شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

جرجو ارمانی و نعلین!
...
در اوج تحولات روشنفکری در سال‌های1920 در اتحاد جماهیر شوروی، میکائل باکتین، فیلسوف و منتقد ادبی، مسائلی را در مورد ارتباط میان ایدئولوژی، کلام و روان مطرح کرد. باکتین، تقابل زبان و کلام را آن‌چنان که «فردیناند دو سوسور»، بنیانگذار علم «زبان‌شناسی» تعریف کرده بود مردود دانست و تأکید بر «اجتماعی» بودن «نشانه‌ها» داشت. باکتین در واقع، یک «زبانشناسی نوین» را به عنوان تجلی «اجتماعی» تعریف کرد که در تضاد با تجلی «فردی» سوسوری قرار داشت. در کتاب «مارکسیسم و فلسفه زبان»، که باکتین با نام مستعار «ولوشینوف» در سال 1929 در لنینگراد منتشر کرد، به تقابل میان «نشانة ایستا» و «نشانة پویا» اشاره شده است. «نشانة ایستا» برآمده از بنیاد زبان و «نشانة پویا» بازتاب تقابل طبقات اجتماعی تعریف شد. بعد‌ها میکائیل باکتین در کتاب «زیبائی‌شناسی و تئوری رمان»، به تقابل «کلام درونی» و «کلام قدرت» یا «کلام اجتماعی» نیز اشاره کرد. «کلام درونی»، بنا به تعریف باکتین، کلامی است که «کلام اجتماعی» را به چالش می‌طلبد. باکتین «کلام اجتماعی» را کلام نماد‌های قدرت می‌داند: کلام پدر، کلام معلم، کلام دین، کلام خداوند، به طور کلی مجموعة «کلام قدیم» را تشکیل می‌دهند.

اگر بخواهیم نظریة باکتین را در مورد زبان، با نظریة نیچه مقایسه کنیم، باید به تقابل کلام آپولون و دیونیزوس باز گردیم. کلام آپولون، کلام خشک و بیروح «الهیت» و کلام نفی جسم و لذات جسمانی است، در صورتی که کلام دیونیزوس، کلام شادی‌های زمینی و نیازهای جسمانی به شمار می‌رود. فروید نیز در تداوم نظریة نیچه، معتقد است که کلام فرد، همزمان کلام پدر یعنی «ضمیر برتر»، و کلام پیکر یعنی «ضمیرناخودآگاه» را در بر دارد. اگر به تقابل موجود میان «کلام جمع» و «کلام فرد» از نقطه نظر زمانی بنگریم، می‌توان گفت که «کلام جمع»، کلام گذشته‌ها و «کلام فرد» کلام زمان حال است.
این مقدمه به این دلیل مطرح شد که بگوئیم، ارجاع مداوم به «کلام پدر» که در نوشته‌های ایرانیان به چشم می‌خورد، حاکی از ناتوانی، خرد شدن و فروریختن «کلام فرد» در برابر «کلام جمع» است. و از جنبه زمانی، نشاندهندة این واقعیت است که گذشتة حماسی یا اسطوره‌ای، واقعیت زمان حال را پنهان داشته. اگر به شعار‌های فاشیسم بنگریم، خواهیم دید که ارجاع به گذشتة اسطوره‌ای و حماسی کوچکترین محلی از اعراب برای واقعیات زمان حال باقی نمی‌گذارد. کلام فاشیسم همواره به گذشته‌ای والا، ناب، ازلی، جاودان، یگانه و مقدس اشاره دارد،‌ که با تکثر و نسبیت وقایع تاریخی بکلی بیگانه است: نژاد برترآریائی، دین برترمسیحی و ... در این چارچوب قرار می‌گیرد، همچنان که کلام فاشیسم اسلامی تکیه بر دین بر حق، دین کامل و ... دارد. متاسفانه پس از 3 دهه حاکمیت فاشیسم اسلامی بر ایران، کلام اوپوزیسیون نیز به نوبة خود به فاشیسم آلوده شده.

این که امروز کسی حاکمیت ایران را با حاکمیت بنی‌امیه و بنی‌عباس مقایسه کرده و مخالفان حاکمیت را به «بابک‌خرمدین» تشبیه کند، بازگشت به گذشتة والائی است که در زبان اسلام‌زدة امثال شریعتی‌ها بجای بابک به حسین ارجاع می‌کند. نتیجة ارجاع به گذشتة والا، در تاریخ ایران بجز فاجعه ببار نیاوره و نخواهد آورد. این تجربه در غرب،‌ به ظهور دجالی به نام هیتلر انجامید و در شرق اخوان‌المسلمین، فدائیان اسلام و گروه‌های «ملی ـ مذهبی‌» را پایه‌گذاری کرد که تبدیل به بهترین ابزار جهت اعمال سیاست‌های استعماری شده‌اند. امروز یکنفر در سایت روشنگری با تشبیه مخالفان به «بابک‌خرمدین»، از دعوت آقای امیرانتظام حمایت کرده و با اشاره به مخالفت ایشان با سیاست‌های خمینی، چنین نتیجه گرفته که امیر انتظام به دلیل همین مخالفت‌ها گویا به زندان محکوم شد. ابتدا باید یادآور شویم که در بحث سیاسی، «مفاهیم» را نمی‌توان با یکدیگر در هم آمیخت، مفاهیم و مقولات مرز‌های مشخصی دارند، و تنها کلام فاشیسم است که سعی بر مخدوش نمودن مرز‌ها دارد. در این راستا، حاکمیت استعماری کنونی در ایران، با حاکمیت استبدادی بنی‌امیه یا بنی عباس به هیچ عنوان نمی‌تواند به قیاس کشیده شود. همچنان که امکانات و شرایط دورة بابک با امکانات کنونی ملت ایران تفاوت کامل دارد. سلاح بابک خرمدین، همان سلاح بنی‌امیه بود، حال آنکه امروز ایرانیان با دست خالی در برابر تجهیزات «نظامی ـ امنیتی» غرب قرار گرفته‌اند. و مهم‌تر از همه اینکه در زمان «بابک‌خرمدین»، حاکمیت به شبیه‌سازی مخالفان نمی‌پرداخت! امثال پاسدار گنجی، سازگارا و موسوی خوئینی‌ها، همچنان که آقای امیر انتظام، «بابک خرمدین» نیستند!

ظاهراً نویسنده مقاله پنداشته‌ که ایرانیان به مرض فراموشی دچار شده‌اند. شاید لازم به یادآوری باشد که آقای امیرانتظام عضو گروه ابراهیم یزدی و مهدی بازرگان است. گروهی که «ملی ـ مذهبی» خوانده می‌شود، و به شهادت تاریخ معاصر، تنها وظیفه‌اش فراهم آوردن زمینة سرکوب آزادیخواهان غیرمذهبی بوده! حمایت این گروه از دارودستة جنایتکار روح‌الله خمینی شاهدی است بر این مدعا. امروز هیچیک از اعضای این گروه منفور نمی‌تواند ادعا کند که روح‌الله خمینی و حامیانش را نمی‌شناخته. و حتی امروز نیز، هیچیک از اعضای این گروه روح‌الله خمینی و تشکیلات دستاربندان سیاست پیشه و اعمال‌شان را به زیر سوال نمی‌برد. طی گذشت 3 دهه هیچ تغییری در مواضع این گروه متحجر ایجاد نشده. «ملی ـ مذهبی‌ها»، بر حسب منافع استعمار غرب، «ملی» یا «مذهبی» می‌شوند. هر گاه در ایران زمینة تغییرات اجتماعی فراهم آید، اینان جهت فریب مردم، «ملی و مترقی‌اند»، ولی به محض تغییر حاکمیت، این گروه به جنگ زرگری با تندروهای مذهبی مشغول می‌شوند، و همه می‌دانیم که در اینگونه مواقع، تندروها باید برندة صحنة سیاست کشور شوند تا منافع استعمار به بهترین وجه تامین شود. به عبارت دیگر «ملی ـ مذهبی‌ها» هر گاه لازم شود به سود حوزه و بازار به دو شاخة ملی و مذهبی تقسیم شده، به جنگ زرگری با یکدیگر می‌پردازند تا زمینة سرکوب و کشتار آزادیخواهان فراهم آید. هنگام استقرار حاکمیت اسلامی، اینان جهت فراهم کردن زمینة سرکوب، از کمک‌های شایان شاخة فرعی حوزه و بازار، یعنی مجاهدین خلق نیز بهره‌مند شدند. و امروز، هم «نهضت آزادی» و هم «مجاهدین خلق» به مدح و ستایش آیت الله طالقانی یا منتظری مشغول‌اند!

حال کسانی که به طبل زدن برای امیرانتظام و دیگر شرکای حاکمیت ایران پرداخته‌اند بهتر است بدانند که در ایران دورة «شفاهیت» به سر آمده. دوران شارلاتان‌هائی چون فردید، که فیلسوفش نامیده بودند، و خود را فیلسوف «شفاهی» می‌نامید، چرا که سواد نوشتن کتاب فلسفه نداشت، گذشته است. برخی حتی سعی دارند که تاریخ ایران را نیز تا به «تاریخی شفاهی» تبدیل کنند، چرا که امروز نوة روح‌الله خمینی، گفتاری به پدربزرگ جنایتکارش نسبت می‌دهد که هرگز در کردار وی مشاهده نشده بود! امروز هاشمی بهرمانی نیز با انتشار نامة‌ پاسدار محسن رضائی، تلویحاً به ملت ایران تفهیم می‌کند که تداوم جنگ خواست اراذل و اوباشی نظیر محسن رضایی و چند سر پاسدار دیگر بوده، و نه خواست استعمار! بله، «شفاهیت» فواید بسیار دارد. بهترین فایدة «شفاهیت» این است که هر دجالی می‌تواند نقاب آزادی‌خواهی و روشنفکری بر چهرة خود زده و عوام‌فریبی ‌کند. از خمینی، بنی‌صدر و ابراهیم یزدی، تا حجاریان، خوئینی‌ها و پاسدار گنجی! ولی امروز ایرانیان فریب شعارهای پوچ فعلة استعمار را نخواهند خورد. امروز اگر گروهی مدعی آزادیخواهی و مبارزه با استبداد‌اند نه تنها اهداف خود، که مسیر دستیابی به این اهداف را نیز باید صریحاً مشخص کنند. امروز دیگر با شعارهای پوچ «عدالت»، «استقلال» و «آزادی» مردم ایران را نمی‌توان فریفت. امروز دیگر با ارجاع به درفش کاویانی و مبارزة با ضحاک نمی‌توان مردم را بسیج کرد. امروز گروه‌های سیاسی بدون توسل به اسطوره‌ها، با توجه به واقعیت‌های کنونی، باید اهداف و راهکارهای پیشنهادی برای نیل به این اهداف را مشخص کنند. امروز نهضت آزادی و فدائیانش باید بدانند که نمی‌توان هم «ملی» بود و هم «مذهبی»! مذهب در بر گیرنده ملت نبوده، نیست و هرگز نخواهد بود. هرگاه آقای امیرانتظام و یاران‌شان تفاوت میان «واقعیت تاریخی» و «اسطوره‌های مقدس» را دریافتند، هرگاه آقای امیرانتظام و یاران‌شان تفاوت میان «امت» و «ملت» را درک کردند، و هر گاه انتخاب خود میان «امت» و «ملت» را مشخص نمودند، قبول زحمت فرموده، کتباً، و نه شفاهاً، ایرانیان را نیز در جریان گزینة خود قرار دهند. تا زمانی که «تاریخ» در برابر «اسطوره» رنگ می‌بازد، تا زمانی که «ملت» بر حسب منافع استعمار ناچار است در برابر «امت» سر فرود آورد، تا زمانی که جایگاه والای «انسان» را ذلت «بنده» در اشغال دارد، مطالبات ملت ایران با شعار‌های پوچ مذهبی سرکوب خواهد شد. و تا زمانی که دارودستة ابراهیم یزدی مرز‌های خود را با مذهب و دستاربندان مشخص نکرده‌اند، نهضت آزادی، همان فدائیان اسلام است با فکل و کراوات! با لباس‌های «والنتینو» و «جرجو آرمانی» و عینک «ری‌بن»، نمی‌توان تحجر و توحش مذهب را پنهان داشت: همانگونه که سعدی می‌گوید: نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵


بمب و نامه!
...

تنها دو روز پس از آنکه لشکر 77 خراسان، در سوم مهرماه1360، به محاصره آبادان پایان داد، هواپیمای حامل فرماندهان نیروهای مسلح ایران منفجر شد! هر چند که هیچ منبعی به این مسئله اشاره نکرد، ولی انفجار این هواپیما با عملیات پیروزمندانة لشکر 77 خراسان بی‌ارتباط نبود. می‌دانیم که پس از استقرار حکومت اسلامی در ایران، در راستای اعمال سیاست‌های ناتو، افزایش نیروهای نظامی در اولویت قرار داشت، چرا که در هر حال، افزایش نیروی نظامی، افزایش بودجة نظامی است، و افزایش این بودجه، به معنای تأمین منافع صاحبان صنایع نظامی است. و از آنجا که ایران عضو پیمان استعماری «سنتو» است، افزایش بودجة نظامی کشور در واقع تأمین کنندة منافع مالی دموکراسی‌های غرب است! علت تشکیل سپاه و بسیج نیز در همین چارچوب می‌باید بررسی شود.

حال بازگردیم به انفجار هواپیمای فرماندهان نیروهای مسلح. هدف این انفجار تضعیف ارتشی بود که ادعا می‌شد، به دلیل سقوط حکومت پهلوی، کارآئی خود را از دست داده. حال آنکه در هم شکستن محاصرة آبادان خلاف این امر را ثابت می‌کرد. ولی گروه‌هائی در این میان در تلاش تأمین بودجه برای سپاه و بسیج بودند، همان گروه‌هائی که خواستار تجهیز سپاه به سلاح سنگین بودند، گروه‌هائی که خواستار انحلال ارتش بودند ـ منظور گروه‌های ذینفع، گروه‌های مسلح و خرابکار چون «مجاهدین انقلاب اسلامی» است که مستقیماً در ارتباط با بیگانگان قرار دارند و شاخة کمکی ساواک را تشکیل می‌دهند.

ساواک ایران همانطور که می‌دانیم سازمانی است استعماری که چند سال پس از کودتای 28 مرداد، تحت نظارت عالیة «سازمان سیا» و «موساد» پایه‌گذاری شد و وظیفه‌اش تأمین منافع استعمار در ایران است. فعالیت شهربانی کل کشور نیز تحت نظارت عالیة ساواک قرار داشت و کادرهای شهربانی در واقع مأموران ساواک به شمار می‌رفتند. اینان جهت کارآموزی به اسرائیل، سوئیس و ایالات متحد اعزام شده و پس از طی دورة «کارآموزی» به پست‌های حساس امنیتی گمارده می‌شدند. بد نیست بدانیم که بسیاری از «انقلابیون» فعلی که برخی از آنان «ناراضی و نظریه پرداز» هم شده‌اند، زیردستان کادرهای شهربانی در دورة پهلوی بوده‌اند. یکی از وظایف ساواک، نفوذ در گروه‌هائی بود که «خطرناک» برآورد می‌شدند. در راس این گروه‌ها دانشجویان دانشگاه قرار داشتند. آندسته از دانشجویان که فعالیت‌های «روشنفکرانه‌اشان» از مجموعة حشیش، دیسکوتک، پوکر و کلوب شاهنشاهی فراتر می‌رفت! به عنوان مثال گروه‌هائی که روزهای جمعه راهی توچال می‌شدند، و خبرچینان ساواک را ناچار به همراهی با خود می‌کردند! خبرچین‌ها، مانند طالبان در افغانستان، وظیفة مقدس کشف و افشای کمونیست‌ها را بر عهده داشتند. به عبارت دیگر آن‌ها که عضو «سازمان‌های چپ‌نمای آمریکائی» نبودند و هیچیک از سفارتخانه‌های «دوست و برادر» در جریان فعالیت‌هایشان نبود، تحت نظر قرار داشتند! تهدید اصلی برای حکومت پهلوی، همچنان که برای اسلام و مسلمین، در موجودیت افرادی بود که تحت کنترل «دوستان» نبودند و وظیفة اصلی ساواکی‌های کوهنورد، نزدیک شدن به همین افراد بود.

پس از استقرار حکومت اسلامی در ایران، چند تن از سران ساواک اعدام شدند، عده‌ای فرار کردند و گروهی نیز مستعفی شدند. اما فعالیت سازمان امنیت ایران به روال سابق ادامه یافت. نه تنها مستعفیان همگی به کار دعوت شدند، که خبرچین‌های روز جمعه در توچال نیز ارتقاء درجه یافته نقش «جیمزباند» و «میشل استروگف» در بلاد اسلام را به عهده گرفتند و ارتباط بسیار سازنده و سالمی هم با گروه‌های اسلامی دارند! چرا که اسلام هرگز تهدیدی برای منافع استعمار نبوده و نیست. از مطلب اصلی به دور افتادیم، بازگردیم به فعالیت‌های خرابکارانه جهت تضعیف ارتش ایران که با هدف مشخص تقویت نیرو‌های «استعماری ـ اسلامی»، یعنی سپاه و بسیج صورت می‌گرفت. امروز پس از 25 سال که از انفجار هواپیمای فرماندهان نیروهای مسلح ایران می‌گذرد،‌ نوبت به تضعیف سپاه پاسداران رسیده!

و در این راه،‌ سرداراکبر سازندگی، پیشقدم شده چرا که می‌پندارد، با این عمل از مهلکه نجات خواهد یافت! هاشمی رفسنجانی، که مانند خاتمی، از مقامات امنیتی است، 27 سال در تمام بندبازی‌های حکومت اسلامی شرکت داشت، و همواره جهت باد را درست تشخیص داد. اینبار نیز هاشمی رفسنجانی مسیر چرخش قدرت را درست دیده و می‌داند که با شرایط نوین منطقه، پس از لگدی که ارتش ناتو در لبنان «نوش‌جان» کرد، آینده‌ای برای سپاه و بسیج در ایران نمی‌تواند وجود داشته باشد.

چند هفته قبل، در بحبوحة تهدیدهای آمریکا، هاشمی رفسنجانی در خطبه‌های نماز جمعه تهران از غرب گلایه کرد که مانع از ارتباط نزدیک ایران با همسایة شمالی می‌شود! چند روز پیش نیز، هاشمی در مصاحبه‌ای از دستگیری و اعدام اعضای حزب توده ابراز تاسف کرد و گفت آنان قصد کودتا نداشتند. در این چند روز اخیر، شرایط چنان شده که احتمال تهاجم نظامی ایالات متحد به ایران تقریبا منتفی است و در نتیجه ارتش آمریکا نمی‌تواند همانگونه که به بهانه مبارزه با تروریسم، ولی در واقع برای حمایت از طالبان، به افغانستان لشکرکشی کرد، به منظور حمایت از دستاربندان خاک ایران را به توبره کشد. در نتیجه، حاکمیت فرسودة ایران، بیش از پیش متزلزل شده، و دولت روسیه همچنان بر مطالبات خود در مورد عدم تولید سلاح هسته‌ای توسط ایران پافشاری می‌کند. دلیل انتشار نامة «محرمانة» خمینی توسط دفتر هاشمی‌رفسنجانی را در همین شرایط باید جستجو کرد. نامه محرمانه‌ای که اخیراً در رسانه‌های ایران منتشر شد حاکی از آن است که، محسن رضائی، فرمانده سپاه پاسداران تقاضای تأمین بودجه برای «تأمین سلاح اتمی و لیزری» نموده تا سپاه بتواند در سال 1371، تهاجم سرنوشت‌سازی به عراق داشته باشد! ولی بر اساس متن نامه محرمانه، خمینی با این تقاضا مخالفت کرده و نوشیدن «جام زهر» را ترجیح داده! خبرگزاری ایران که متن کامل نامه محرمانه را منتشر کرد، پس از مدتی عبارت «سلاح اتمی و لیزری» را از آن حذف نمود، و نامة محرمانة خمینی اکنون در تمام رسانه‌های ایران به صورت «سانسور شده» موجود است! اگر در نظر داشته باشیم که امروز وزیر امور خارجة روسیه رسماً ناتو را تهدید به استقرار دو لشکر در مرز گرجستان نموده، می‌توانیم ارتباط انتشار نامة محرمانه خمینی با شرایط فعلی را دریابیم. همانطور که در وبلاگ‌های قبلی یادآوری شد، شکست ارتش اسرائیل در لبنان، نوید دهنده عقب نشینی ناتو از منطقه بود. و علیرغم تحریکات ناتو در مرز‌های روسیه، این عقب نشینی به لبنان محدود نخواهد شد. در نتیجه بسیار طبیعی است که نیرو‌های نظامی دست پرورده ناتو در ایران، یعنی سپاه و بسیج تضعیف شوند. چرا که امروز دیگر این ارتش نیست که در ملت ایران ایجاد نفرت می‌کند. خشم ملت ایران امروز متوجه سپاه و بسیج است. ولی بعید به نظر می‌رسد که هاشمی رفسنجانی با انتشار نامة محرمانة خمینی در چنین شرایطی، بتواند سپاه و بسیج را سپر بلای دار و دستة خود کرده، با ابراز بندگی به کلنل پوتین، جان سالم از معرکه به در برد.


پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵


فلسفه و کلاه‌مخملی!
...
همانطور که در وبلاگ «هایدگر، فردید و جنگ کازرون» آوردم‌، فردید در ایران استاد فلسفه بوده و در سایت «انجمن حکمت و فلسفه ایران»، نام او به عنوان «فیلسوف» به ثبت رسیده است. البته فردید فیلسوفی است که هیچ کتابی ننوشته، شاید تنها فیلسوفی باشد که با فلسفه اصولاً بیگانه است! با توجه به شرایط اسفبار علوم انسانی در کشور ایران، می‌توان تصور کرد که استاد فلسفه نیز نمی‌باید شناخت و سوادی داشته باشد. ولی مورد فردید از «کم‌سوادی» و «عدم شناخت» به مراتب فراتر می‌رود. از آنجا که از این فیلسوف عظیم‌الشأن هیچ کتابی بر جا نمانده، در وبلاگ امروز به بررسی مصاحبه‌ای می‌پردازیم که متن آنرا آقای «محمدرضا ضاد» روی شبکة اینتر نت قرار داده‌اند. البته به دلیل شیوائی و «روده‌درازی» استاد، همة متن را نمی‌توان در یک وبلاگ بررسی کرد؛ فقط به تحلیل قطراتی از دریای علم و فلسفه ایشان اکتفا می‌کنیم! در همین قطرات کوچک خواهیم دید که فردید درست همانند روح‌الله خمینی و دیگر دستاربندان حوزة علمیه ایران در همه امور صاحب نظر است! و مانند آنان، در مورد همة امور هم پریشان می‌گوید! چرا که هیچکس نمی‌تواند در همة امور صاحبنظر باشد، از قدیم گفته‌اند: «همه چیز را همگان دانند.»

چند سال پیش از آنکه با حمایت ارتش ناتو، دارو دستة اوباش، حکومت اسلامی در ایران مستقر کنند، در روزنامة کیهان، با حسرت، تأسف و هزار افسوس صحبت از این بود که دیگر هر فرد فقط در یک رشتة خاص می‌تواند تخصص داشته باشد! ولی پس از گذشت 3 دهه، چند روز پیش یکی از متفکران «سرقبرآقا» که نامش را نمی‌برم چون وبلاگم کثیف می‌شود، همین مهملات را تکرار فرموده بودند! این مختصر از این جهت بود که بدانیم، حتی پس از تغییر نظام‌ هم، در رسانه‌های ایران «آب از آب تکان نمی‌خورد!» به عبارت دیگر استعمار سعی فراوان در «حفظ وضع موجود» دارد. حال بازگردیم به فردید!

سخنان استاد فردید در باب «غربزدگی» به تاخت و تاز چنگیز در ایران بیشتر شباهت دارد تا بحث فلسفی. از نظر ایشان هیچ مفهوم و مقوله‌ای بجز «اسلام»، «امام زمان»، و «روح الله خمینی» از غربزدگی در امان نبوده! «غربزدگی» مورد نظر فردید، از آن غربزدگی‌ها نیست که «آل احمد» در تحلیل آن پرت و پلا‌گوئی‌ها کرده، غربزدگی استاد از آن غربزدگی‌ها است که از صدراسلام و مسلمین وجود داشته، و استاد فردید می‌فرمایند که مولوی رومی هم از وادی غربزدگی گذر کرده! از قضای روزگار این «غربزدگی» همان «شرک و کفر» است، که فردید آنرا در ترادف با «زندیق، طاغوت و به قول خودش، «ژانتیلیته» می‌پندارد:

«من معتقدم كه ائمه اطهار اصلاً كارشان مبارزه با غربزدگي بوده است. مجادله با زنادقه بوده. معني زندقه، شرك و كفر است، به معني طاغوت يوناني است. ژانتليته به فرانسه يعني مشرك.»


یادآور شویم، واژة «ژانتیلیته» اختراع فردید نیست، برگرفته از کتاب مقدس مسیحیان است، و از نظر تاریخی به «غیرمسیحی» اطلاق می‌شده است. به زبان ساده‌تر، واژه‌ای است کارساز دکان آخوند‌های مسیحی. حال باید از فیلسوف کبیر اسلام و مسلمین پرسید، اگر به گفتة ایشان وظیفة امامان شیعه مبارزه با «غیرمسیحی» بوده، پس الزاماً با مسلمانان هم مبارزه می‌کرده‌اند؟ چون «مسلمان» هم در چارچوب تفکر متحجر مسیحی کافر است، چرا که «غیرمسیحی» اصولاً کافر به شمار می‌آید!

گذشته از این، همانطور که مشاهده می‌کنید، استاد کبیر بر خلاف روش رایج فلاسفه هیچ تعریفی از «غربزدگی» ارائه نمی‌دهد، اصولاً در قاموس فردید، هر چه یهودیت، مسیحیت و اسلام طرد کرده‌اند، همان «غربزدگی»‌ است. به همین دلیل است که «زندیق» نیز در ترادف با «غربزده» قرار ‌گرفته! ولی فضل و کمالات استاد فردید به این مختصر خلاصه نمی‌شود! ایشان اگر با فلسفه بکلی بیگانه‌اند،‌ استاد فلسفه هستند! فردید می‌گوید، «فلسفه با اسلام آمده»! و فلسفه همان اسلام است:

«اسلام مي‌آيد، مشرك بايد برود، كفار بايد بروند. یعني غربزدگي ، يعني مشركين، يعني زنادقه بايد بروند. از طرف ديگر در قرآن هم پيش‌‌بيني شده است كه زنادقه هر روز تكامل و ترقي پيدا مي‌كنند [...] در دوره اسلام فلسفه مي‌آيد.»

اینک که مبداء فلسفه را استاد فردید برای جهانیان روشن فرمودند، قبول زحمت کرده و با تأملی در باب ریشة واژه‌ها در زبان‌های لاتین، فرانسه، یونانی و هندی ـ البته شاید مقصودشان زبان هندوستانی یا سانسکریت باشد، چرا که زبان هندی وجود خارجی ندارد ـ نتیجه می‌گیرند که ریشة واژة «خدا» در این زبان‌ها همان «طاغوت» معنی می‌دهد! و قرآن آمد تا بجای این طاغوت اختراعی فردید، «الله» را قرار دهد:

«[...] تئوس است، لاتينش مي‌شود دئوس. امروز به فرانسه مي‌گويند"دی‌یو". بازگشتش به "دوه" است. به اوستا مي‌شود "ديو" ،" دوه" اي بوده در هندوستان، " زئوسي" است در يونان، ريشه‌اش يكي است، مي‌شود " طاغوت". قرآن آمده كه طاغوت را نسخ كند، " الله" را بجايش بگذارد.»


بله فردید در همانحال که توضیح می‌دهد دلیل آمدن قرآن چه بوده، توضیح مبسوطی هم در مورد اشراق و سهروردی می‌دهد! به ‌زعم ایشان، اگر «حضور» بر طبق قانون اسلام باشد آن را «تصوف» می‌نامند، اگر نه، ‌ به آن «اشراق» می‌گویند:

«حضور،‌ دو صورت دارد[...] اگر بر قانون و سنت اسلام نبود مي‌شود حكمت اشراق. و اگر بر قانون و بر سنت اسلام بود اين مي‌شود تصوف به معني شريف»


اگر به سخنان فردید دقت کنیم متوجه می‌شویم که وی با ارجاع به فرهنگ لغات اختراعی مخصوص خودش صحبت می‌کند و اصولاً کاری هم به مفاهیم و معانی، قوانین و قواعد زبان ندارد. به عنوان مثال، واژة «تصوف» که از نظر دستوری «اسم» است،‌ نزد فردید، با صفت «شریف» در ترادف قرارمی‌گیرد! به عبارت دیگر استاد فردید نه تنها مرزهای فلسفه را درنوردیده‌اند که دستور زبان فارسی را هم زیر و زبر کرده‌اند. و اگر نظرات استاد را در باب «تاریخ فلسفه و علوم غرب» مشاهده کنیم، خواهیم دید که استاد فردید، یک تاریخ هم برای خودشان اختراع کرده‌اند. به عنوان مثال، فردید کشف کرده که مسابقات تسلیحاتی 25 قرن سابقه دارد:

«مسابقه آخر زمان وحشتناك تسليحاتي. اين، 2500 سال تاريخ دارد.»

یا اینکه فردید، سال‌ها قبل از استاد فوکویاما ـ که پس از دریافت حق و حساب از سازمان سیا، پایان تاریخ را اعلام فرموده‌اند ـ نتیجه گرفته‌ که «تاریخ غربی» و انسان به پایان رسیده‌اند!

«با توجه به پايان تاريخ غربي ـ انساني ديگر وجود ندارد»

و اگر بیشتر به جملات استاد دقیق شویم خواهیم دید در سخنان فردید، هیچ مطلبی به صورت منسجم مورد بررسی قرار نمی‌گیرد، فردید درست همانند یک «روان‌پریش»، آشفته و مضطرب از این شاخ به آن شاخ می‌پرد. باید از «پوپر» ترسیده باشد! چون فعل و فاعل و تداوم جملات را هم فراموش کرده، و در 7 جملة از هم گسیخته و نامربوط، از تباهی بشر نقبی می‌زند به کارل پوپر:

«كجا هستيم ما؟ نمي‌‌تواند دوام پيدا كند، بشر شتابان دارد به طرف تباهي جلو مي‌رود. جوانان كره ارض به عناوين مختلف در مقابل اين جريان "نه" ‌مي‌گويند. دولتها هستند كه حافظ اين وضعند. كدام دولتها، غربيها را نگاه كنيد. من اگر بخواهم بگويم كه اين پوپر كيست و چه موقعيتي الان در مملكت ما پيدا كرده مي‌گويم اين پوپر نسناس آخر زمان است. خدا نكند بيايد در متن جمهوري اسلامي.»


اینجاست که متوجه می‌شویم چرا مهدی خلخالی، از جنگ هایدگری‌ها با پوپریست‌ها سخن می‌گفته! (مراجعه شود به وبلاگ هایدگر، فردید و جنگ کازرون). این جنگ، بسیار جدی است چون ترس و وحشت فردید از پوپر به وحشت دائی‌جان ناپلئون از «انگلیسای چش چپ» می‌ماند:

«حالا بگذاريد بعضي هر چه مي‌خواهند بگويند. شوخي نيست. اين يهودي ماسوني صهيوني. اين مغز فاقد ذكر و فكر مدافع اهواء نفس غربي، بنام سوسيال دموكراسي بنام جامعه باز، اين جامعه آزاد باز چيست[...]»


البته استاد فردید بیش از آنچه از پوپر نفرت داشته باشد، از آزادی و جامعه باز هول به دلش افتاده. می‌دانیم که فاشیسم در تضاد کامل با آزادی است وحاکمیت فاشیستی فقط در جوامع بسته پابرجا می‌ماند، و کوچک‌ترین روزنه به دنیای خارج، فاشیسم را متزلزل خواهد کرد. علت هذیان گوئی فردید هم همین است، شاید خودش بو برده که اگر روزی روزگاری جامعة ایران از طاعون حاکمیت اسلامی رها شود، جای امثال او در آسایشگاه روانی خواهدبود:

«اين جامعه‌اي كه انسان آزاد باشد به آزادي شيطاني فاقد ذكر و فكر. انساني افسار گسيخته كه اگر اثري از دين و حقيقت مانده برود و نفس اماره آزاد باشد كه هر غلطي مي‌خواهد انجام دهد. نمي‌توانند موفق شوند. انقلاب اسلامي كه پوزه اينها را به خاك ماليد [...] خواهيد ديد كه در متن تاريخ امروز پوزه اينها چگونه به خاك ماليده خواهد شد. مگر اينكه جنگ سوم رخ دهد ، خدا نكند»


بله! نمی‌شود انسان آزاد باشد که! فردید‌ها باید آزاد باشند، که هر چه می‌خواهند بگویند! با نظرات گهربار استاد فردید در باب آزادی «آشنا» شدیم، حال ببینیم نظر ایشان در مورد علم تاریخ چیست؟

استاد فردید مانند دیگر شرکای فاشیست خود از «تاریخ» و «علم تاریخ» هیچ خوششان نمی‌آید! گویا «تاریخ» ارث پدری‌شان را حیف و میل کرده باشد. ولی اگر دقت کنیم، می‌بینیم که فردید از تمامی علوم انسانی و اصولا «سواد»، کینة عمیقی به دل گرفته. شاید خودش هم فهمیده که در هیچ زمینه‌ای سواد درست و حسابی ندارد، به همین دلیل، در «فرهنگ‌ لغات» شخصی خود، سواد را «فردی گردی» می‌نامد ـ البته منظورش فردگرائی است ـ و قصد آن دارد که «تودهانی» محکمی هم نثار علوم انسانی کند، ‌چرا که به نظر وی، مسلمان با علوم انسانی در تضاد است:

«[...] بله بايد بشناسيم كه علوم انساني غربي چيست تا بزنيم تو دهان علوم انساني!‌ تا بزنيم تو دهان پوپرها! نه اينكه براي پوپر شعار بدهيم [...] اينها تقليد صرف است كه من تعبیر مي‌كنم به "فردي گري" اسم اينها را مي‌گذارم با سواد [...] تورم سواد به معني تورم علماي علوم انساني است!! اگر ما [...] با تفكر و تذكر علوم انساني را در بيابيم و مسلمان هم باشيم كه نمي‌توانيم علوم انساني را قبول كنيم. [...] علوم طبيعت و رياضي كه ما به آن نياز داريم علم است، علم تاريخ علم نيست»

همین چند خط کافی است که وضع فضاحت بار علوم انسانی، به ویژه فلسفه را در کشور ایران بر همگان آشکار کند. کسی که چنین کلام مبتذل و از هم گسیخته‌ای دارد، کسی که سخنانش به کلام معرکه‌گیران، رمالان و لوطی‌های بازار می‌ماند، و کسی که علم تاریخ را «علم» نمی‌شناسد، در ایران استاد فلسفه بوده، و امروز انجمن حکمت و فلسفه حکومت اسلامی هم نامش را به عنوان فیلسوف معاصر ثبت کرده است! مصیبت بارتر از وجود امثال فردید، شاگردان فردیداند، که مانند مهدی خلخالی در محضر استاد «حکمت» ابتذال و پرت و پلاگوئی آموخته و می‌روند که مسیر ابتذال و حماقت فردیدها را در بطن جامعة ایران تداوم ببخشند!

منبع: مصاحبة آقای «جلال میکانیکی» با احمد فردید در سال 1360 تحت عنوان «نسبت ديانت حقيقي اسلام با فلسفه و علم» که توسط آقای «محمد رضا ضاد» در آبان 1384 روی شبکة اینترنت قرار گرفته

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵


هزارة سوم در بارگاه مأمون!
...

عاقبت استاد عبدالکریم سروش، در تاریخ30 شهریور ماه سال جاری، مشتاقان راه «عقلانیت و خردورزی دینی» را از انتظار درآورده، نسبت به سخنان پاپ بندیکت 16، واکنشی در خور «اقتدار و عزت اسلام و مسلمین هسته‌ای» نشان دادند! ایشان ابتدا با ابزار «درک‌سنج» خود که از لوازم‌التحریر فروشی نبش «هاروارد» ابتیاع فرموده‌اند، درک پاپ قدیم ـ همان که در سیزدهم فروردین سال گذشته جهان را از وجود پلیدش پاک کرد ـ را با درک بندیکت 16 سنجیده و نتیجه گرفته‌اند که پاپ قدیم درکش بیشتر از این یکی بوده! و براهین مستدل دال بر درک بیشتر پاپ پیشین، از نظر استاد این است که، «وی فیلسوف و فنومنولوژیست بوده!» این مراسم با شکوه «درک سنجی»، در مشهد و در حضور دانشجویان بینوای استاد برگزار شده است:

«پاپ قدیم درک بهتری از ادیان دیگر داشت و خود یک فیلسوف و فنومنولوژیست بود.»

البته منظور استاد از «فنومنولوژیست» همان «پدیده شناس» است! که آقای سروش گویا مترادفش را در فارسی نمی‌شناسد، البته حتماً خودشان نمی‌دانند «پدیده شناسی» چیست! در حکومت اسلامی، «پدیده شناسی» عرصه استاد دکتر سیدجواد طباطبائی است که سخنان پر مغزش در مورد صدر مشروطیت را قبلاً حضورتان تقدیم کرده‌ام! ‌ و البته ما که «فنومنولوژیست» و استاد هاروارد نیستیم می‌دانیم که فیلسوف بودن و فنومنولوژیست بودن تنها دلیل فیلسوف بودن و فنومنولوژیست بودن است و بس! و نه دلیل درک و فهم بیشتر! چون هر چیز دلیل خود است. «آفتاب آمد، دلیل آفتاب»، و نه بیشتر! هر چند سروش، به برکت زحمات مرحومة مغفوره، «آنماری شیمله»، مثنوی‌شناسی هم بود، ولی گویا این یک بیت مولوی را فراموش کرده! و همین فراموشی باعث شد که استاد سروش جهت رد سخنان پاپ که همه می‌دانیم نقل قولی از یک منبع تاریخی بوده، به جای ارائه مستندات تاریخی، به قرآن متوسل شود!

«پاپ بندیکت از زبان فردی دیگر، خدای اسلام را خدایی غیرمسئول، خودکامه و فوق نقد و سوال توصیف کرده بود. سروش با اشاره به آیاتی از قرآن کریم کوشید نادرست بودن این برداشت پاپ از اسلام را نشان دهد.»

این عجیب‌ترین واکنش در برابر اظهارات پاپ است. مجسم کنید یک‌نفر امروز در خیابان به شما تنه بزند و به زبان انگلیسی یک «اکسکیوزمی» هم نثارتان کند، و شما بجای لبخند، یک آیه قرآن برایش بخوانید و چند حدیث و روایت از توضیح المسائل برایش بیاورید،‌ تا متوجه شود از این بببعد نباید به اسلام و مسلمین تنه بزند! این همان کاری است که استاد دکتر عبدالکریم سروش «مثنوی شناس»، «فیلسوف» و همه «چیزدان ما» انجام داده‌اند، آنهم با استفاده از زمان ماضی بعید!

استاد سروش به پاپ اعتراض کرده. نه به این دلیل که پاپ در حال آب ریختن به آسیاب فاشیست‌های مسلمان است، بلکه به این دلیل که وی نقل قولی را به زبان آورده که با تمایلات فعلی عبدالکریم سروش در تضاد قرار می‌گیرد! و به همین دلیل استاد سروش، به قول صادق هدایت، یک آیة حاضر و آماده از توی لنگ‌شان بیرون کشیده، ادعا می‌کنند خداوند حق انسان‌ها در پرسیدن را به رسمیت می‌شناسد!

«مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس علی الله حجه بعدالرسل، این آیه می‌گوید اگر خداوند پیامبران را برای هدایت آدمیان فرو نمی‌فرستاد، آدمیان در مقابل خداوند حجت داشتند و این یعنی انسانها حق پرسیدن و حجت داشتن در مقابل خداوند را دارند و خداوند چنین حقی را به رسمیت می شناسد.»

کدام خداوند؟ خداوند شیعیان یا خداوند سنی‌ها؟ خداوند کدام گروه از شیعیان یا سنی‌ها؟ و اگر کسی سئوالی از این خدواند داشته باشد از چه طریق با ایشان می‌تواند تماس گرفته و سئوال خود را مطرح کند؟ و اگر سئوالی هم مطرح شد این خداوند اختراعی آقای سروش چگونه پاسخ آن را می‌دهد، با «ایمیل» می‌فرستد یا با نامة سفارشی دو قبضه؟

البته آقای سروش، با رعایت سنت غربی، سعی کرده «نسبیت» را در سخنانش حفظ کند ولی اینکار را به صورتی مضحک صورت داده! سروش گفته «ظاهر پاره‌ای از آیات قرآن برداشتی مطابق سخنان پاپ را القاء می‌کند!» البته حتماً منظور استاد سروش این بوده که «باطن» این آیه‌ها چنین برداشتی را القاء نمی‌کند! چون ظاهرآیه‌ها هر چه باشد، باطن آن‌ها را استاد سروش «تعیین» می‌کنند! و پس از پیروزی حزب کارگر در انتخابات انگلستان رأی استاد سروش بر این قرار گرفته که خداوند مانند نخست وزیر یک کشور دموکراتیک، «پاسخگو و مسئول» است:

«ظاهر پاره ای از آیات قرآن، برداشتی مطابق سخنان پاپ را القاء می‌کند [ وی با استناد به آیه] لا یسئل عمایفعل و هم یسئلون، گفت در تاریخ تفکر اسلامی نیز اشاعره با استناد به همین دسته آیات، از خداوند تلقی موجودی خودکامه، فوق سوال و اعتراض و فوق عقل را داشتند.»

و از آنجا که «اشاعره» با عقاید «معتزله» در تضاد بودند، مسلم است که «معتزله» با سروش هم عقیده بوده‌اند! حال قبل از اینکه به ادامة پرت و پلاگوئی‌های استاد سروش بپردازیم ببینیم «معتزله» که بودند.

معتزله گروهی از عالمان مسلمان بودند که به تکیه به فلسفه یونان باستان برای «عقل» در معنای کلاسیک اولویت قائل می‌شدند. تفکرات معتزله بر دو پایه اساسی تکیه داشته: «عدل و یگانگی خداوند». معتزله عقیده داشتند که خداوند به انسان‌ها «عقل» داده و قرآن را بر انسان‌ها نازل کرده. پس انسان آزاد است و مسئول صلاح و رستگاری خود! به عبارت دیگر معتزله برای انسان «اختیار» قائل بودند. طبق عقاید معتزله، هیچ موجود، شیئی و آفریده‌ای، حتی قرآن نمی‌تواند به خداوند مرتبط شود. به زعم معتزله، پیام قرآن به پیامبر نازل شده و دیگر ارتباطی با خداوند ندارد. بنابراین «جاودانه» نیست. قرآن مانند بشر، آفریدة خداوند است، بنابراین تاریخیت شامل آن می‌شود! به عبارت دیگر، معتزله انسان‌ها را مسئول و مختار می‌دیدند. البته تقاضا داریم که «نخبگان» حکومتی لطف کرده و در جواب ما پا برهنه به میدان ندوند و نگویند که مثلاً معتزله اگزیستانسیالیست بوده‌اند، و یا اینکه هایدگر و سارتر اعضای جنبش معتزله به شمار می‌آیند! چرا که معتزله و اگزیستانسیالیسم هیچ ربطی به هم ندارند، یکی تفکری اساساً مذهبی است و دیگر مکتبی است «مذهب‌ستیز»، و حتی اگر امثال شریعتی و «فرهیختگان کلیسا» اگزیستانسیالیسمی «مذهبی» اختراع کرده باشند، بهتر است همینجا حق مطلب را ادا کنیم!

بله، جدیداً گویا استاد سروش از معتزله خوشش آمده! چون پس از شکست سیاست اسلام پرستی ناتو در منطقه، حال وهابیون، سلفیست‌ها و آخوندهای شیعه و طالبان همه بد شده‌اند، ولی خوب اسلام که بد نمی‌شود! اسلام همچنان خوب و مفید باقی می‌ماند. پس باید به تعریف معتزله از خداوند بچسبیم و حداقل 30 سال دیگر سرکوب و کشتار را، اینبار با کمک «خداوند پاسخگو و مسئول» سازماندهی کنیم! استاد سروش هم به همین دلیل زیر عبای معتزله پناه گرفته:

«معتزله گروهی بودند که تلقی اشاعره از خداوند را نمی پذیرفتند و خدا را موجود مطلقی می‌دانستند که خود، مختارانه خویشتن را مقید به اخلاق کرده است.»

سروش را که از پا منبری‌های فاشیسم مدرن به رهبری هابرماس و پاپ بندیکت است، در اینجا در حال طبل زدن برای دین عقلانی و خداوند مسئول مشاهده می‌کنیم! عملی در حد اعمال همان استاد «فردید»، فیلسوف کبیر ایران زمین در سده اخیر، که عرفان را با فلسفه یکی می‌پنداشت. سروش عرفا را نیز به «سورپریز پارتی» فاشیسم در مشهد فرا می‌خواند:

«استاد سابق دانشگاه هاروارد با اشاره به پاره ای از عرفا که در آثار خود حتی به خدا اعتراض می‌کردند و با ذکر یک نمونه از مصیبت نامه عطار، گفت: عامه مومنان از خداوند تلقی موجودی فوق عقل و سوال را دارند اما از سطح عامه که فاصله بگیریم و به عارفان و فیلسوفان که نزدیک شویم. مساله صورت دیگری پیدا می کند.»

مسلم است که عرفا و مردم عادی در یک رده نیستند، سروش عجب کشف بزرگی کرده! همانطور که سارا شریعتی در مهملاتش به «دین خواص و دین عوام» اشاره کرده بود، سروش نیز «دین برتر» را نزد عرفا یافته! از فردا همة مردم ایران باید تبدیل به مولوی و عطار و ملاصدرا شوند تا پاپ بندیکت شانزده متوجه شود که سروش حق داشته! و فاشیسم اسلامی «دین خواص» است! بیش از نیم قرن از شکست فاشیسم می‌گذرد و «نخبگان» بی‌مایه حکومت اسلامی هنوز درک نکرده‌اند، که بنیاد دین، عوام و خواص ندارد. اینان هنوز تفاوت میان «ایمان فردی» و «دین» را به عنوان «بنیاد جمعی» نمی‌شناسند. فاجعه بیسوادی نخبگان حکومت اسلامی تا به این درجه رسیده که «فیلسوفش» عقاید عرفا را «دین خواص» می‌نامد! و آن‌ها را ملاک اسلام قرار داده! به عبارت دیگر قرآن را فراموش کنید، دیوان شمس را بخوانید تا «اسلام خواص» را دریابید!

در مورد کم‌سوادی عبدالکریم سروش قبلاً نوشته‌ام. سروش از گروه نخبگانی است که با لیسانس بیولوژی به لندن رفته. و با دکترای فلسفه از نوع قالیچه‌ای به ایران بازگشته تا در رأس بنیاد آموزش عالی کشور قرار گیرد و تصفیه و کشتار دانشجویان را توجیه «فلسفی» نماید! اطمینان دارم که عبدالکریم سروش از پس امتحانات سال اول فلسفه در دانشگاه‌های انگلیس یا فرانسه بر نخواهد آمد! سروش همانقدر فیلسوف است که سیدحسین نصر و جهانبگلو فیلسوف‌اند! اینان مشتی شارلاتان از قماش فردید‌اند، کسی که «عرفان» و «فلسفه» را با هم اشتباهی گرفته بود! فردید را که می‌شناسید، یگانه فیلسوف ایران زمین و متخصص هایدگر که نه زبان آلمانی می‌دانست، نه زبان انگلیسی و به عمرش هیچ کتابی هم ننوشته! مراجعه کنید به وبلاگ «فردید هایدگر و جنگ کازرون». به زودی قسمتی از مصاحبة فردید را نیز در یک وبلاگ تحلیل خواهم کرد. حال بازگردیم به استاد سروش که به بهانة پاسخ به پاپ، تبلیغ دربار خلیفه عباسی می‌کند و همانطور که آخوند شریعتی بازگشت به صحرای کربلا را توصیه می‌کرد، سروش هم بازگشت به افکار معتزله را توصیه کرده:

«این پژوهشگر مثنوی، حرکت های نواندیشانه و احیا گرانه در جهان اسلام را حرکت هایی در جهت احیاء تفکر معتزلی دانست و گفت ما نیازمند پرستیدن خدایی اخلاقی و مسئول هستیم.»

بازگشت «استاد» سروش به افکار معتزله را می‌باید به این معنا تحلیل کنیم که علیجناب هابرماس و دیگر محافل فاشیسم بین‌الملل تعریف نوینی از خداوند مسئول و اخلاقی ارایه دهند که بتوان با آن کشتار و سرکوب نوینی را سازماندهی کرد،‌ و چپاول و غارت را سرعت بخشند. زمینه هم بسیار مناسب است: در افغانستان کشت خشخاش و برداشت محصول رو به افزایش است، و پاسداران ایران و ارتش پاکستان نیز در امر محافظت از میراث فرهنگی ناتو ـ کشتزارهای خشخاش ـ کوشش فراوان مبذول خواهند داشت. زمینة «اسلام پرستی» هم در هر سه کشور مناسب و مساعد است! پس بی‌جهت نیست که استاد سروش با اشاره به سخنان یکی از نخبگان دستگاه تبلیغاتی غرب، «برنارد لویس»، به تکرار مهملات خمینی پرداخته:

«برنارد لوئیس [...] پیش بینی کرده است که به علت مهاجرت و زاد و ولد بالا تا پایان قرن بیست و یکم اکثر اروپا را مسلمانان تشکیل خواهند داد [...] بی‌شک نگرانی آنها از گسترش اسلام و همچنین بنیادگرایی موجب ایراد چنین کلماتی شده است.»

و عجیب است که جملات سروش هم به زبان الکن خمینی شباهت بسیار پیدا کرده! با جملة «اکثر اروپا را مسلمانان تشکیل خواهند داد»، فیلسوف حکومت اسلامی، به جای بازگشت به «معتزله» به «مؤتلفه» بازگشته، و کلام فلاسفه میدان بارفروشان را به شاگردانش تقدیم می‌کند. به نظر می‌رسد همانطور که استاد سروش مدعی شده که، پاپ به دلیل بنیادگرائی «چنین کلماتی را ایراد کرده»، خود ایشان هم، به همان دلیل چنین مهملاتی را «ایراد کرده» باشند! در هر حال پس از سه دهه سینه زنی در صحرای کربلا و «حسین، حسین کردن»، گویا استاد سروش عزاداران را جهت رفع تشنگی، در هزاره سوم، به بارگاه مامون دعوت می‌کند!

منبع :

http://www.iqna.ir/news_detail.php?ProdID=70336


سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵


سوسیالیسم در فرانسه!
...
در کشور ایران، «رژیس دبره» همرزم چه گوارا به شمار می‌آید، و اگر اشتباه نکنم بعضی‌ ایرانیان وی را «رژی دبری» می‌خوانند. «رژیس دبره» از رده شخصیت‌های مرموزی است که فعالیت واقعی‌شان هیچگاه علنی نشده، و از این نظر به امثال «نگرو پونته» شباهت فراوان دارد. «رژیس دبره» در سال1940 در پاریس متولد شد و در سال1960 به مدرسة عالی فلسفه راه یافت. یادآور شویم که در کشور فرانسه مدارس عالی از دانشگاه‌ها به مراتب معتبرترند و هر دانشجوئی امکان ورود به مدارس عالی را نمی‌یابد. «رژیس دبره»، پس از 5 سال به عنوان مدرس فلسفه، فارغ التحصیل شده و راهی بولیوی می‌شود، تا به چه گوارا بپیوندد! طبق آخرین مستندی که در سال 2005 توسط «فروچیو والریون» ساخته شد، یک نقاش مکزیکی رژیس دبره را همراهی می‌کند! پس از مدتی، «دبره» و نقاش مکزیکی، جهت عضوگیری‌، از گروه چه‌گوارا جدا شده و هر دو توسط پلیس بولیوی دستگیر می‌شوند! و اینجاست که اهمیت حضور نقاش مکزیکی را درک می‌کنیم! چرا که چه‌گوارا با استفاده از جراحی پلاستیک چهرة نوینی یافته بود و با پاسپورتی به نام «آدولفو منا گونزالس» کوبا را ترک کرده بود. در نتیجه شناسائی وی از روی عکس‌های قدیم عملاً امکانپذیر نبود. نقاش مکزیکی «پرترة» بسیار دقیقی از چه‌گوارا کشیده و تقدیم پلیس بولیوی می‌کند، و همین پرتره به پلیس بولیوی امکان داد در میان دستگیر شدگان، چه‌گوارا را شناسائی کند! ارنستو چه‌گوارا پس از شکنجه توسط ماموران سیا در بولیوی به قتل رسید و جنازه‌اش تنها پس از 30 سال به کوبا تحویل داده شد. امیدوارم که طی ماه اکتبر در مورد چه گوارا مفصل‌تر بنویسم.

حال بازگردیم به «رژیس دبره»! دستگیری و محاکمة نمایشی وی چنان جنجالی در سراسر جهان به پا کرد که حتی در ایران وی را «همرزم» چه‌گوارا معرفی کردند. اکنون در فرانسه «رژیس دبره»، به عنوان یک «سوپر روشنفکر» چپگرا معرفی می‌شود و هنگامی که سر و صدای غسل تعمید فرزندش در کلیسا به بیرون نشت کرد، جناب «دبره» اعلام کردند که، «خانم اصرار داشتند که بچه را غسل تعمید دهیم!»

طبق اطلاعات موجود در سایت شخصی «رژیس دبره»، وی از سال 67 تا 71 در زندان به سر برده! و پس از آزادی از زندان، در سال 1971، عازم کشور شیلی ‌می‌شود و تا سال 72 در آن جا اقامت دارد. سال 72، در شیلی، مصادف با آشوب‌های خیابانی است که توسط راست افراطی و با حمایت آمریکا سازماندهی می‌شوند، و چند ماه پس از آن که دبره شیلی را ترک می‌کند، کودتای پینوشه در 11 سپتامبر 1973 نقطه پایانی است بر حاکمیت سالوادور آلنده سوسیالیست! از سال 73 تا 81 مشخص نیست «رژیس دبره» کجاست و چه می‌کند! او هم مانند «نگرو پونته» و امام زمان گویا چند سالی «غیبت» دارد! ولی از سال 81 تا 85، یعنی از هنگامی که فرانسوا میتران رئیس جمهور فرانسه شد، تا زمانی که سوسیالیست‌ها در انتخابات مجلس شکست خوردند، «رژیس دبره» مشاور فرانسوا میتران در روابط بین‌الملل است! حال بپردازیم به سوابق درخشان فرانسوا میتران!

فرانسوا میتران یکی از هفت فرزند خانوادهای کاتولیک، سنت‌پرست و شهرستانی است، پدرش کارمند راه آهن و سپس رئیس سندیکای سرکه فروشان شهر بوده. میتران عضو گروه راست افراطی «صلیب‌های آتش» بود و روابط بسیار صمیمانه‌ای با گروه افراطی «کاگول» داشت. طبق اطلاعات سایت دولت فرانسه، میتران در ماه ژوئن 1940 توسط ارتش آلمان دستگیر می‌شود و 18 ماه بعد از زندان فرار کرده به فرانسه باز می‌گردد. ولی مشخص نیست که عضو یک گروه راست افراطی ضد یهود به چه دلیل از طرف نازی‌ها دستگیر شده؟! و آنچه بیشتر باعث تعجب می‌شود این است که میتران پس از فرار از زندان نازی‌ها به حضور مارشال پتن شرفیاب می‌شود، که در راس دولت ویشی با آلمان نازی همکاری صمیمانه دارد! و معلوم نیست چگونه در سال 1943 گشتاپو میتران را تحت تعقیب قرار می‌دهد؟! و در همان سال نیز ایشان در لندن به حضور ژنرال دوگل شرفیاب می‌شوند! و در سایت رسمی دولت فرانسه ادعا می‌شود که میتران به یهودیان کمک فراوان کرده که به دام نازی‌ها نیفتند!

ولی در سال 1945، همین فرانسوا میتران، در دادگاه به نفع بنیانگذار شرکت «اورآل» و خزانه‌دار گروه «کاگول» که متهم به همکاری با نازی‌ها بودند، شهادت می‌دهد و به عنوان «پاداش» به سمت مدیریت انتشارات «روند پوان»، و مسئول «مجله زیبائی» که متعلق به همین گروه بوده، منصوب می‌شود. از این تاریخ به بعد، مخارج انتخاباتی آقای میتران را گروه «اورآل» تأمین می‌‌کند. در ماه فوریه 1946، میتران به اتحاد جمهوریخواهان دموکراتیک و سوسیالیست می‌پیوندد که هدفشان مبارزه با کمونیسم بوده! فرانسوا میتران در سال 1954 وزارت کشور را به عهده داشت و از طرفداران سرسخت سرکوب استقلال طلبان الجزایر نیز بود! حال باید دید چگونه فرانسوا میتران که در واقع گرایش راست افراطی دارد و مخارج انتخاباتش را گروه «اورآل» که به محافل نازی نزدیک است،‌ تأمین می‌کند، با نقاب سوسیالیسم به ریاست جمهوری کشور فرانسه رسیده، و چگونه رژیس دبره «انقلابی» می‌تواند به عنوان مشاور ریاست جمهوری در امور بین‌الملل در خدمت او قرار گیرد؟ با توجه به سوابق میتران و «رژیس دبره»، تنها فرض قابل قبول این است که هر دو سر در آخور راست افراطی دارند.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵


شکنجة چینی و استعمار!
...
مسعود بهنود و بی‌بی‌سی دوباره به طبل زدن برای پاسداراکبر مشغول شده‌اند. مسعود بهنود از کلیة اهالی «شوت آباد» دعوت کرده که بیایند مهملات پاسداراکبر را با مهملات پاسدار محمود مهرورزی مقایسه کنند و ببینند اولی چه‌ها می‌گوید، که دومی نمی‌گوید! ببینند که اولی چقدر «آزادی‌گری و دموکراسی‌گری» است، و دومی چقدر «استبدادی‌گری»! البته مسعود بهنود همانطور که در وبلاگ مورخ 10 ژوئیه سالجاری اشاره کردم، مامور است و معذور. اگر بجای پاسداراکبر، پاسدار اصغر یا سرتیپ الله‌کرم هم باشد، مسعود بهنود کار خودش را می‌کند و در باب «عقلانیت‌گری» آنان قلم خواهد زد. همانطور که می‌دانیم هر حرفه‌ای محدودیت‌هائی دارد، به ویژه که این حرفه، خبرپراکنی و تبلیغ برای حاکمیت انگلستان باشد. در مورد بی‌بی‌سی و دیگر رسانه‌های دنباله‌رو، بهتر است یک نکته کوچک را یادآور شویم. شیوه بنگاه خبرپراکنی حاکمیت انگلستان، همان شیوه اعمال شکنجه در کشور چین است. یعنی با تکیه بر الگوی شکنجة چینی، بی‌بی‌سی تبلیغاتش را آرام، آرام ولی به طور مداوم ادامه می‌دهد، تا در پایان به نتیجة مطلوب دست یابد.

شکنجة چینی به این ترتیب اعمال می‌شود که زندانی را در سکوت محکوم به شنیدن صدای چکیدن قطره‌های آب می‌کنند. و پس از مدتی، صدای چکیدن هر قطره، همچون انفجاری در گوش زندانی طنین افکن می‌شود.

پخش قطره‌ای مهملات پاسداراکبر در رسانه‌های فارسی زبان معتبر نظیر بی‌بی‌سی، بر اساس همین روش صورت می‌گیرد. خوشبختانه اینبار بی‌بی‌سی در تلاش «والای» خود جهت فریب افکار عمومی تنها نیست، «واشنگتن پست»، رسانة وزین حاکمیت ایالات متحد، نیز دست یاری به سوی شرکای اروپائی خود دراز کرده، و مهملات پاسدار اکبر را در صفحات خود به قول ایشان «چاپگری» نموده! برای آگاهان، همین مختصر جهت دریافت وسعت دامنة توطئه بر علیه ملت ایران کفایت می‌کند. حال بهتر است نگاهی به نامة شیوا و رسای پاسداراکبر بیندازیم که در آن برای ایالات متحد هم «دستوراتی» صادر کرده، تا هم در این دنیا راه صلاح را بپیماید و هم در آن دنیا رستگار شود! البته اینبار هدف تحلیل پریشانگوئی‌های حکومتی‌های ایران نخواهد بود. هدف اینبار نمایاندن ابتذالی است که در قالب «واژه‌های مبتذل» و «عبارات بی‌معنا» به زبان حکیم طوس تاخته‌اند.

ولی قبل از این امر، لازم است برای خواننده‌ای که در مورد واژة «ناعادلانه» پیام فرستاده‌اند، توضیحی ارائه دهم. در زبان فارسی واژة «عادلانه»، در تقابل با واژه «ظالمانه» قرار می‌گیرد و استفاده از پیشوند «نا» جهت اختراع یک واژة نوین، کاملاً نامربوط است. چرا که ارتباط فرهنگی در گنجینة ادب ایران و ارتباطات اجتماعی را در بطن زبان از میان برمی‌دارد. «ظالم» و «ظالمانه» واژه‌هائی هستند با بارهای فرهنگی، سیاسی و ادبی، که معنا و مفهومی از آن خود دارند، در حالیکه «ناعادلانه»، فاقد هر گونه ریشة ادبی است، و قبل از کاربرد می‌باید معنای آن و محدودة معانی آن تعریف شود. از اینرو،‌ این «نوآوری» تا زمانی که محدودة کلامی و ادبی‌اش به تعریف در نیامده، نه تنها ضرورتی ندارد، که استفاده از آن به نوعی «ابهام» لغوی منجر خواهد شد. ابهامی که در زبان فارسی، به دلیل «ترجمة»‌ تحت‌الفظی متون انگلیسی و فرانسه در حال رشد و نمو است! در چارچوب متون والا، یعنی ادبی، فلسفی و حقوقی، واژة «عادلانه» در تقابل با «ستمکارانه» و «ظالمانه» قرار می‌گیرد و اگر کسی در رابطه با سخنان پاپ قصد پاسخگوئی و یا ارائة استدلال‌هائی دارد، می‌باید در چارچوب سخنان پاپ به این امر بپردازد. متن سخنان پاپ بر خلاف متن سخنان دستاربندان حکومتی ایران، مبتذل و عامیانه نیست. هر چند خود که از روحانی جماعت منزجرم، ولی فاصلة روحانیت غرب، به ویژه مراجع عالی کلیسا و کنیسه‌ها، با ابتذال و کم‌سوادی روحانیت مسلمان از زمین تا آسمان است. به همین دلیل کسی چون آقای فیاض‌بخش که نام خود را پس از تیتر «دکترا» در پای مقاله می‌گذارد، لازم است متانت کلام مخاطب را در نظر گرفته و در همان مقام به پاسخگوئی بپردازد. اگر نویسنده‌ای قادر به تشخیص سطح گفتار در مقاله‌ای نیست، بهتر آن است که ننویسد.

حال بازگردیم به واژة «ناعادلانه» . این واژه در بالاترین مرجع فرهنگ لغات،‌ یعنی در فرهنگ دهخدا وجود ندارد. و از آنجا که فرهنگستان زبان فارسی عملاً فاقد تخصص در این زمینه است، به داوری و تصمیماتش در این مورد نمی‌توان تکیه کرد. و در متون والای ادبی فارسی نیز چنین واژه‌ای موجود نیست. از این گذشته اگر کسی قصد ابداع واژه نوین دارد، این واژه اگر اسم است، قراردادی است و این امر می‌باید قبول‌عام یابد. ولی اگر اسم نیست، ابداع کننده می‌باید استدلال قابل قبولی ارایه دهد که واژة نوین را بتواند «توجیه» کند. به عنوان مثال آقای داریوش آشوری، دو واژة «نرینه‌کام»، به معنای مرد همجنسگرا و «مادینه کام»، به معنای زن همجنسگرا را پیشنهاد کرده‌اند؛ مستقیماً حضورشان عرض کردم «نارسا» است. دلیل هم این است که نرینه کام، می‌تواند به زن ارجاع کند و مادینه کام نیز می تواند همزمان به مرد ارجاع کند. در نتیجه ایندو واژه نمی‌توانند معنای مرد و زن همجنسگرا را برسانند.

بگذریم، به دلایلی که در بالا آمد، استفاده از واژه «ناعادلانه» در یک متن هیچ توجیهی نمی‌تواند داشته باشد، هیچ دلیلی برای موجودیت واژة «ناعادلانه» نیست، این واژه صرفاً برخاسته از بربریت و کم‌سوادی کاربرانش است. حال باز گردیم به نامة پاسداراکبر.

پاسدار اکبر این بار ردای رهبر سیاسی ملت ایران به برکرده. و گویا قصد هموار کردن راه «صلح» و «دموکراسی» دارد. البته در سخن پراکنی‌های گذشتة او بارها و بارها به این مطلب اشاره شده که دموکراسی در ترادف با صلح است و یا دموکراسی و صلح لازم و ملزوم یکدیگرند. این حتماً از اختراعات نوین باید باشد، و آنرا باید به حساب تازه کار بودن بیانیه‌نویس ساواک بگذاریم. باشد که چند سال دیگر متوجه شود که «دموکراسی» هیچ ارتباطی با «صلح» ندارد. پاسداراکبر باز هم مقداری واژه و عبارات نوین، مبتذل و بی‌معنا به گنجینة ادب پارسی هدیه کرده! از قبیل: پاکیزگی‌اخلاقی ـ بلوغ یافتن خرد انسانی ـ درس‌آموزی نقادانه ـ سرکوب به توسط گروهی خشک‌مغز و تحریک‌شده ـ ‌بازترشدن شکاف مردم و حاکمیت ـ پخش و پلا کردن رشوه‌وار ـ قدرت‌گیری ـ تعاملی با معادلات ایدئولوژیک ـ تأسیس‌گری دموکراتیک و صلح آمیز ـ سروری به شکلهای مختلف از نَرم گرفته تا سخت و خشن ـ دخالت نظامی از بیرون ـ تماس‌گیری ـ آگاهی بخشی ـ رژیمی که از دل یک انقلاب در آمده ـ تلاش برای داشتن جای پا ـ و مهملات دیگری از این دست! پاسداراکبر سپس امر فرموده‌اند که «مردم ایران بایستی تصویری واقعی از ایالات متحده داشته باشند و به بازخوانی انتقادی تاریخ مناسبات با آمریکا بپردازند»، و عاقبت همصدا با منتظری، خاتمی، سروش و دیگر فعلة استعمار در ایران نتیجه گرفته که دیانت با حقوق بشر هیچ تضادی ندارد!

«دینداران پارسا همگی با آزادی‌کشی و بیدادگری رژیم مخالفند و میان دیانت با آزادی و حقوق بشر منافاتی نمی‌بینند»

با توجه به اظهارات فاضلانه پاسداراکبر، باید اذعان داشت که همانطور که بیانیه نویس ساواک می‌گوید نه تنها «تحریف در دیکتاتوری‌های ایدئو‌لوژیک به افراط می‌رسد!» که مضحکه و حماقت نیز به همچنین!

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

Posted by Picasa
دگراندیشی با پنجه‌بکس!
...
یکی از راه‌های تشخیص روان پریشی، تحلیل کلام بیماران است. قبلاً نوشته‌ام که یکی از کاربردهای روانکاوی، بازسازی مسیر زندگی فردی است، جهت ترمیم گسست‌هائی که تداوم زندگی وی را دچار وقفه کرده‌اند. روانکاوی به فرد امکان می‌دهد که پریشانی شخصیتی را انسجام بخشد و تداوم تاریخی خود را باز یافته، به نوعی تعادل روانی برسد. حال ببینیم تعادل روانی چیست؟

بطور خلاصه، تعادل روانی به فرد امکان می‌دهد، خود را در جایگاه واقعی خویش ببیند. یعنی امکانات واقعی خود را بشناسد. امکانات واقعی یک فرد عبارت است از توانائی‌های فردی و توانائی‌های اجتماعی او. توانائی فردی در نیروی بدنی، استعدادها، مهارت‌ها و قابلیت‌های فرد در اجتماع خلاصه می‌شود و توانائی‌های اجتماعی یک فرد خاستگاه اجتماعی، امکانات مالی و نفوذ خانوادگی را شامل می‌شود. این دو مجموعة «فردی» و «اجتماعی»، امکانات واقعی فرد در اجتماع را مشخص می‌کنند. فرد پس از شناخت امکانات واقعی خود درک خواهد کرد که خود را نمی‌تواند با هیچ فرد دیگری به قیاس کشد. چرا که افراد از تاریخیت‌ها و امکانات ویژه خود برخوردارند. مقایسة میان افراد حتی، در میان افرادی که به عنوان اعضای یک خانواده از خاستگاه و نفوذ اجتماعی یکسان برخوردارند نیز مقایسه‌ای است مضحک، چرا که فردیت‌ها شباهتی به یکدیگر ندارند. دو فرزند از یک خانواده دارای دو شخصیت متفاوت‌اند و در برابر مسائل یکسان واکنش‌هائی متفاوت خواهند داشت. به همچنین است در مورد ملت‌ها و جوامع مختلف. این اشارة مختصر جهت اطلاع فرهیختگان «سرقبرآقا» است، یعنی کسانی که به برکت براندازی ناتو در سال 57، از تیغ‌کشی در جنوب شهر تهران، ناگهان عرصة تفکر غرب را هم تصرف کرده و بلندگوی استعمار در غرب شده‌اند.

نمونه‌ این نوع ترقی‌های فرهنگی: سروش، مجتهدزاده، حجاریان، گنجی و صدها «صاحب‌قلم» عرصة بی‌فرهنگی حکومت اسلامی در ایران‌اند . شرایط فرهنگی در ایران آنچنان اسفبار شده که سطح انشای مانیفست‌های رنگارنگ «نخبگانش» از حد دبستانی فراتر نمی‌رود. به عنوان نمونه بپردازیم به در افشانی‌های «پاسدار اکبر» که سوابق درخشان مبارزاتش در سازمان‌های امنیتی ایران بر همه روشن است. به این منظور نگاهی خواهیم داشت به دومین نامة گنجی که در «ایران امروز» مورخ 14 ژوئیه 2005 منتشر شده است.

در این نامه که «پاسدار اکبر» در سی‌امین روز از اعتصاب غذایش نگاشته، سخن از آزادی، عدالت، حقوق بشر و همة مطالبات والای جامعه بشری به میان می‌آید! ولی به یاد داریم که همین موجود مزور پس از تعطیل سیرک «زندان اوین»، در اروپا و آمریکا به تبلیغ برای منتظری، سروش و «دموکرات مسلمان‌ها» پرداخت، و از این رهگذر میزان صداقت خود را در دفاع از حقوق بشر به ثبوت رسانده است! حال بپردازیم به نامة ایشان.

در دومین پاراگراف این نامه، در جملاتی سراپا غلط، گنجی تعریف جامعی از «دگراندیش» و اهداف آن ارائه داده. که همزمان نشانگر میزان مطالعات عمیق و شناخت وی از موضوع و از زبان فارسی متعارف ‌است:

«فردی که از طریق بیان از حقوق بشر و دموکراسی، دفاع و به روش‌های مسالمت آمیز با نظام‌های اقتدارگرا مبارزه می‌نماید، دگر اندیش نامیده می‌شود. آزادی بیان یکی از اهداف همه دگراندیشان است.»


در رابطه با معنای جمله، خواننده از خود سوال می‌کند مگر دفاع از حقوق بشر به جز از طرق مسالمت‌آمیز از مسیر دیگری هم امکان پذیر است؟ سپس می‌رسیم به اصل مطلب، یعنی «آزادی بیان». آزادی بیان مانند آزادی و همة زیر مجموعة «آزادی»، بهترین تله برای نخبگان حکومتی ایران است که یک‌شبه پنجه بکس را کنار گذاشته و دست به قلم برده‌اند! بدون استثناء همة «عمله اکره» اسلام می‌پندارند، آزادی، یا آزادی بیان، «هدف» است! حال آنکه آزادی «وسیله» است، برای رسیدن به هدف! به دلیل همین «اشتباه» لپی،‌ پاسدار اکبر هم پنداشته آزادی بیان یکی از «اهداف» همة دگراندیشان است!

گذشته از بی‌معنا بودن این جمله، ساختار آن نیز مانند درک نویسنده‌اش لنگ می‌زند. از شروع جمله تا فعل «نامیده می‌شود»، یک هزار چم، از واژه‌ها و عبارات «اضافه» خواننده را به بیراهه می‌کشاند. و در انتهای جمله، به جای امتداد، شاهد پرش نویسنده‌ هستیم، از «دگراندیش» به «آزادی بیان»! اگر کسی روش نگارش را بشناسد، می‌داند که چنین جهش‌هائی در متن، صرفاً نشانة آشفتگی نویسنده است. و کسی که روش نگارش او در حد یک کودک دبستانی است، با طرح مسائل و مفاهیم دهان‌پرکن از قبیل دگراندیش، دموکراسی و ... عملاً پای از گلیم سواد خود درازتر کرده. ولی این سبک نگارشی است که «ساواک» در حکومت اسلامی رایج کرده است. تمامی بیانیه‌های فعالان سیاسی بلااستثناء از همین سبک و سیاق پیروی می‌کنند.

حال باز گردیم به ردیف دوم از مفاهیم دهان پرکن در وصف دگراندیشان که گنجی خود را نمایندة آنان می‌داند!

«تنها سلاح ایشان شجاعت اخلاقی در افشای نقض حقوق بشر و خودکامگی حاکمان است. هرجا حقوق بشر نقض و استبداد و خودکامگی سیطره یابد و ایدئولوژی پشتوانه این دو باشد، دگراندیشان شجاع، ظاهر خواهند شد و با جسارت تمام در شرایط عسرت در مقابل این فرایند خواهند ایستاد. اگر تعریف یاد شده صادق باشد، با توجه به سوابق فعالیت‌ها و آنچه در گذشته گفته و نوشته‌ام، یک دگراندیش محسوب می‌شوم که به دلیل دگراندیشی زندانی شده است. دو نکته زیر مؤید این مدعاست.»


اگر هر جا حقوق بشر نقض شود، دگراندیشان شجاعی همچون گنجی ظاهر خواهند شد، پس باید نتیجه گرفت که از استقرار حکومت اسلامی در ایران تا ظهور پاسدار اکبر، حقوق بشر نقض نشده، چرا که گنجی پس از مرگ خمینی ظهور کرده است! در نتیجه آن حقوق بشری که نقض شده و گنجی به آن اشاره دارد، نوع خاصی از حقوق بشر است که گویا در زمان حیات خمینی نقض نمی‌شد! و یا پاسدار آزدیخواه از نقض آن بیخبر بوده، چون خودش در سپاه پاسداران، با کمال شجاعت و جسارت، مشغول نقض همین «حقوق»‌ بوده!

گنجی جهت اثبات «دگراندیش» بودن خود، از آنجا که مانند همة فعله‌های فاشیسم مبتلا به فقر فرهنگی نیز هست‌، از خود هیچ «کلامی» ندارد. و به همین جهت ناچار است کلام «کلود لوفور» را به عاریت گیرد. و یک ترجمة «شکسته بسته» و سراپا غلط از سخنان او را بخورد خواننده دهد:

امّا مردم سالاری با همین تضّاد به حیات خود ادامه می‌دهد، هر آینه این تضّاد حل شود یا حل شده باشد از هم خواهد پاشید یا دیگر از هم پاشیده است.

با مطالعة این «پرگوئی‌های» مضحک درمی‌یابیم که مشخص نیست دو جملة «از هم خواهد پاشید یا دیگر از هم پاشیده است»، به چه ارجاع می‌کنند! به تضاد؟ مسلما خیر! در این جملة ادیبانه «مردم‌سالاری» گویا از قلم افتاده باشد!

پس از اینکه گنجی با ترجمة پر غلط از سخنان لوفور حسابی «پز» می‌دهد و خواننده را از دانش و مطالعات ژرف خود «مبهوت» می‌کند، منم منم کنان می‌گوید، «من در گذشته بارها تأکید کرده‌ام نظام سلطانی حاکم بر ایران یک نظام غیر دموکراتیک است!» به عبارت دیگر با استفاده سخنان لوفور نتیجه می‌گیرد که «من در گذشته بارها تاکید کرده‌ام ...» در نامة «پاسدار اکبر» به سبک همة نامه‌ها و مانیفست‌های ساخته و پرداخته ساواک، یک قطار طویل از نام متفکران غرب و شرق آورده می‌شود تا ذهن خواننده از مهملات گنجی منحرف شود! نام «دیوید بیتام»، «جان رولز»، «رونالد دورکین»، «فینیس»، «مایکل فریمن»، «کوندرا»، «سقراط»، «هدایت»، «آشوری»، «سروش»، «طباطبائی» و ... در لابلای جملات پر از غلط ردیف می‌شوند تا «پاسدار اکبر»، «انا شریک» گویان به میان معرکه پریده اعلام ‌دارد که «راقم این سطور در طی سال‌های گذشته بارها موارد نقض حقوق بشر در ایران را بر ملا کرده است. در اینجا به چند نمونه از نقض گستردة حقوق بشر در ایران اشاره می‌کنم.»

نویسنده سپس به سراغ «آدورنو» و «زیگموند فروید» رفته، با عاریت گرفتن واژه‌های حسین شریعتمداری، مانند «نیمه پنهان»، و دیگر واژگان زبان ابتذال نخبگان حاکمیت اسلامی، فاشیسم را برای خواننده شرح می‌دهد. و در این راه عبارات شیوای «یک کاسه کردن و وراجی کردن» را نیز از قول «آدورنو»، به فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی تقدیم می‌دارد! واژه‌ها و عبارات «حامی پروری، تأسیس‌گری، دموکراسی‌خواهی، دل‌قبر، چادراستبداد، ممنوع‌التلفن، ممنوع از درمان بیماری! و... » از جمله «هدایای گرانقدر» پاسدار «اکبر گنجی» به گنجینة زبان پارسی است. در این وانفسای ادعای فضل، پاسدار اکبر خود را با «صادق هدایت»، «سقراط» و ... مقایسه هم می‌کند، و چند بیت از اشعار فرهاد خواننده و چند آیه از قرآن نیز نقل کرده، سپس به خوانندگان ثابت می‌کند که چون «فرانکو مورتی» از رمان دراکولا تحلیل «مارکسیستی ـ روانکاوانه!» کرده، گنجی، هم «مورتی» را می‌شناسد، هم مارکسیسم را، و هم روانکاوی و تحلیل رونکاوانه از رمان را! و پس از کشف میزان دانش و شناخت خود نتیجه می‌‌گیرد که «هدف نظام شکستن و نابود کردن» اوست!

اما بهترین و جامع‌ترین نمونة ابتذال در سخنان گنجی آنجا خود را نشان می‌دهد که از فساد سیاسی سخن می‌گوید و روابط جنسی را با فساد سیاسی «یکسان» می‌پندارد! به عبارت دیگر فساد سیاسی در ذهن علیل گنجی و شرکایش همان است که دستاربندان در حوزه به آن اشاره دارند: روابط جنسی زن و مرد:

«تجربة بشری نشان داده است که احتمال بروز فساد سیاسی در نظام‌های استبدادی مطلقه [ ...] به مراتب بیشتر از دیگر نظام‌هاست. دولت حداقلی (کمینه) فساد را کاهش می‌دهد. در دولت حداکثری سلطه گر، چه کسی جرأت می‌کند از طریق مطبوعات این پرسش را مطرح کند که چرا آن «آقا» با آن زن شوهردار روابط نامشروع داشت [...]وقتی به ناموس مسلمانان رحم نمی‌شود[...]

اینجاست که وجه تشابه مهملات گنجی با بیانه‌های رنگارنگ فعالان سیاسی حکومتی مشخص می‌شود. در واقع همة این مهملات از یک منبع سرچشمه می‌گیرد: راست افراطی حکومتی، که می‌پندارد، با پنهان کردن شعار‌های مبتذل خود در لابلای نام متفکران چپ و راست غربی و نقل قول‌های آنان می‌تواند مردم را بفریبد. امروز ایرانیان آگاه‌اند که فلاسفة غرب در رابطه با جوامع خود سخن می‌گویند. و اینکه جامعة ایران، مانند هر جامعة دیگر «یگانه» است، و الگو‌هایش را خود می‌باید ارائه دهد. به برپا کنندگان سیرک پاسدار اکبر، خوئینی‌ها و دیگر سیرک‌های حکومتی یادآور می‌شویم که امروز، روش «تحلیل» نامه‌ها و مانیفست‌های رنگارنگ، ویراست استعمار، برای بسیاری از ایرانیان شناخته شده، و با تحلیل مهملاتی از قبیل نامة گنجی به سادگی می‌توان دریافت که نویسنده اگر روان پریش نباشد، مسلماً یک شارلاتان ناشی و کم‌سواد بیش نیست!