عنوان عضو دست دوم ناتو، ناچار از اجرای کاپیتولاسیون بوده و به هیچ عنوان و در هیچ کشور عضو ناتو، حتی در کشور‌های دموکراتیک انگلستان و فرانسه نیز کاپیتولاسیون نیازمند تصویب مجلس نبوده است. اینکه یک شبه شایع می‌شود، در مجلس فرمایشی ایران کاپیتولاسیون به آراء نمایندگان گذارده‌اند، شایعه‌ای است که مستقیماً از سوی کانال‌های سفارتخانة انگلیس تحویل مظفر بقایی‌ها می‌شود تا از طریق حوزه علمیة قم و برگزیدگان «سرکوب مردمی» در جنوب شهر تهران به ترور نخست وزیر ایران و بحران15خرداد 42، منجر شود، تا این «خیزش عمومی» در زمرة افتخارات خمینی و «مبارزات ضد امپریالیستی‌اش» به ثبت برسد!

روز دوم بهمن ماه 1342، زمانی‌ که حسنعلی منصور به قتل رسید، قاتلانش در نزدیکی مجلس در میدان بهارستان در کمین می‌نشینند، البته بدون آنکه سؤظن ماموران امنیتی را برانگیزند! در اینجا تذکر یک نکتة کوچک لازم است. قبل از براندازی 57، رزم آرا و حسنعلی منصور، هر دو در برابر چشمان ماموران امنیتی به قتل رسیده‌اند! و حضور ماموران امنیتی در حوالی مجلس، کاخ نخست وزیری و... رایج و عادی بوده. هنگامی که منصور از اتومبیل پیاده می‌شود، بخارایی با اسلحه به سوی او شلیک می‌کند،‌ و هنگامی که منصور به زمین می‌افتد، هیچکس به سوی نخست وزیر نرفته و بخارائی که در شلیک دوم ناکام مانده، پا به فرار می‌گذارد. و هنوز باز هم کسی سراغ منصور نرفته! و اندرزگو، فرصت می‌یابد که تیر دوم را به سوی منصور شلیک کند و به همراه دو نفر از شرکاء از صحنه نیز بگریزد!! ولی در این میان تنها بخارائی دستگیر می‌شود! حال ببینیم اندرزگو کیست و سر از کدام محافل در می آورد؟!

علی اندرزگو متولد دروازه غار تهران و از مستضعفانی است که مسیر مطلوب استعمار را طی می‌کنند. پس از تحصیلات ابتدائی، در مسجد محل آموزش می‌یابد. و پس از ترور منصور، سر از نجف در می‌آورد! و در نجف دروس‌ حوزوی را ادامه می‌دهد! نجف همان شهری است که به برکت استعمار بریتانیا تبدیل به مرکز تولید زباله و جنایتکار شده. جالب آنکه چهار سال پس از قتل منصور، اندرزگو دوباره به تهران باز می‌گردد! و با اسامی مختلف و شناسنامة جعلی در مشاغل مختلف به انجام وظیفه مشغول می‌شود. وی در محضر آیت الله‌های دست ساز استعمار، مشکینی، مکارم شیرازی و دوزدوزانی کسب علم نیز می‌کند! و با نام مستعار و در لباس روحانی در مدرسة علمی چیذر ‌به تدریس می‌پردازد و حتی امام جماعت مسجد «رستم آباد» می‌شود و از طریق احمد رضائی به تشکیلات مجاهدین خلق وارد می‌شود! تشکیلاتی که در سال 1344 ایجاد شده بود!

اندرزگو،‌ سپس مدتی به مشهد می‌رود و به سازماندهی مجاهدین خلق می‌پردازد! از اینجاست که به قدرت سازمان مجاهدین خلق نیز پی می‌بریم! که امثال اندرزگو در آن سازماندهی می‌کرده‌اند! پس از برقرار کردن «نظم» مورد نظر در سازمان مجاهدین خلق، اندرزگو روانة منطقه محروم بلوچستان می‌شود که فقر و قاچاق دهه‌هاست مردمانش را به گروگان گرفته‌اند. مشخص نیست ماموریت اندرزگو در این منطقه چیست، ولی با توجه به اینکه روحانیت با فقر کاری ندارد، می‌توان حدس زد که «شهید» اندرزگو با قاچاقچیان سروکار داشته‌اند. و صد البته، اندرزگو پس از انجام ماموریت، دوباره به مشهد باز می‌گردد. و از شهر مشهد با نام مستعار «دکتر حسینی» به لبنان می‌رود و همراه جلال‌الدین فارسی، مقدمات آموزش نیروهای مذهبی را مهیا می‌کند. و در بازگشت به ایران، ساواک این مرد هزار چهره و هزار شناسنامه را گویا شناسائی کرده و بجای دستگیری او ترجیح می‌دهد که در خیابان وی را به رگبار ببندد! به این ترتیب، ‌اندرزگو، برای مخالفین حکومت ایران، به «مبارز شهید»‌ تبدیل می‌شود، و همدستان وی در حوزه علمیه و سازمان‌های امنیتی ایران ناشناخته باقی می‌مانند.

اندرزگو و اکثر مبارزان راه استعمار، از همین مسیرها می‌گذرند: فقر، آموزش در مساجد، جنایت، خیانت و درآمدن به کسوت روحانی. امروز شاید ایرانیان در موقعیتی باشند که بتوانند دریابند، چگونه استعمار در ایران از «دین»، «فقر» و «کم‌‌سوادی» معجونی می‌آفریند که با استفاده از آن وسیله‌ای جهت جنایات و تأمین منافع خود بسازد. امروز شاید ایرانیان بتوانند دریابند که تنها راه رهائی، نه در نفی دین، که در بازسازی بنیاد سنتی دین، از طریق پاکسازی آن از دستاربندان جنایتکار و دست‌ساز استعمار است.

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵


نخبگان استعمار!
...
در وبلاگ «فلسفه و بوزینه» به یک نمونه از گسست در عرصة فرهنگ ایران اشاره شد. ولی گسست در ایران به عرصة فرهنگ و تاریخ محدود نمی‌شود. نبود تداوم، در تمامی ابعاد، جامعة ایران را به بیراهه می‌کشاند. نبود تداوم، که در عرصة فرهنگی با نوسوادانی چون سروش و شریعتی خود را می‌نمایاند، در عرصة سیاسی چهره‌ای به مراتب رسوا‌تر دارد. چرا که در عرصة سیاسی، دلقک‌های استعمار، از ارتباط مستقیم با افراد نیز در امان‌اند، و چون در سایه‌ها می‌خزند دامنة تحرکاتشان به مراتب وسیع‌تر و گسترده‌تر از نوسوادان عرصة فرهنگ است. به عنوان نمونه به مسیر حرکت ‌سیدمحمد صادق خرازی، برادرزادة خرازی، نوچة ولایتی می‌پردازیم. سید محمد، سفیر سابق روضه خوان‌ها در فرانسه بود،‌ و اخیراً یک پسر حاجی دیگر، به نام آهنی به جایش منصوب شده ـ ولی مشخصات پر افتخار‌ سفیر پیشین هنوز بر روی سایت سفارت روضه‌خوان‌ها محفوظ باقی مانده!

ایشان که هم «محمد» هستند و هم « صادق»، یعنی اسلام و مسلمین را یک‌جا در خود گرد آورده‌اند، به ‌دلیل حضور عموجان‌شان در پست وزارت خارجه ـ پیشتر گفتیم که مزدوری استعمار پیشه‌ای است خانوادگی ـ به «ناچار» در وزارت خارجه قبول مسئولیت فرموده‌اند! و از این بابت ملت ایران به راستی شرمندة خانوادة «شریف» خرازی است. نیم نگاهی به تصویر محمدصادق کافی است که تمامی بازار تهران در مقابل دیدگان‌تان به رقص و پایکوبی در ‌آید. حتی رایحة حنا، زرچوبه و تمامی ادویه‌های بازار را نیز می‌توانید، صرفاً با مشاهدة عکس برادرزاده خرازی استشمام کنید. به همین دلیل عکسش را در وبلاگم نگذاشتم که بو نگیرد! حال بپردازیم به مسیر علمی و تخصصی سفیر سابق حکومت «تحجرـ توحش».

محمدصادق در سال 1981 از تهران دیپلم دبیرستان در رشتة طبیعی اخذ می‌کند. سپس چون به فرمان خمینی، دانشگاه‌ها جهت تصفیه و کشتار دانشجویان تعطیل بوده، سیدمحمد صادق را دو سال پس از کسب دیپلم دبیرستان، در سال 1983، به مشاورت مدیرکل خبرگزاری حکومت تحجر ـ توحش منصوب می‌کنند، و البته مشخص نیست که ایشان با یک دیپلم دبیرستان حکومت اسلامی، چه نوع مشورتی صورت می‌داده‌اند! به ‌هر حال برادرزادة خرازی، چهار سال در پست مشاورت، «انجام وظیفه» کرده و پس از برقراری نظم و ترتیب در خبرگزاری روضه‌خوانان، به سمت مشاورت وزارت ارشاد منصوب می‌شود، و تا سال 1989 در همین پست باقی می‌ماند! سپس به عنوان سفیر در سازمان ملل به آمریکا اعزام می‌شوند! و هیچ اهمیتی ندارد اگر انگلیسی را در حد دیپلم دبیرستان ایران می‌داند. با همین سواد انگلیسی، خرازی، از سال 1989 تا 1995 نه تنها سفیر کشور ایران در ایالات متحد بوده‌اند، که همزمان به تحصیل علم هم می‌پردازند! به همین دلیل در حین انجام وظیفه در سازمان ملل، یک لیسانس در رشتة مدیریت از دانشگاه ایالتی نیویورک برایشان ابتیاع می‌کنند، و چون خیلی شاگرد درس‌خوانی بوده در سال 1995، یک فوق لیسانس هم از دانشگاه نیویورک‌سیتی برایشان می‌خرند. پس از کسب مدارک لازم، جهت برخورداری از اعتماد به ‌نفس! چون شاگرد ساعی و با انضباطی بوده‌اند، خرازی کوچولوی ما به مدت دو سال، یعنی تا سال 1997، مشاور وزارت امور خارجه می‌شوند! در ضمن، به مدت یکسال از 98 تا 99 نمایندة ریاست جمهوری و مسئولیت برگزاری نشست سران «او سی آی» نیز بر دوش‌شان سنگینی کرده است! برادرزادة خرازی سپس، از سال 1997 تا 2002 مشاور شهردار تهران می‌شود؛ البته معلوم نیست در چه اموری! وی همچنین، از 98 تا 2002، معاون وزیر امور خارجه در تعلیم و تربیت و تحقیق هم بوده‌اند! و از سال 99 تا 2002، معاون مخصوص وزیر امور خارجه هستند! و اخیرا سید محمد صادق خودمان در رسانه وزین شرق، چند سرمقاله مالامال از نبوغ و ادویه نیز قلمی کرده‌اند.

ایشان در سال 2002 یک نشان افتخار «حفظ میراث فرهنگی» هم از خاتمی شیاد دریافت می‌کنند! و از سال 95 تا 2000، خرازی، به دلیل هوش سرشار در همة زمینه‌ها، معاون مؤسسه تحقیقات در بارة تاریخ معاصر ایران هم می‌شوند! در مورد تحقیقات تاریخی در ایران لازمست یک نکتة مهم را به یاد داشته باشیم، و آن اینکه ریاست مؤسسة تحقیق و تدوین تاریخ در دستگاه «تحجر توحش» را شخص «عباس‌سلیمی نمین» ـ مدیر سابق کیهان هوائی ـ به عهده دارد. عباس سلیمی نمین هم که یکی از پادوهای سردار اکبر سازندگی است، یک لیسانس در رشتة کامپیوتر دارند، ولی تخصص‌شان تاریخ است! ارتباط تاریخ با کامپیوتر هم همان ارتباط «بیوشیمی» با «فلسفة علم»، نزد استاد سروش است، که ثمراتش را در وبلاگ قبل مشاهده کردیم!


چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

فلسفه و بوزینه!
...

در وبلاگ «تداوم در خیانت»، ‌گفتم که «تداوم»، در همة زمینه‌ها از تداوم «تاریخ» ناشی می‌شود. در این راستا، تداوم فلسفی نیز خارج از تداوم تاریخی نمی‌تواند موجودیت داشته باشد. به این دلیل، سخن گفتن از فلاسفة غرب در کشور ایران، تنها نشانه‌ای است از گسست. و مبلغین این گسست، خود برخاسته از گسست استبدادند. پایة این گسست را باید در سیر «کسب علم» آنان جستجو کرد. استعمار، اکثریت قریب به اتفاق «نخبگان» ایران را در چارچوب قراردادهای اعزام دانشجو به خارج برگزیده است. قبل از براندازی 57، این گروه یک ورقه لیسانس از دانشگاه ایران داشتند که در کشورهای اروپائی چون انگلستان، فرانسه و ... از ارزش‌یابی فوق لیسانس برخوردار می‌شد، و می‌توانستند با تکیه بر آن پای به دورة دکترا بگذارند. با در نظر گرفتن میزان شناخت دانشجویان ایرانی از زبان مادری، و زبان خارجی می‌توان چنین برآورد کرد که «تحصیل‌کردگان» اعزامی به اروپا، هنگامی که پای به کلاس‌های علوم انسانی، فلسفه، و ... می‌گذاشتند، از تسلط بر زبان، در حد علوم انسانی، برخوردار نبوده‌اند، و تنها در چارچوب قراردادهای اسارت‌بار استعماری بود که دانشگاه میزبان به آنان مدرک دکترا می‌داد. و قبلاً نیز گفتم که استعمار،‌ سرکوب فرهنگی در ایران را از طریق همین نوسوادان سازماندهی می‌کند.

به عنوان نمونة بارز سرکوب فرهنگی، به بررسی مسیر «علمی» عبدالکریم سروش می‌پردازیم. سروش به عنوان بارزترین نمونة سرکوب فرهنگی و توجیه‌گر کشتار دانشجویان، ‌به تعطیل کشاندن دانشگاه‌ها در ایران، و به عنوان شیپورچی تبلیغاتی فاشیسم جهت سرکوب و به بیراهه کشاندن مطالبات ملت ایران، قبل از خیمه شب بازی دوم خرداد در صحنة سیاسی فعال بود. و به عنوان پیشقراول استحمار در برافراشتن پرچم مخالفت دروغین با خاتمی نیز مهرة اصلی استعمار و سرکوب فرهنگی در ایران شد. نقش سروش در سرقت شعارهای ملت ایران و به بیراهه کشاندن آنان خلاصه می‌شود. قبل از آنکه استعمار، خاتمی را از صندوق‌های مضحکه انتخابات حاکمیت تحجر بیرون کشد، شعبة کوکلوکس‌کلان‌ها در انگلیس، یعنی کیهان لندن، به وی لقب «معمار رنسانس اسلام» داده بود! چرا که سروش، مدتی بود ‌بجای دمیدن در شیپور «حقیقت واحد»، به دمیدن در شیپور «حقیقت متکثر» روی آورده بود! در دورة خاتمی، ساواک مخالفت با سروش و چند تن دیگر از «نخبگان» حکومتی را سازمان داد. چند سخنرانی «ممنوع» شد، چند سخنرانی به «خشونت» کشیده شد و عاقبت «استاد» سروش، در حالیکه همان مهملات همیشگی را، اینبار به صورت «متکثر» به زبان می‌آوردند، با تیتر «مخالف» استبداد راهی دیار فرنگ شدند!

عبدالکریم سروش کیست؟

عبدالکریم سروش به گفته بی‌بی‌سی، تعلیم و تربیت دینی داشته و یک مدرک دانشگاهی در رشته بیوشیمی. و با همین مدرک، در چارچوب همان قراردادهای «استعمار فرهنگی»،‌ عبدالکریم سروش در سال 1354، یعنی در سن 30 سالگی راهی لندن می‌شود، تا در رشتة «فلسفة علم» دورة دکترا آغاز کند. ایشان 4 سال بعد، در سال 1358، با عنوان «دکتر سروش» در صدر نظام آموزشی کشور ایران، پس از غائلة 22 بهمن، قرار می‌گیرند!

اینکه امثال سروش در سن 30 سالگی تا چه حد بر زبان انگلیسی تسلط دارند تا با یک لیسانس بیوشیمی، در رشتة «فلسفة علوم» به تحصیل مشغول شوند، راه به یک پاسخ می‌برد، که سروش نیز مانند دیگر برگزیدگان استعمار، نه بیوشیمی خوانده، نه «فلسفة علوم»! و دقیقاً به همین دلیل است که با «چترنجات» اربابان، در یک آن به صدر نظام آموزشی کشور استعمارزدة ایران فرود می‌آید. بهترین گواه این مدعا، سخنرانی‌ها و مقاله‌های اوست که ثابت می‌کند عبدالکریم سروش از «علم» و «فلسفة علوم» همان می‌داند که احسان نراقی، علی شریعتی، یا سیدحسین نصر! شغل اصلی سروش در سال 1359، دفاع از ایدئولوژی اسلامی در برابر ایدئولوژی مارکسیسم بود. سروش وظیفه داشت که در هماهنگی با «روحانیت شیعه» دین اسلام را به یک «ایدئولوژی سیاسی» تبدیل کند و همراه با افرادی نظیر مصباح یزدی، به جنگ مارکسیسم برود، نه مارکسیسم در مقام یک «جهان بینی» که در مقام یک ایدئولوژی سیاسی. این مأموریت هم به دلیل تهاجم نظامی ارتش سرخ به افغانستان به وی تفویض شده بود. استعمار غرب با اتحاد جماهیر شوروی درگیری داشت، فعله‌اش در ایران نیز می‌باید به جنگ مارکسیسم بروند!

تذکر یک نکته اینجا ضروری است: اگر چه اسلام، همچون یهودیت و مسیحیت، جز تحجر و توحش ارمغانی برای بشریت نداشته، ولی همین اسلام تا زمانی که به عنوان ایدئولوژی مطرح نشده بود، از قدرت کافی جهت سرکوب برخوردار ن‌بود! قراردادن دین در قالب ایدئولوژی همان ترفند استعماری بود که شعار خیانت‌بار«سیاست ما عین دیانت ماست» را وارد عرصة سیاست کشور کرد. در وبلاگ «وقایع و حقایق»، نوشتم که سیاست همواره در تقابل با دیانت قرار می‌گیرد، چرا که سیاست شامل مرور زمان می‌شود و به ناچار با تحولات جامعه همگام خواهد شد. حال آنکه دین، پویا نیست، زمان نمی‌شناسد و «تاریخ ستیز» است. اگر امروز در جهان غرب دین به عرصة سیاست وارد نمی‌شود، ‌دقیقاً به دلیل پویائی سیاست حاکم بر این جوامع است، سیاستی که نمی‌تواند با تحجر دین همگام باقی بماند. حال باز گردیم به سروش و مسیر تبلیغات استعمار در ایران پس از براندازی 57.

در 22 خرداد 1359، پس از صدور فرمان «انقلاب فرهنگی» توسط خمینی، سروش در ستاد انقلاب فرهنگی به انجام وظیفه مشغول شد، و تا سال 1362 که اين ستاد منحل شد و نام شورای عالی انقلاب فرهنگی بر خود نهاد، وی به توجیه کشتار و تصفیة دانشجویان ایران مشغول بود! طی این مدت جنگ در جبهة افغانستان نیز ادامه داشت، و به همین دلیل سخنرانی‌های سروش از رادیو و تلویزیون روضه‌خوان‌های ایران مرتب پخش می‌شد. شهرت سروش هنگامی فراگیر شد که، کیهان فرهنگی، ارگان کوکلوکس‌کلان‌ها در ایران، یک سری مقاله از وی منتشر کرد که در آن‌ها «استاد» شیره را خورده و گفته بودند «شیرین» است! یعنی کشف کرده بودند که «دین» از «معرفت دینی» جداست! «دین الهی و کامل» است، ولی «معرفت دینی» بشری است! البته اینکه دین ـ هر دینی ـ الهی و کامل است فقط می‌تواند ادعای روحانیت همان دین باشد، یعنی کسانی که معتقدند الهیتی وجود دارد، و در ضمن معتقد باشند که «کمال» هم در همین الهیت است! ولی آنجا که می‌گویند، «معرفت دینی» بشری است، باید پرسید مگر معرفت از هر نوع، «غیربشری» نیز می‌تواند باشد که، سروش چنین اکتشافی کرده؟ این کشف‌الحقایق در واقع «توضیح واضحات» است. ولی همین توضیح واضحات در راستای تبلیغات استعمار تبدیل به ابزاری شد تا با آن سروش را به روشنفکری مترقی و مخالف سنت تبدیل کرده، و نهایتاً برای کامل کردن این «صحنه‌سازی» مضحک، وی را از تدریس در دانشگاه‌های ایران نیز محروم کنند!

ساواک، مشتی لات و اوباش را به نام انصار «حزب‌الله» روانة مجالس استحماری سخنرانی‌های استاد می‌کرد تا با این ترفند، وجهه‌ای برای ایشان کسب کند، و سروش پس از سال‌ها همکاری با سرکوبگران «انقلاب فرهنگی»، یک شبه تبدیل به فیلسوف شهید «حکومت اسلامی» شد! به همین دلیل در مهرماه سال 74، هنگام سخنرانی در دانشکدة فنی دانشگاه تهران، هواداران "انصار حزب الله" به عبدالکريم سروش يورش بردند و او را مروج فرهنگ ليبرال و هموارکننده راه بی‌دينی جوانان خواندند. و صد البته همین سخنان لات و اوباش ساواک کافی بود تا سروش را که «سنت خرافه پرستی» تا مغز استخوانش نفوذ کرده، «لیبرال» و مروج «بی‌دینی» معرفی کنند! این الگوی نوین استعمار جهت «استحمار» جوانان ایران بود، همانطور که خاتمی «اصلاح طلب» بود، سروش هم لیبرال و مروج بیدینی شد، تا پا به پای جهانبگلو و دیگر شرکاء ترویج «حقیقت» کند.

از فعالیت‌های مهم «فرهنگی»‌سروش، کتاب درسی «بینش دینی» است که نوجوانان ایرانی در سال چهارم دبیرستان می‌بایست به مطالعة آن می‌‌پرداختند. اهمیت این کتاب در این است که با همکاری حداد عادل، یک سر «نخبه‌تر» از سروش تدوین شده. حداد عادل، همان کسی است که از جایگاه ریاست فرهنگستان ایران به «تمدن درخشان عرب»، و نه تمدن اسلامی، اشاره‌ها کرده. این مختصر صرفاً جهت اشاره به نوسوادی ایشان مطرح شد، تا خوانندگان بدانند، چه کسانی در ایران برای جوانان «کتاب» درسی می‌نویسند! حال باز گردیم به سروش. وی که نسخة دیگری از شریعتی است، با بهره‌برداری از یک شناخت «سطحی» از فرهنگ پیچیدة غرب قصد پیوند دین به تفکر مدرن را هم داشت! وظیفة ایشان مانند رضامیرپنج، مبارزه با کمونیسم بود. رضامیرپنج چماق و چاقو برمی‌داشت، سروش دستورالعمل می‌نوشت. رضامیرپنج هر روز یک حکم «الهی» ‌بر ملت ایران تحمیل می‌کرد،‌ سروش هر روز در زمینة علم و فلسفه «طرحی نو» در می‌اندخت، مثلاً اعلام می‌کرد که در حال «طرح‌ریزی» جهت «احيای عقلانيت از درون سنت» است! و البته هنوز از این طرح سرشار از نبوغ ایشان اثری در دست نیست، ولی اگر روزی به زیور «طبع» آراسته شود خواهیم دید که، یک مترجم بینوا در ایران ناچار شده مهملات عالیجناب هابرماس را به زبان فارسی ترجمه کند تا عبدالکریم سروش آنرا به نام مبارک‌شان چاپ کنند! عالیجناب هابرماس، همان فیلسوف گرانقدری است که حقوق می‌گیرد تا «عقلانیت» در مسیحیت را کشف کند! مثلاً اعلام دارد که چگونه یک دختر باکره به شیوة عقلانی از خداوند باردار شده! یا مسیح چگونه به شیوة عقلانی روی آب راه می‌رفته است! البته عالیجناب هابرماس قبلاً عضو گروه «جوانان اس‌اس» بودند، و فقط پس از شکست هیتلر بود که، مانند همشهری دیگرشان گونتر گراس، به صف آزادیخواهان پیوسته‌اند! حال بازگردیم به سروش.

سروش به گفتة بی‌بی‌سی، با تکیه بر کارل پوپر، به پوزیتیویسم و مارکسیسم می‌تاخته! حال آنکه متفکر بی‌بی‌سی،‌ نه از پوپر شناختی دارد و نه از پوزیتیویسم، و نه بجز مهملات حوزوی، از مارکسیسم چیزی می‌داند. و البته هیچکس از این فیلسوف گرانقدر نمی‌پرسد، سرکار از ملاصدرا چگونه به کارل پوپر پرش کرده‌اید؟ فلسفة ایران، از نظر تاریخی، در همان دورة ملاصدرا متوقف مانده و معلوم نیست چرا نوسوادان چون بزمجه، از ملاصدرا به کانت، هگل، پوپر و هایدگر می‌پرند. مگر جامعة ایران رنسانس و مدرنیته را تجربه کرده که به هایدگر پوپر و پسامدرنیسم برسیم؟ مگر فلسفه هم حواله کردن ارز به خارج است که روی اکران کامپیوتر ریال بنویسی و «طرف مقابل» دلار دریافت کند؟ این خیمه‌شب بازی مضحک را که استعمار در ایران به راه انداخته همین امثال سروش و نصر هم مبلغان‌اش هستند.

در عین حال، سروش را می‌توان نسخة دیگری از سیدحسین نصر معرفی کرد. سروش عرفان را «گوهر دین» دانسته! و لازمة چنین تأکیدات گهرباری، این است که شخص نه عرفان بشناسد و نه دین را. چرا که عرفان، همانطور که در «دراویش ایران » نوشته‌ام در هیچ چارچوبی محصور نیست، نه در قالب دین و نه در هیچ قالب دیگری. چرا که هر چارچوبی، ‌نوعی ایستائی به همراه می‌آورد، حال آنکه عرفان، بر اساس تعریف «پویائی مطلق» است. ولی امثال عبدالکریم سروش، ‌سیدحسین نصر، و شرکای فاشیست‌شان در حکومت ایران سعی تمام در تهی کردن عرفان از محتوایش دارند.

آوازة کم‌سوادی «استاد» سروش چنان عالمگیر شد، که سیدجواد طباطبائی و نیکفر، دو سر از «نخبگان» فاشیسم حکومت ایران نیز، وی را به نگرش سطحی متهم کرده‌اند! البته در سطحی بودن نگرش سروش جای بحث نیست ولی، سخنان سیدجواد طباطبایی در سالروز مشروطیت در وبلاگ « مشروطه، ویراست فاشیسم» تحلیل شده و قضاوت در بارة نگرش عمیق ایشان را به عهدة خوانندگان می‌گذارم! و اما، سروش در عرصة فلسفه،‌چنان نوسواد است که حتی شهامت پاسخ دادن به جوجه «فلاسفه‌ای» چون سیدجواد طباطبایی و نیکفر را هم ندارد، دو «فیلسوفی» که یکی «فلسفة سیاسی» خوانده، و دیگری فلسفة «پدیدارشناسی»، و هر دو، خود از قماش سروش‌اند.

متاسفانه واقعیت اینجاست که صاحبنظر شدن در فلسفه، منظور فلسفة غرب است، تسلط کامل به زبان‌های «انگلیسی ـ فرانسه»، یا «انگلیسی ـ آلمانی» می‌طلبد. تسلطی که مسلماً با 4 سال پرسه زدن در دانشگاه لندن، آنهم در سن 30 سالگی میسر نخواهد شد. طباطبائی و نیکفر می‌گویند، «سروش ازمفاهیم بنیادی فلسفه شناختی ندارد». این مهم، متاسفانه یک واقعیت است، چرا که عبدالکریم سروش در مراسم استحماری‌ای که طبق معمول در دانشگاه لندن بر پا شده بود و قاری‌اش هم «جلائی پور»، جلاد ولی فقیه بود، در باب مدرنیته می‌گوید،‌ «یکی از مشخصه‌های مدرنیته برق است!» در واقع، این نخستین بار بود که در تاریخ فلسفة غرب، «برق» به مدرنیته پیوند خورده بود! همه می‌دانند که، مدرنیته یک انقلاب فرهنگی در فلسفه، علوم انسانی، هنر و تمامی مفاهیم کلاسیک بوده! حال اگر اتفاقاً برق هم با مدرنیته در ذهن آقای سروش همراه شده، برق نمی‌تواند مشخصة مدرنتیه به شمار آید، ولی سروش «مشخصة» معرکه‌گیری سنتی در عرصة علم می‌تواند باشد.

سروش را همچنین می‌توان یک «فردید نوین» به شمار آورد، که از زبان آلمانی هیچ نمی‌دانست ولی «متخصص» هایدگر هم بود! یک معرکه‌گیر، که در دکانش شعارهای آخوندی را با ترجمه‌های شکسته بسته از هگل به عرفان وصل می‌کرد، تا یک ایدئولوژی «مترقی» بیافریند. اگر بخواهیم تصویر کاملی از سروش ارائه دهیم، باید بوزینه‌ای را مجسم کنیم که بر درخت فاشیسم از شاخة «وحدت حقیقت» به شاخة «تکثرحقیقت» می‌جهد،‌ و در این پرش‌ها عرفان را به علم و علم را به الهیات پیوند می‌زند. و صد البته از این بوزینه‌ها، به همت استعمار، در کشور ایران فراوان می‌توان یافت!

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵


بی‌بی‌سی و سیدحسین!
...
بی‌بی‌سی که 27 سال پیش از دستاربندی بی‌مایه برای ملت ایران یک «رهبر انقلاب» خلق کرد، همچنان از خم رنگرزی‌اش اسلام و اسلام‌پرستی تراوش می‌کند و با دست‌و‌دل‌بازی تقدیم ملت ایران می‌شود. بی‌بی‌سی، که مانند همة رسانه‌های مستقل و آزادیخواه غرب، پیوسته دلنگران آزادی و حقوق بشر است، جهت تبلیغ خطوط سیاسی‌اش، همواره دست به دامان کم‌سوادان و بی‌مایگان در جامعة ایران می‌شود، تا حق و حقوق استعمار را آنچنان که شایسته است تأمین کند. و در این راه، بهترین و مؤثرترین ابزار همان تبلیغ بر پایة زوج «اسلام ـ ابتذال» و محور «ابتذال اسلامی» است. جهت ترویج ابتذال، رسانه‌های مستقل غرب خوشبختانه موضوع کم نمی‌آورند. و دامنة ابتذال، از زندگی مادونا شروع شده تا «رپ فاطمه»، حسن و حسین ادامه می‌یابد. و در این خوان پرنعمت، ستاره‌های فوتبال اسلام، کارگردانان سابقاً تیغ‌کش، هنرمندان میدان بارفروشان، شاعران و طنزپردازان با شش کلاس سواد، نویسندگان و روشنفکران «سرپل تجریش» و متفکران ساواک، همه و همه فراوان یافت می‌شوند. از قضای روزگار، همین گستره را در «دامنة اسلام» نیز می‌توان یافت.

همة الگو‌های «زبالة دینی»، باب طبع تبلیغات استعماری در دسترس سایت بی‌بی‌سی قرار دارد. بالاخره هر چه باشد بریتانیای کبیر حدوداً از یک قرن پیش از حق غارت، چپاول و کودتا در این «مرز پرگهر» برخوردار بوده. مسلم است که دولت انگلیس باید بتواند از نتایج صد سال رنج و زحمت بی‌امان خود در ایران بهره‌برداری‌هائی نیز صورت دهد! اسلام و عدالت اسلامی هم، مسلماً همین را می‌گویند! علت ارادت بی‌بی‌سی به اسلام نیز از همینجا سرچشمه می‌گیرد. و تبلیغات سایت «مستقل» حکومت انگلستان، برای فعلة استعمار از قبیل نصر، سروش و کدیور نیز ریشه در همین اصل دارد.

در همین راستا، بی‌بی‌سی دوباره جهت ارائة «اسلام مدرن استعماری» دست به دامن آخوند بی‌عمامه‌ای به نام سیدحسین نصر شده، و شاهکار «تفکردینی» ایشان را ـ که عنوان مضحک «آرمان و واقعیت اسلام» را یدک می‌کشد ـ به همة خوانندگان «شوت و پرت» خود معرفی می‌کند! بی‌بی‌سی می‌گوید که در اهمیت این کتاب، «همين بس که تاکنون به زبان‌‌های ایتالیایی، عربی، فرانسوی، هندی، ترکی، لهستانی، آلمانی و به‌ تازگی به ‌زبان فارسی نيز ترجمه و منتشر شده است.» بر اساس این استدلال بسیار منطقی از جانب سایت حکومت انگلستان،‌ همة رمان‌های صد من یک قاز ـ که به همة زبان‌های زنده و مردة دنیا ترجمه شده و می‌شوند، چون مهمل و پرفروشند، از اهمیت فراوان نیز برخوردار خواهند شد! ولی بی‌بی‌سی، به این مختصر اکتفا نمی‌کند، یک الگوی تحقیق و بررسی را نیز همزمان «کشف و اختراع» می‌کند، که بر سنت‌های اسلامی تکیه دارد! به گفته بی‌بی‌سی:

«در حال حاضر به‌دشواری ‌می‌توان آثاری را به‌زبان‌‌های اروپایی یافت که از دیدگاه متفکران مسلمان معاصر و بر اساس سنت‌های اسلامی، به‌تحقیق و بررسی درباره‌ی اسلام و ابعاد گوناگون آن پرداخته و در عین حال در مقام پاسخگویی به‌مسایل دنیای مدرن نیز برآمده باشد.»

منظور سایت حاکمیت انگلستان این است که روش تحقیق ـ که جهت تحقیقی بودن، باید علمی باشد، سنتی نیز می‌تواند از آب در آید، یعنی با علم کاری نداشته باشد! به عبارت دیگر، بی‌بی‌سی، یک روش تحقیق صد در صد کشکی، ویژة جهان سوم، به خوانندگان ارائه می‌دهد که در واقع همان روش کشکی تخصص سیدحسین نصر و شرکاء نیز هست. قبلاً گفته بودم که سیدحسین نصر شدیداً به شرق‌شناسی و شرق‌شناسان ایراد گرفته بود که «چرا به جای باورها و سنت‌ها به شواهد و مستندات تکیه می‌کنند؟!» و امروز دریافتم که ریشة سخنان دور از عقل سیدحسین نصر را باید در ‌ «انتظارات» اربابان او در غرب جستجو کرد. علم و روش تحقیق علمی ویژة «تمدن‌های» اروپائی است، شرقی‌ها باید بر اساس «سنت» تحقیقات کنند، عملی که نتیجه‌اش مسلماً بیشتر باب طبع استعمار خواهد بود. البته بی‌بی‌سی، سعی فراوان جهت بازار گرمی برای اثر «گرانبهای» نصر به کار می‌برد، و تأکید دارد که اینگونه آثار واقعاً «کمیاب‌اند»! بی‌بی‌سی حق دارد! تعداد دانشمندان و متفکرانی که بر اساس سنت ـ آنهم «سنت اسلامی» که دامنه‌اش از باورهای عامیانه و شعارهای پوچ فراتر نمی‌رود ـ تحقیق می‌کنند، از شمار مزدوران استعمار فراتر نخواهد رفت! و به همین جهت، بی‌بی‌سی از «کمبود» اندیشمند در جهان اسلام ابراز نگرانی شدید می‌کند! و در به در به دنبال «اندیشمند و روشنفکر»‌ می‌گردد، تا با «حفظ هویت و اصالت ملی به مسائل اساسی و حیاتی عصر حاضر بپردازند، و راه‌حل‌‌های مناسبی ارائه دهند.» ‌شاید به این ترتیب بتواند حداقل سه دهة دیگر تنور استعمار غرب را در جهان اسلام و خصوصاً ایران گرم نگهدارند! البته نگرانی بی‌بی‌سی بیمورد است، چون همانطور که بارها گفتم مزدوری استعمار، پیشه‌ای موروثی است. و امثال سیدحسین نصر، در این راه از فرزند و افراد فامیل خود دریغ ندارند! ولی اصل مسئله با نصر، سروش و شرکاء حل نخواهد شد. باید مشتی هالو هم دست و پا کرد که مهملات اینان را بخوانند و بپذیرند! ولی این‌ها مسائلی است که آیندگان در باره‌ا‌شان قضاوت خواهند کرد. باز گردیم به بازارگرمی‌های بی‌بی‌سی برای نصر و کتابش. سایت «به وقت گرینویچ» جهت تحت تأثیر قراردادن خوانندگان، چند چشمه از دریای دانش نصر را هم برایمان عیان کرده، می‌گوید:

«تمام ادیان توحیدی و راست‌باور[...] بر این دو اصل بنیادی استوارند. هیچ دینی، چه اسلام و چه مسیحیت، چه کیش هندویی و یا آیین بودایی، بدون آموزش درباره‌ی اینکه مطلق چیست و نسبی چیست، نمی‌تواند توفیق بیابد و پایدار بماند».

هرکس مختصر شناختی از ادیان جهان داشته باشد می‌داند که ادیان شرق، بودائی، هندوئی و... ادیان توحیدی نیستند، و از طرف دیگر، این ادیان برای «پایدار» ماندن نیازمند کسب اجازه از سید آقا حسین نصر هم نخواهند بود. سید نصر بهتر است برای اسلام و مسلمین نسخه‌اش را بپیچد و به مکاتب شرق دخالت نکند. برای کسی که عمری در خدمت اهداف استعمار جانفشانی کرده این حرف‌ها زیادتر از دهان است. مقایسة مکاتب شرق با ادیان ابراهیمی صرفاً نشانه‌ای است از جهل و نادانی، ولی وقتی یک «اسلام ‌ناشناس» چون سیدنصر، در مورد این دین داد سخن می‌دهد و همزمان برای مکاتب شرق هم فتوی صادر می‌کند جوابش، به مصداق آن ضرب‌المثل معروف، فقط خاموشی است!

حال بپردازیم به عنوان کتاب اندیشمند برگزیدة بنگاه بی‌بی‌سی! این کتاب شامل یک پیشگفتار و شش فصل می‌شود، ولی جهت بهره‌گیری از دریای دانش استاد سیدحسین نصر، شاید بهتر باشد از عنوان کتاب ایشان، «واقعیت و آرمان اسلام» آغاز ‌کنیم. اسلام به عنوان دین و دستورات الهی، منبع آسمانی دارد و بر اساس تعریف نمی‌تواند با «واقعیت» ارتباطی داشته باشد، چرا که «واقعیت»، بنا بر تعریف، به امور تاریخ‌پذیر و زمینی می‌پردازد و بس. جناب دکتر نصر که استاد هم هستند، لازم است اول بدانند در چه موردی سخن می‌گویند، آنگاه «صفت» برایش تعیین کنند. اسلام واقعیت نیست، چرا که «تاریخی‌ات» را برنمی‌تابد. اسلام، ‌مانند یهودیت و مسیحیت، تاریخ‌ستیز و تاریخ‌گریز است و دوام خود را نیز مدیون همین تاریخ‌گریزی است. اسلام به عنوان دین، آرمان هم نمی‌تواند تلقی شود. اسلام همانطور که استادان اسلام می‌گویند، دستور و احکام الهی است و لازم‌الجراست، «چون و چرا» ندارد، نقدپذیر هم نیست. چرا که کلام خداوند ابراهیم،‌ فرمان است. و دستور برای به اصطلاح رستگاری بشر! یا بهتر بگوئیم رستگاری بندگان! ولی «آرمان»، دستورالعمل صادر شده از آسمان نیست. «آرمان» به عنوان هدف والا، انتخابی است بشری، و نوع بشر در داشتن یا نداشتن «آرمان» کاملاً آزاد است. و اگر کسی «آرمان» نداشته باشد، مجازات شلاق و زندان در این دنیا، و دوزخ در آن دنیا، شامل حالش نخواهد شد! این از عمق دانش استاد در انتخاب عنوان کتاب؛ کتاب یکی اندیشمند جهان اسلام، سیدحسین نصر! حال بپردازیم به عناوین فصل‌های کتاب!

فصل اول را استاد نصر، «اسلام، آخرین دین اصیل» نامیده‌اند! اولاً چه کسی گفته که اسلام آخرین دین است؟ مسلم است که پیامبران ادیان ابراهیمی اهل کسب و تجارت و بخیه بوده‌اند و راه‌های رونق دکان ادعای «دین بر حق»، «دین کامل» و غیره، از نظرشان دور نمی‌مانده. با این وجود، هیچ واقعیت تاریخی جهت اثبات «آخرین» بودن دین اسلام در دست نیست. و نمی‌توان از یک سو دو دستی به «واقعیت» و بررسی عملی ‌چسبید، و از سوی دیگر به اسطوره و قصه! جناب نصر به شیوة دیگر شرکای «متفکر» و فاشیست، سعی تمام در پیوند دادن اسطوره به تاریخ دارند، و این آکروباسی در زمینه کلام را نیز به همین دلیل صورت داده‌اند. یعنی از یک سو، پرچم اسلام را در عرصة «زمان» و «تاریخیت»‌ بر می‌افرازند،‌ و از سوی دیگر،‌ به قصه‌پردازی در مورد «اصالت» اسلام مشغول می‌شوند. باید خدمت ایشان عرض کنیم که،‌ نه جناب استاد سید حسین نصر! با این شامورتی بازی‌‌ها اسلام نمی‌تواند «تاریخیت» بیابد. امثال شما، خاتمی، سروش، جهانبگلو و اربابان فاشیست و اندیشمندتان در غرب، دیگر با تزویر در کلام نمی‌توانید اسلام را در قالبی «ترقی‌خواهانه» به ملت ایران حقنه کنید. و شما آقای‌نصر که یک «دین اصیل» هم یافته‌اید، شما گویا به پیروی از اربابان پنداشته‌اند دین هم، نژاد حیوانات است که «اصیل» باشد! یا پنداشته‌اید که چون اسب عربی اصیل در دکة ملکة‌ انگلستان خوابانده‌اند، هرچه «عربی» باشد حتماً «اصیل»‌ است! حال ببینیم عنوان فصل دوم به چه ترتیب خواننده را به بیراهه می‌برد.

فصل دوم کتاب را «قرآن، سرچشمة معرفت و سلوک» نام گذاشته‌اند! به روال اعمال گسست در زمان،‌ به شیوة فاشیست‌ها، جناب دکتر، هنگام نامگذاری فصل دوم کتاب، عمداً فراموش کرده‌اند که قبل از اسلام معرفت و سلوک در جهان بشری وجود داشته، و از اینرو قرآن نمی‌تواند مبداء معرفت پنداشته‌ شود! چین، هند، مصر و ایران باستان را جناب استاد فراموش کرده‌اند، و آفتاب معرفت‌شان یک مرتبه از صحرای حجاز سر برآورده! سیدحسین نصر پس از «اثبات علمی» این امر که معرفت از قرآن سرچشمه می‌گیرد، در فصل سوم کتاب، به هدف دوم «فاشیسم اسلامی» نیز نائل می‌شوند و محمد را «خاتم الانبیا و انسان کامل» می‌خوانند. این ادعا مورد قبول کسانی است که وصف غارت، جنایت و تحمیل دین اسلام به زور شمشیر را، نمی‌شناسند و نمی‌دانند بر یهودیان و بت‌پرستان چه‌ها گذشته. از فصل چهارم و ششم می‌گذرم و به فصل پنجم می‌پردازم که در آن، سیدحسین دوباره به مسائلی پرداخته‌اند که سواد کافی برای شناخت‌شان ندارند. قبلاً در وبلاگ «دراویش ایران» به ادعاهای ایشان جهت «اسلامی» جلوه دادن «عرفان ایران» اشاراتی کرده‌ام. سیدحسین نصر تفاوت میان عرفان، تصوف و درویشی را اصولاً نمی‌شناسند، آن‌ها را در ترادف با یکدیگر قرار داده، همه را به حساب اسلام می‌گذارند. آنچنان به این موضوع می‌پردازند که گویا از نظر ایشان تمدن بشری در جهان، با توحش و بربریت دین اسلام آغاز شده است!

اگر اوپوزیسیون ایران سر در آخور استعمار نمی‌داشت،‌ مسلماً بی‌بی‌سی نمی‌توانست به خود اجازه دهد که با چنین وقاحتی دست به عوامفریبی و تبلیغ جهل و خرافه زند؛ امروز عوامفریبی‌ بی‌بی‌سی،‌ پس از تحمیل 30 سال فاشیسم مذهبی بر ایران، هدف اصلی و اساسی‌اش، همان تطهیر تفکر سیاسی اسلامی و تحمیل دوبارة جامعه‌ای دینی بر ایرانیان است.

منبع : سایت به وقت گرينويچ - دوشنبه 21 اوت 2006 - 30 مرداد 1385


دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

تداوم در خیانت!
...
در اکثر وبلاگ‌هائی که تاکنون نوشته‌ام، سخن از عامل «تداوم» به میان آمده. «تداوم»، در همة زمینه‌ها از تداوم «تاریخ» ناشی می‌شود. در این راستا، تداوم فلسفی، خارج از تداوم تاریخی نمی‌تواند موجودیت داشته باشد. به این دلیل، سخن گفتن از فلاسفة غرب در کشور ایران، تنها می‌تواند نشانه‌ای از گسست باشد و بس. کشور ایران تا در زمینة «تاریخ» تداوم ویژة خود را نشناسد، در زمینة فلسفی با این تداوم بیگانه باقی خواهد ماند. در وبلاگ مورخ 28 مرداد نوشتم که حضور جنجالی مصدق در عرصة سیاست ایران، تنها در «تداوم» سیاست استعماری غرب می‌تواند بررسی شود. و سیاست استعمار غرب در رابطه با تحولات جهانی شکل می‌گیرد. از اینرو، شناخت ابعاد سیاسی و پیامد‌های اقتصادی این تحولات، ابزاری اساسی جهت شناخت مسیر سیاست غرب در ایران به شمار می‌آید. در همان وبلاگ، نوشتم که اگر چه سیاست غرب در ایران ایجاد گسست کرده، ولی این گسست‌ها را می‌توان در چارچوب تداوم سیاست غرب مورد بررسی علمی قرار داد.

حال بازگردیم به نخستین گسست استعماری «رسمی» در عرصة سیاست ایران. نخستین گسست آشکار و «رسمی» در ایران، در فردا روز انقلاب اکتبر و پایان جنگ جهانی اول شکل گرفت. هنگامی که بلشویک‌ها در سال 1917 به قدرت رسیدند، و هنگامی که امپراطوری عثمانی در سال 1918 تجزیه شد، استعمار انگلیس با تکیه بر پیروزی نظامی، حضور گستردة خود در منطقه را تقویت نمود. در سال 1920، «رضامیرپنج» به پست وزارت جنگ دست یافته بود، ولی دو سال قبل از حضور میرپنج در وزارت جنگ، همزمان با پایان یافتن جنگ جهانی اول، جهت «حفظ توازن» در برابر انقلاب اکتبر، غرب 7 هزار نظامی در جزایر «ولادی وستوک»، در کشور روسیة امروز، مستقر کرده بود، اشغالی که تا سال 1920 ادامه یافت، و همچنین 5 هزار نظامی دیگر نیز در «آرکانجل»، یک بندر روس، پیاده شدند؛ همزمان با این «اشغال نظامی»، حمایت‌های «مالی ـ نظامی» غربی‌ها از ضدانقلابیون روس همچنان ادامه یافته بود.

پس از پایان جنگ جهانی اول، 200 هزار سرباز آمریکائی، انگلیسی، فرانسوی، ژاپنی و ... وارد خاک روسیه شدند تا با «خطر کمونیسم» که تهدیدی برای سرمایه‌داری به شمار می‌آمد، مبارزه کنند. یعنی متفقین رسماً به خاک روسیه تجاوز کردند تا از جنگ داخلی «سفیدها» بر علیة دولت بلشویک حمایت کنند. البته این تهاجم با «نیت خیر» انجام شد و هدفش «احترام به ادیان» بود! تأمین «احترام به ادیان» 2 سال به درازا کشید، و به مرگ پنج میلیون روس انجامید، که دو میلیون از آنان صرفاً بر اثر «پیامدهای» جنگ کشته شدند. پس از این کشتار، در سال 1920، دولت روسیه اشغالگران را اخراج می‌کند. و خواهیم دید که از پایان جنگ اول جهانی تا به امروز، ضعف تدریجی قوای استعمار در برابر روسیه، تقویت استعمار در ایران و دیگر کشورهای منطقه را به دنبال آورده.

پیامد اخراج استعمارگران غرب از روسیه را در درجة نخست ملت ایران متحمل می‌شود، به این ترتیب که بازتاب آن تبدیل کشور ایران به پایگاه استعمار در برابر اتحاد جماهیر شوروی بود. پایگاهی که تا به امروز همچنان تقویت شده است. وزارت رضامیرپنج، در واقع، نقطة شروع حضور رسمی استعمار در حکومت ایران است. جهت بررسی دقیق‌تر تداوم این سیاست «ضد کمونیستی» در ایران، لازم است نگاهی گذرا به سیاست غرب در برابر فاشیست‌های ایتالیا و نازی‌ها در آلمان بیفکنیم.

مورخ سرشناس آمریکائی، هاوارد زین، در مقدمة کتاب« جنگ، در مقام سیاست خارجی» می‌نویسد، در دهة 1930، آمریکا، انگلیس و فرانسه سعی داشتند از هیتلر حمایت کنند. روزولت و وزیر امور خارجة وقت هیچ انتقادی از سیاست نژادپرستانه هیتلر نکردند. و هنگامی که در سال 1934، طرحی به سنای آمریکا ارائه شد که در آن از رئیس جمهور آمریکا درخواست می‌کرد، از برخوردهای هیتلر انتقاد شود، وزارت امور خارجه ترتیبی داد که این طرح در پیچ و خم بررسی در کمیته‌های گوناگون به دست فراموشی سپرده شود. برخورد با موسولینی نیز شامل همین تسامح و تساهل شد! و هنگامی که در سال 1935، ارتش موسولینی به اتیوپی حمله کرد، آمریکا بلافاصله «تحریم اقتصادی» را اعلام داشت. فواید «تحریم اقتصادی» این بود که از موسولینی در پیشبرد سیاست جنگ حمایت می‌کرد و همزمان مخالفان موسولینی در داخل ایتالیا را تحت فشار قرار می‌داد. به عبارت دیگر همان شرایطی که پس از تحریم کشور ایران به وجود آمده است. یعنی حمایت از جنگ با عراق و ارائة تسهیلات لازم به حکومت ایران جهت سرکوب مخالفان در داخل.

سیاست حمایت از فاشیسم در اسپانیا نیز به همین ترتیب ولی به صورتی دیگر اعمال شد. هاوارد زین، در ادامه می‌گوید، هنگامی که در سال 1936، با حمایت «مالی ـ نظامی» غرب، فاشیست‌ها به جمهوری «سوسیال ـ لیبرال» اسپانیا اعلان جنگ دادند، دولت روزولت بلافاصله اعلام «بیطرفی» کرد. به این دلیل که به کمک‌های آمریکا به دولت منتخب اسپانیا پایان داده، و از طریق موسولینی و هیتلر، فاشیست‌های اسپانیا را مورد حمایت قرار دهد. هاوارد زین تاکید می‌کند که بدون کمک فرانسه، انگلیس و آمریکا، امکان نداشت فاشیست‌ها در اسپانیا برندة جنگ شوند. در مورد ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی نیز هاوراد زین به قصه پردازی‌های مورخین دولتی غرب نقطة پایان می‌گذارد.

به گفتة هاوارد زین، آمریکا تنها به این دلیل وارد جنگ جهانی دوم شد که یک پایگاه نظامی امپریالیسم در پاسیفیک مورد حمله قرار گرفته بود. البته آمریکا خود موجبات این تهاجم نظامی را فراهم آورده بود، چرا که از بیم از دست رفتن بازار‌هایش در چین، بر خلاف توافق‌های رسمی با ژاپن، با تحریم فروش نفت و آهن به اینکشور زمینه‌ساز تهاجم نظامی شد. بمباران «پرل هاربر» در 7 دسامبر 1941، «بهانة» ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم بود. و تبعید رضامیرپنج از ایران به فاصلة چند ماه پس از آغاز جنگ جهانی دوم، در گرماگرم پیشروی ارتش هیتلر در اروپا و آفریقای شمالی، صورت پذیرفت. در سال 1943، شکسته شدن محاصرة لنینگراد توسط ارتش سرخ، گام دیگری جهت تقویت استعمار در ایران شد. امضای توافقنامه «آمریکا ـ انگلیس» در سال 1944، جهت تقسیم برابر منابع نفتی، کشور ایران را در چنگ انحصار اقتصاد استعمار به اسارت در آورد. و این اسارت را ایرانیان مدیون خیانت محمد مصدق هستند. فراموش نکنیم که در تداوم همین خیانت، کودتای 28 مرداد، براندازی 22 بهمن و بحران اخیر هسته‌ای سازمان داده شده‌اند. اینکه یک روز قبل از مهلت ایران برای پاسخ به بستة پیشنهادی غرب، رهبر مزدوران استعمار در ایران، به نفس‌کش طلبی در برابر اربابان خود پرداخته، دقیقاً در جهت تداوم همین سیاست استعماری است. ولی امروز که ارتش ناتو در لبنان متحمل چنین شکست مفتضحانه‌ای شده، پیاده نظام استعمار در ایران، مشکل بتواند منافع ارباب را اینچنین حفظ کند، چرا که تاریخ تکرار نخواهد شد.

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

کردار و گفتار!
...

هنگامی که فاشیست‌ها به مدح و ثنای «مقدسین» خود می‌پردازند، و در باب شرافت و عدالت آنان داد سخن می‌دهند، بهترین راه برای سنجش میزان شعار در گفتارشان این است که به مصداق «دوصد گفته چون نیم کردار نیست»،‌ به بررسی کردار فرد ستایش شده بپردازیم. به عنوان مثال به متن منتشر شده در «مهرنیوز» مورخ 19 مرداد ماه می‌پردازم که مدعی شده:

«حضرت زینب (س) عالی‌ترین نمونه از شهامت و دلیرى، دانش و بینش، کفایت و خردمندى است.»

هنگامی که جهت یافتن نشانه‌های شهامت،‌ دلیری، خردمندی و... به متن مراجعه شود، زندگی و کردار زینب را در چند جمله می‌توان خلاصه کرد: زینب به گفتة روحانیت شیعه، دختر علی و فاطمه است. فاطمه‌ای که وجودش از نظر علمی ثابت نشده، چرا که بنا بر روایات همین روحانیت شیعه، مادر فاطمه هنگام تولدش 57 تا 59 سال داشته، و محل دفن فاطمه نیز «مشخص» نیست، بنا براین موجودیت زینب و دوازده امام شیعه نیز از ریشه و بن در پردة ابهام است. ولی، همانطور که گفتم، در اینجا هدف بررسی شعارهای توخالی شیعیان در مورد مقدسین‌شان است. پس فاطمه را رها کرده، می‌پردازیم به زینب که به گفتة «مهرنیوز» در تاریخ بی‌نظیر است!

«تاریخ، خانواده‏اى مانند خانوادة کوچک على‏علیه السلام سراغ ندارد، که تمام افراد آن‏ شخصیت‏‌هایى باشند که در سیر تاریخ تأثیرى عمیق داشته و تحولى فوق‏‌العاده ایجاد کرده ‏باشند»!

بله هنگامی که از لابلای شعار و مدح و ثنای متداول به «موجودیت تاریخی» زینب، ‌یعنی کردارش می‌رسیم،‌ درمی‌یابیم که زینب، یک موجود صد در صد مکانیکی و بیروح، یا به عبارتی «مرده» بود. چرا که «مهرنیوز» می‌افزاید: «پیوسته با واقعیت و حقیقت رو به رو بود، هرگز با زندگى خیالى ارتباطى نداشت»‌! وقتی در نظر آوریم که هیچ انسانی بدون «تخیل» نمی‌تواند موجودیت داشته باشد، و «زیستن» در واقعیات صرف نا‌ممکن است، متوجه می‌شویم که زینب در واقع انسان نیست! ولی همین زینب، به ادعای «مهرنیوز»، که مسلماً‌ بازتاب دهندة اعتقادات مراجع «شیعه» است، در «تحولات زندگی بشر» بیشترین تأثیر را هم داشته!

«خردمند بانویى که از آغاز عمر در مرکز حوادث بزرگ و پیشآمدهایى [قرار داشته] که در تحولات زندگى بشر، داراى بزرگ ‏ترین تأثیر بوده»

و از این گذشته، زینب هوشمند بوده و برخوردار از دقت نظر، به طوری که به ادعای «مهرنیوز» قادر بوده، «شیطانیت و رحمانیت» اشخاص را نیز تشخیص دهد! یعنی به نوعی بر «روانشناسی اسلامی» نیز احاطه داشته! چرا که برای تقسیم بندی اشخاص به «شیطانی و رحمانی» فقط باید در علم «روانشناسی اسلامی»، آنهم در پانزده قرن پیش، تخصص ‌داشت! به عنوان مثال، بازجویان ساواک، در زمان «اعلیحضرت»، به محض نگریستن به چهرة فرد بازداشتی، قادر بودند میزان «شیطانیت» یعنی «خرابکار بودن» وی را تشخیص دهند. و پس از براندازی ناتو در سال 57، همین بازجوها یک‌شبه قادر شدند که در یک نظر،‌ «ضد‌انقلابیت» فرد بازداشتی را نیز تشخیص دهند! حال ببینیم زینب علاوه بر «روانشناسی اسلامی» چه کارهای مهم دیگری هم می‌توانسته انجام دهد؟

با در نظر گرفتن شواهد و قرائن، چنین باید نتیجه بگیریم که، زینب بجز کار اجباری در دوران کودکی، پرستاری از برادر، ازدواج، زایمان و زندگی‌اسارت‌بار، هیچ کار دیگری انجام نداده! وظایف گوناگونی که زینب، به گفتة مهرنیوز، بر عهده داشته عبارتند از: ادارة خانة پدری، و پرستاری از برادرانش! زینب، سپس ازدواج می‌کند، «همسر گرانبها» و «مادر بی‌نظیری» هم می‌شود! در کربلا، از برادرش پرستاری می‌کرده است، و گهگاه نیز سرش را از خیمه بیرون می‌‌آورده و سپاه پیروزمند کوفه را سرزنش می‌کرده که چرا برادرش را شکست داده‌اند! زینب، با بدگوئی‌هایش، حسابی آبروی کوفیان پیروز را هم برده است! ولی مهمترین اعمال زینب همان «خدمتگزاری» برادرش و پرستاری از فرزندان برادرش بوده! ظاهراً زینب خدمتکار، پرستار، مباشر و فدائی «آقا داداش» بوده. و تا ایشان زنده بودند، ‌ زینب فاقد زندگی شخصی بوده، ‌حتی فرزندش را هم فدای برادر می‌کند، ‌چرا که مادر بینظیری هم بوده است!

«زینب، تا برادر والامقامش در حیات بود، او را خدمتگزار و فرزندانش را پرستار بود، هنگامى‏ که به عرصه نبرد واردشد، زینب هر چه در قدرت داشت، براى حفظ جان‏ برادر نثار کرد. فرزند دلبندش را در راه برادر بزرگوارش فدا کرد. براى برادر در فکر جمع‏ آورى سپاه ‏بود. روحیه سربازان برادر را تقویت مى‏کرد[...] آن دم که وظیفه‏ ایجاب کرد، که از خیمه بیرون آید و سپاه پیروزمند کوفه را سرزنش کند ...»

بله، وظیفة زینب به جز خدمت به برادرش، این بوده که از خیمه بیرون آید و سپاه پیروزمند کوفه را سرزنش کند! مسلم است، پس از آنکه هست و نیستش را در راه جاه‌طلبی‌های برادر از دست داده، باید هم عصبانی شده،‌ به سرزنش مشغول ‌شود! زینب که حتماً خیلی ناراحت بوده، به جای برخورد با حماقت برادرش، که به گفتة شیعیان با 72 نفر به جنگ یک لشکر رفته، و چنین نبرد نابرابری نتیجه‌اش هم از قبل معلوم است، از برد طرف مقابل ناراحت هم شده است! به این می‌گویند زن استثنائی که، به گفتة «مهرنیوز»، سرنوشت بشریت را هم متحول کرده!

ولی فضائل اخلاقی زینب به این مختصر ختم نمی‌شود. زینب، مانند کودکان در برابر اعمال خود و برادرش مسئولیتی نمی‌شناسد. وقتی به همراه برادرش راهی نبرد نابرابر می‌شود، انتظار برد هم دارد! و هنگامی که مرگ برادرش را قریب الوقوع می‌بیند به خواهش و التماس می‌افتد، تا برادرش چند ساعتی بیشتر زنده بماند! و چند ساعت در شهادت با سعادتش تأخیر افتد!

«وقتى که برادر تنها ماند و یک تنه به نبرد ادامه ‏مى داد، زینب، جان خود را در کف دست‏ گرفت و به سوى عمر سعد و سپاه بى‏رحم کوفه‏ روان شد، شاید ساعتى، شهادت برادر را به‏ تأخیر اندازد»

دلیل این رفتار کودکانه را باید از «روحانیت شیعه» پرسید که این داستان‌های صد من یک قاز را سر هم کرده و به زنی کم‌خرد، با رفتاری کودکانه عنوان «بانوی بانوان جهان» هم داده و مدعی‌است که زن دلیری بوده که در «جهاد» شرکت می‌کرده است! ولی بعدها «معلوم» می‌شود که منظور از «جهاد زینب»، همان بدگوئی از یزید بوده که زینب آنرا با کمال «شهامت» هم انجام می‌داده!

«خواهر حسین (ع) در این جهاد مقدس، ترس و بیمى به‏ خود راه نداد و با نهایت دلیرى، ابن ‏زیاد شوم سرکش بى‏رحم، یزید پلید مقتدر را مفتضح ساخت»

ولی از همه مهمتر نابودی «بانوی بانوان» است که پس از مرگ افراد خانواده صورت می‌گیرد! زینب دیگر نه خواهر و مادر و عمه است، و نه مسکن و لباس و غذا دارد، حتی روشنائی هم ندارد! ولی آب برای آشامیدن دارد!

«در ساعتى چند [...] جدش و پدرش و مادرش و برادرانش و همه کسانش ازدستش رفتند، و همگى در خاک ‏و خون غلتیدند. زینب در شب دهم همه کس داشت، ولى در شام دهم هیچکس نداشت [...] در شب دهم، خواهر بود، مادر بود، عمه بود، سرور بود، ولى در شام دهم نبود! در شب دهم، خیمه و خرگاه داشت، جامه نو برتن داشت، چراغ داشت، بستر خواب‏ داشت، ولى در شام دهم نداشت! اما در شام دهم زینب چیزى داشت که ‏در شب ‏دهم‏ نداشت! زینب در شام دهم آب داشت، ولى درشب دهم نداشت! »

ولی همین زینب، که پس از مرگ برادرش دیگر هیچ ندارد و هیچ نیست، پس از دیدن آب، شناگر ماهری می‌شود،‌که به قول «مهرنیوز»،‌ چنان با «پلیدترین مرد روی زمین» سخن می‌گوید که این رسانة اینترنتی هم جرأت نمی‌کند آن را بازگو کند!

«زینب، با پلیدترین مرد روى زمین یعنى ابن‏زیاد طورى سخن گفت و نوعى رفتار کرد و با یزید که شومترین امپراطوران فاتح‏ بود، جور دگر سخن گفت ‏و رفتار دگر داشت».

در نتیجه معلوم نیست زینب که وصف اعمال شجاعانه‌اش را در بالا شنیدیم، به «پلید ترین مرد روی زمین» چه‌ها گفت؟! ولی اگر هم هیچ نگفته، روحانیون شیعه، که از این، نام او را هم به دست فراموشی می‌سپارند و از او تحت عنوان «خواهر حسین» نام می‌برند می‌گویند، چنان سخنانی بر زبان رانده که جان پسرش را هم از مرگ نجات داده! و البته این همه از معجزات آب بوده!

«وقتى که ابن‏زیاد تصمیم به‏ کشتن امام‏ سجاد (ع) گرفت، خواهر حسین‏ (ع) چنان فداکارى ‏و از خودگذشتگى نشان داد، که آن ناپاک را از آن تصمیم شوم منصرف ساخت.»

و البته نمی‌گویند چرا این «فداکاری و از خود گذشتگی» را برای نجات جان برادرش از خود نشان نداد! شاید شدیدا تشنه بوده! البته شاهکار شهامت و شجاعت زینب، در قصه‌های شیعی مسلکان، آنزمان اوج می‌گیرد که وی به سوی قبر برادرش می‌رود! زینب می‌خواهد بداند برادرش دفن شده یا نه، در نتیجه به سوی مزار برادر می‌رود!

«از بازگشت از شام، خواهر یکسره به سوى قبر برادر رفت تا مطمئن شود که آن‏ پیکر مقدس و یارانش دفن شده‏اند، آنگاه به مدینه بازگشت»

ولی نمی‌فهمیم که زینب از کجا فهمیده زیر خاک جسد برادرش را دفن کرده‌اند، این هم از مسائل نامشخص است! چون بنظر نمی‌آید که زینب نبش قبر کرده باشد! شاید، از همان نگاه‌های «بازجوی ساواک» به خاک انداخته و آناً فهمیده برادرش آن زیر است! و از اینجاست که بزرگی و عظمت روح زینب نمایان می شود!

«در میان این همه فشار و مصیبت، چیزى که نمایان شد، بزرگى و عظمت زینب بود و معلوم شد که نواده رسول خدا (ص) چقدر نیرو دارد؟ و خداوند به آن پیکر ستم‏ کشیده [...] چقدرتوانایى داده است!»

و باز هم از همینجا معلوم می‌شود که، به قول راوی، زینب «هرگز از هدف خود منحرف نشده»، چون گویا اصولاً هدفی در میان نبوده. زینب مانند میلیون‌ها زن مسلمان، موجودیتش به موجودیت پدر، برادر یا همسر بستگی داشته. و مسیر زندگی‌اش را نیز هم ‌اینا ن تعیین کرده‌ بودند. مسیری که هنوز در «تفکر اسلامی» از اسارت در خانة پدر به اسارت در خانة همسر منتهی می‌شود! و گاه مانند زینب، پس از اسارت در خانة همسر، ناچار به همراهی با جاه طلبی‌های برادر نیز خواهد شد؛ به گفته همین «شیعیان»، به اسارت دشمن در می‌آید چرا که «اسارت» زینب تبدیل به «مزة» داستان کربلا وآسمان ریسمان‌های آخوندها شده است:

«اگر اسارت بانوان کربلا نبود، دشمنان آل محمد [...] کسانى را که اطلاع داشتند، زبانشان‏را بوسیله پول و یا زور مى‏بستند و این جنایت هولناک و این فداکارى بزرگ را از صفحات تاریخ محو مى‌کردند».

در اینجا اسارت زینب، که اختیاری نبوده، چون هیچکس داوطلبانه به اسارت نمی‌رود، ‌ ناگهان در ترادف با فداکاری قرار می‌گیرد و باعث تجدید حیات پدر، پدربزرگ و اسلام عزیز هم می‌شود:

«اسارت زینب موجب زنده شدن پدرش علی (ع) و جدش‏ رسول خدا (ص) و تجدید حیات اسلام بود، زیرا بنى ‏امیه با زور و پول و حیله ‏گرى مى‏خواستند همه را محو و نابود کنند و اثرى از رسالت رسول خدا باقى نگذارند.»

و البته شایسته‌ترین صفت زینب این است که مانند همه «زنان نمونة مسلمان»، در جوانی می‌میرد! تا «حقیقت» از خود بر جای گذارد!
«زینب، عمر زیادی نکرد و در جوانى از دنیا رفت. ولى این حقیقت از وى به‏ یادگار بماند»

البته «مهرنیوز» نمی‌گوید که یکی از مهمترین علل جوانمرگ شدن زنان در «حکایات اسلام» این است که «مردان اسلام»، به شیوه محمد و علی «کودک‌باره» هم بوده‌اند، و دختر بچه‌های 7 یا 8 ساله چشمشان را می‌گرفته؛ مرگ زود هنگام «شیر زنان» در روایات اسلام، شاید ریشه در همین «تمایلات اسلامی» داشته باشد.

منبع: مهرنیوز مورخ 19 امردادماه 1385