شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

خلق با دلق!
...

مصطفی رحیمی، سال‌ها قبل از براندازی 22 بهمن، مقاله‌ای تحت عنوان «روشنفکران ایران محکوم‌اند» به رشتة تحریر در آورد، و به همین دلیل نیز ممنوع‌القلم شد. و اگر اشتباه نکنم، تنها حقوقدانی بود که در دیماه سال 57، در اوج تبلیغات رسانه‌ای غرب، شهامت مخالفت با تهاجم امواج حماقت را داشت. امواج مخربی که تا امروز همچنان ملت ایران و آیندة ایران را هدف قرار داده‌اند. پس از دعوای «مسلمین» و کمونیست‌ها بر سر «آفتابه»، در زندان، نظریه‌پردازان و مبارزان جان بر کف «چپ‌راستین» همچنان بر طبل بلاهت می‌کوبند. اینان هنوز می‌گویند «ارتجاع سلطنتی»، ولی نمی‌گویند چگونه نور «انقلاب ضدامپریالیستی» را توانسته بودند در نعلین روحانیت رؤیت کنند؟! روحانیتی که، بنا بر تعریف، عامل مشروعیت بخشیدن به سلطنت است! برای گشودن گره از چنین معمائی، ‌می‌باید، به ضرب‌المثل معروف «بیله دیگ، بیله چغندر» متوسل شد؛ هیچ راه دیگری وجود ندارد. هنگامی که مشتی حاج‌آقا، «ضداستعمار» می‌شوند، شاگردان حجره‌های‌شان هم باید مارکسیست از آب در آیند. این حکایتی است که دهه‌هاست ادامه دارد.

و بعضی‌ها هنوز به همین دلیل، گستاخانه بر طبل حماقت می‌کوبند. مدعی مارکسیست بودن‌اند ولی از نظر تاریخی، در توضیح‌المسائل گیر کرده‌اند! شیوة برخورد اینان با مسائل همان است که برخورد راست افراطی مسلمان! مسلمانان تندرو مرجع تقلید دارند، این‌ها هم دارند! در دهة 60 میلادی، مرجع تقلید اینان، «چه‌گوارا» بود. البته فقط موهای آشفته و لباسش! و بی‌جهت نبود که در خیابان‌های تهران، کاپشن‌های نظامی تولیدی ارتش آمریکا بر اندام بعضی‌ها، «کتابی چند، بر چارپائی» شده بود، و امروز هم، حتی در غرب، پس از سه دهه «تقلید» از مارکسیسم، «رفقا» هنوز در خم «روابط نامشروع» گیر کرده‌اند! و هنوز «لنین‌های وطنی»، به شیوة جوجه پاسدارهای امر به معروف، «حریم خصوصی» را هم به رسمیت نمی‌شناسند، چه رسد به حضور آزاد در جامعه! چند روز پیش یکی از سایت‌ها، که نامش را نمی‌برم، از کتابی داد سخن داده بود که در فرانسه به روابط جنسی «نامشروع» ـ به قول آخوندها ـ چند وزیر و رئیس جمهور پرداخته بود. و به فاصله دو روز، پس از پیروزی «دانیل اورتگا» در انتخابات ریاست جمهوری نیکاراگوئه، مسائل «روابط نامشروع» وی از سوی «انقلابیون صحرای کربلا» آناً «مطرح» شد! البته آنطور که گفته می‌شود، سال ها پیش نیز یک‌نفر از «روابط نامشروع» خسرو گلسرخی سخن‌ها گفته بود و «نوامیس» «مارکسیست‌های حوزوی» را شدیداً خدشه‌دار کرده بود! حافظ شیرازی هم آنجا حضور نداشت که از مارکسیست‌های «ناموسی» بپرسد، «با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی»؟ ولی من اینجا حضور دارم، و از طلبه‌های مارکسیست می‌پرسم، به فرض آنکه خسرو گلسرخی با همة زنان گروه ارتباط جنسی داشته. وجود چنین ارتباطی میان افراد عاقل و بالغ چه اشکالی دارد؟ «اشکال» وقتی مطرح می‌شود که نویسنده، ‌خسرو گلسرخی را «گرگ» و زنان گروه را «شنل‌قرمزی» تصور کرده! متاسف‌اید که گلسرخی سنگسار نشد؟ اینگونه روابط را مانند آخوندها، «نا مشروع» و مستحق مجازات می‌دانید؟

مارکسیست بودن بعضی هم‌میهنان «جهان‌وطن»، تقلید همان کلاغ از راه رفتن کبک را تداعی می‌کند. کلاغ بیچاره نه تنها نتوانست مانند کبک بخرامد، که راه رفتن خودش را هم فراموش کرد، و باعث خنده دیگر کلاغان شد. اشکال عمده‌ای که ما در ایران و به طور کلی در کشورهای «شرف و ناموس» با آن رو برو هستیم، این است که جامعة ایران مختلط نیست. روابط اجتماعی میان زن و مرد روز به روز محدویت بیشتری می‌یابد، و در این چارچوب، فعالیت سیاسی «تنها راه رهائی»، به ویژه برای زنان محبوس در خانه جلوه می‌کند. فعالیت سیاسی در ایران، به عنوان «هدف والا»، سرپوشی شده جهت حضور زن در جامعه. به ویژه برای دخترانی که جهت خروج از خانه، نیاز به اجازه پدر، مادر، برادر، عمو و کلیة افراد ذکور محله دارند! اشتباه نکنید همین مشکل، به صورت دیگری برای پسران هم مطرح می‌شود. گروهی از اینان، تنها به دلیل مخالفت ظاهری، با رسم و رسوم عصر حجر، و پیروی از مدروز مارکسیست می‌شوند. یک کلاه‌کپی، یک ته‌ریش، سر و روئی آشفته، چند کلیشة «حاضر و آماده» از ترجمه‌های شکسته بسته مانیفست مارکس، این دگردیسی را کفایت می‌کند. ولی رویة زندگی اینان و طرز برخوردشان تفاوتی با همان «حاج آقا» جماعت ندارد. در جامعه، برای حفظ ظاهر، بورژوازی را به سخره‌ می‌گیرند، لباس مرتب، آرایش و هرچه نشان از آراستگی دارد از نظرشان «مکروه» می‌شود. زن جماعت را هم، به عادت «رفقای حزبی» چندان تحویل نمی‌گیرند. ولی نهایت امر، مانند همرزمان‌شان در «اردوگاه حسین» با الگوی فاطمه‌، این‌ها هم فاطمه‌اشان «روزا لوکزامبورگ» شده. و همة زنان باید به ایشان اقتداء کنند! هر چند که «چه گوارا»، نه با «روزا لوکزامبورگ» و نه با هیچ الگوی دیگری از «زن ایده‌آل» سر و کار نداشت! از نظر این «رفقا» هیچ اهمیتی ندارد، در عوض مبارزان «مارکسیست» ‌ما به فرح پهلوی اقتداء می‌کنند که می‌گفت، «ما از غرب خوبشو می‌گیریم! و می‌بینیم که هنوز هم داریم «خوبشو» می‌گیریم! به عنوان مثال در امر خیر ازدواج، «خوبش» غربی نیست، «سنتی» است! و این الگوی جاودان، مارکسیست و حاج‌آقا را یکسان شامل می‌شود.

بله، همانطور که مادر، خاله یا عمه، یک «زن‌نجیب» برای «حاج آقا» پیدا می‌کنند، برای «لنین» هم یک «دخترخوب» و سر به زیر پیدا خواهد شد. ولی بر خلاف «حاج‌آقا» که کلیة امور را به «والدین» واگذار می‌کند، لنین‌های وطنی، شخصاً در مراسم چانه‌زنی بر سر مهریه و خریدجواهرات شرکت فعال نموده، همزمان رسم و رسوم فئودال را نیز مورد یک «نقدعلمی» مفصلی قرار می‌دهند. مبارزات، گاه تا آنجا پیش می‌رود که در جواهرفروشی، بین خانوادة عروس و داماد، بر سر انتخاب انگشتری برلیان، نبردی بی‌امان در می‌گیرد که واقعاً «شکستن محاصرة لنینگراد» را ماند! و حتی ممکن است ازدواج، به خاطر همین امر «سر» نگیرد! ولی اگر ازدواج سر گرفت، مصیبت جدیدی آغاز می‌شود، و ویروس «چپ نمائی» به تازه عروس هم سرایت می‌کند. تازه عروسی که، مانند دام خرید و فروش شده، با لب‌های کج و کوله که هنوز چربی تزریقی «باسن» را کاملاً جذب نکرده، پشت دست لنین، پای میز پوکر، در مورد توده‌های زحمتکش سخنان مبسوطی ایراد می‌کند، و روز انتخابات، سراسیمه به پای صندوق رای می‌رود که برای «دفاع از آزادی‌ها» به سرداراکبر سازندگی هم رأی بدهد! ولی این قسمت مضحک، در گرایش به مارکسیسم ایرانی، بیشتر شامل طبقات مرفه می‌شود. نوع دیگر، مارکسیست شدن‌ زنان برخاسته از «توده‌های زحمتکش» است. که با یک تیر دو نشان و حتی بیشتر می‌زنند. از برکت فعالیت سیاسی، هم در پناه «هدف والا»، محدودیت خانوادگی را می‌شکنند و در ارتباط با جنس مخالف قرار می‌گیرند، هم از قید محدودیت‌های مردسالارانه جامعه ایران رها می‌شوند، و هم جنبش چپ را به بیراهه پلیدی برداشت‌های قرون وسطائی خود می‌کشانند. آخر سر، آنقدر زبان‌شان در «تحلیل علمی» دراز می‌شود که از دیگران طلبکار می‌شوند!.

همین مبارزان بودند که حضور ارتش ناتو در منطقه را نمی‌دیدند، و می‌پنداشتند با ترور وابسته نظامی آمریکا، امپریالیسم را به «عقب» خواهند راند؛ غافل از آنکه آنچه فراوان یافت می‌شود جنایتکار است! هزاران مستشار نظامی دیگر، آمادة دفاع از «دموکراسی» در کشور ایران‌اند! بله «مبارزه حسینی»، بهتر از این‌ها نتیجه‌ای نخواهد داشت. مهملات شریعتی را با لنینیسم نمی‌توان درهم آمیخت، علاوه بر این، اگر در ایران اصلاً «لنین» نداریم، شریعتی فراوان است! آن‌ها که با اعلام «نبرد مسلحانه» علیه حاکمیت تازه نفس و دست نشاندة ناتو، راه را برای سرکوب و کشتار هموار کردند، در واقع با ملت ایران مبارزه می‌کردند نه با امپریالیسم. مبارزة سیاسی، شعور سیاسی نیز می‌طلبد، و حماقت در سیاست، آنهم در کشور استعمارزده‌ای چون ایران، راه فقط به فاجعه خواهد برد.

بله اینچنین است که پس از 3 دهه فاجعة حکومت جمکران، هنوز «براندازی ناتو» در ایران از زبان اینان «انقلاب» خوانده می‌شود، اینگونه است که هنوز یک تحلیل جامع و علمی حتی در حد «متوسط» نیز، از براندازی22 بهمن، توسط اندیشمندان مارکسیست وطنی ارائه نشده! اینگونه است که هنوز در کلام اینان «سلطنت ارتجاعی» و «روحانیت انقلابی» باقی مانده! اینگونه است که گروهی آخوند، که خود را چپ‌گرا و مارکسیست می‌خوانند، با حماقت و نادانی، یک نسل را در ایران به نابودی می‌کشاند؛ مدعی مبارزه با امپریالیسم می‌شود و آب به آسیاب همین امپریالیسم می‌ریزد. همراهان را به دژخیم می‌سپارد و خود راهی فرنگستان ‌شده، تا با «فرستادگان» حکومت جمکران، «مبارزه با امپریالیسم» را ادامه دهد! البته «مبارزه»، از نوع همان مبارزات سه دهه پیش: آلودن آرمان‌های چپ به پلیدی کلام روحانیت: «مبارزات، رفقا، لمپن، مرتجع.»، به علاوة «روابط نامشروع»، «زنان نانجیب»، «زنان متهم به کارهای غیراخلاقی»، و...

روزا لوکزامبورگ‌های ما اگر هنوز در اسارت زنجیر «اخلاقیات» جامعه ایران گرفتارند،‌ ادعای آزادی خلق‌های جهان را دارند! اگر از نبرد با امپریالیسم جهانی دست نمی‌شویند، هنوز از روابط «نامشروع» گلسرخی با زنان بر آشفته‌ می‌شوند! اینان که هنوز در بند ابتذال یک حاکمیت قرون‌وسطی‌اند، اصلاً حرف حساب‌شان چیست؟ اینان فقط تصویر یک حاکمیت قرون وسطائی در آینه‌ای شکسته‌اند، کلامشان را نیز از کلام همان حاکمیت درهم فروریخته می‌گیرند. در وبلاگ «استعمار و رختخواب» نوشتم که در ایران، میدان مبارزه جهت فتح امپراطوری‌ها «رختخواب» شده، و محل بحث و تفسیر فتوحات ضدامپریالیستی، سخن از اعمال به قول آخوند جماعت «نامشروع» در سایت‌های اینترنتی است! بی‌دلیل نیست که همای بخت بر شانة «مارکسیست‌های راستین» نمی‌نشیند! سعدی گوید:

کس نیاید به زیر سایة بوم
ور همای از جهان شود معدوم.
ص 14 کلیات



جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵


جشن آذرگان
...

امروز سوم آذرماه، روز آذرگان، و جشن آتش است. اسطوره‌های ایران پدید آمدن آتش را چنین باز می‌گویند: هوشنگ، پادشاه پیشدادی، در شکارگاه به سوی یک مار سنگی پرتاب می‌کند. مار می‌گریزد، و آن سنگ با سنگ دیگری برخورد می‌کند. از این برخورد، شراره‌ای بر‌می‌خیزد و آتش بر بوته‌ها می‌افکند.

فردوسی پیدایش آتش را چنین توصیف می‌کند:

نشد مار کشته ولیکن ز راز
پدید آتش آمد از آن سنگ باز

به همین دلیل، زرتشتیان هنگام نیایش، به سوی نور روی می‌کنند، نور چراغ، خورشید، ماه یا آتش. آتش یکی از چهار عنصری است که زرتشتیان پاکش می‌شمارند.

هراکلیت، فیلسوف یونان باستان می‌گوید، «چندگانگی»، خود در «یگانگی» نهفته است. وی جهان را در معنای خاکی، «بازی آتش با خود» می‌نامد. و «یگانگی»‌، بر همین اساس است که در برگیرندة «چند‌گانگی» می‌شود. هراکلیت، نیروی آفرینندة جهان را همان آتش می‌داند.

دیگر فلاسفة یونان، چون «تالس» و «آناکسیماندر»، آب را سر چشمة زندگانی می‌دانستند. «آناکسیماندر»، معتقد بود که، «آب آغازین» از «سرما و گرما» تشکیل شده، و در هنگام جدائی ایندو از «عنصر آغازین» است که روند «شدن» پای می‌گیرد. واژة «شدن»، در اینجا به معنای پویائی و تغییر مداوم است. این تعریف در تقابل با ایستائی و تغییرناپذیری «عنصر اولیه‌ای‌» قرار می‌گیرد که در فلسفة افلاطون و ارسطو تعریف شده.

«هراکلیت» با استفاده از فرضیة «آناکسیماندر»، که فیزیکدان نیز بود، «گرما» را به عنوان تف، دم، «بخارخشک» و گرمای سوزان (اینیه، یا آتش) توصیف می‌کند. «تالس» و «آناکسیماندر»، آب را اینگونه تعریف کرده بودند:
«آب، که راه آسمان برگیرد، آتش می‌شود، آب، که راه زمین گیرد، خاک خواهد شد.»

و هراکلیت، ‌آتش را چنین تعریف می‌کند:
خیزش «بازدم نابی» از آب دریا، که آتش آسمانی را تغذیه می‌کند. «بازدم» زمین، تیره و کهکشانی است و جذب آب می‌شود. «بخارهای ناب»، گذر دریا به آتش‌اند. اینچنین است که آتش دو مسیر متخالف می‌پیماید: دگردیسی بالارونده و پائین‌رونده. به عبارت دیگر این روند، حرکتی است از آتش به آب، از آب به خاک، از خاک به آب و نهایتاً، از آب به آتش. بر خلاف «آناکسیماندر»، هراکلیت، سرما را از این روند حذف کرده، آنرا «مرتبه‌ای» از گرما به شمار می‌آورد. چرا که آتش، در مقام «عنصر نخستین»، نمی‌تواند حامل ضد خود باشد.

این چنین است که مدرنیته، با الهام از فلسفة یونان باستان، خداوند را همان «آتشی» تعریف کرده که چهار عنصر را در خود دارد: آتش، خداوندی است زمینی، متکثر و در تحرکی مدام. اینچنین است که جایگاه بزرگ‌ترین آتشکده‌های ایران باستان، در معابد ناهید، ایزد بانوی آب‌ها بود؛ معابد شوش، همدان، شیز، کنگاور، استخر و سروستان. ارتباط آتش و آب از دید پژوهشگران ایران زمین پنهان مانده، حال آنکه در یونان باستان، در هند و حتی در اوستا، این ارتباط توجیه و تعریف شده. در یسنا آمده:

«ستائیدن خواهیم ترا، ای آذر، پسر اهورامزدا، با همة آتش‌ها،
ستائیدن خواستاریم، آب‌های نیک و همة آب‌های مزدا داده را»
یسنا، هات 3، بند 14

و در ریگ ودا آمده:
خدایان، برای برپائی آئین‌های مقدس، «اگنی» زیبا (آتش)، را یافتند، که در میان آب رودهای روان خفته بود. آسمان و زمین از فرط شادی، هفت رود بزرگ بر نیروی «اگنی» افزودند. این چنین بود که پیکر فروزان «اگنی» در افلاک گسترده شد[...] «اگنی» به سوی آب باز می‌گردد، به نرمی در زادگاه خود می‌آرامد، تا به هفت رود جاودان بپیوندد. «اگنی» بر تخت آتش می‌نشیند، هموست که آب را برای نیایشگران به ارمغان آورده؛ «اگنی» را همة آب‌ها پرورندگان‌اند. پرتو «اگنی» در دل آب‌ها نهفته؛ و هرگاه اگنی از ستایش بر خود می‌بالد، رگبار باران‌های شیرین فرو می‌ریزد.

در اسطوره های ایران، آذر، «آتر» یا آتش، فرزند اهورامزدا است، «آتر»، ارتباط نزدیکی با «میترا» دارد، ایندو، به اتفاق یکدگر، «فره ایزدی» را از چنگال «آزی‌دهاک» پلید می‌رهانند. در نقش‌برجسته‌ها، «آذر»، همیشه پشت سر میترا، سوار بر اسبی دیده می‌شود. مبارزة‌ «آذر و میترا» برای رهاندن «فره ایزدی»، در «زامیاد یشت»، یکی از اسطوره‌های نادری است که در مورد آذر به دست ما رسیده.

آتش از نمادهای زرتشتی است. در زمان ساسانیان سه آتش جاودان و مشهور افروخته نگاهداشته می‌شد، که هر یک معرف یکی از طبقات اجتماعی بود. آتش موبدان یا «آذرفرنبگ»، آتش‌جنگجویان یا «آذرگشنسب»، و آتش کارگران که «برزین‌مهر» خوانده می‌شد، و این هر سه از آتش‌های بهرام‌‌اند. امروز نیز آتش بهرام مقدس‌ترین آتش‌های زمینی است، و برای مبارزه با تیرگی‌های اهریمنی به آن متوسل می‌شوند. در یازدهمین بند از یسنای 17، و در «فرگرد» یازدهم از «زادسپرم» آمده که، اهورامزدا چند آتش (آذر) آفریده.

«آتش بهرام»، آتش پاک کننده، «وهوفریانا»، آتش درون و دوستدار نیکی، ‌ «وازیشتا»، آتش ابرها یا آذرخش، و «‌سپن‌ ایشتا»، آتشی است افروخته در برابر اهورامزدا. لازم به یادآوری است که «وازیشتا»، همان آتشی است که از گرز «تشتر»، ایزد باران‌ها، برون جهید و «اپوشه»، دیو خشکی‌ها را نابود کرد. این زایش آتش از آب، نیز می‌تواند توجیهی باشد بر وجود آتشکده‌ها در معابد آناهیتا، ایزد بانوی آب‌ها. از آنجا که اسطورهای ایران به اسطوره‌های سرزمین هند بسیار نزدیک‌اند، می‌توان گفت که در جهان‌بینی ایرانیان باستان، آتش زادة آب است، همچنان که خدایان، «اگنی» را در آب‌ها یافتند.

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵


استعمار و رختخواب!
...

از آنجا که از یکنواختی بیزارم، امروز از قارة آمریکا خارج شده، پرسه‌ای در قاره‌های دیگر می‌زنم. بهترین خبری که در قارة آسیا، در مورد ایران به چشم‌ می‌خورد، تعلیق پرداخت وام چند میلیارد دلاری کشور ژاپن به حکومت جمکران است. و بر این مژده گر جان فشانم رواست! حتی ودکا ابسولوت هم کفایت نخواهد کرد! پرداخت وام به کشور ایران، که میلیاردها دلار موجودی ارزی در بانک‌های غرب دارد، چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟! مگر نه این است که همة شیادان وانمود می‌کنند که، ذخائر ارزی «متعلق» به دولت ایران است؟ پس چرا این دولت ثروتمند می‌باید از کشور ژاپن چند ده میلیارد دلار وام تقاضا کند؟ مگر نفت ایران «ملی» نشده؟ مگر ارز حاصل از فروش نفت، بر اساس تبلیغات، متعلق به دولت نیست؟ پاسخ همة این پرسش‌ها را در واقع، در همان خبر کوتاه و به ظاهر بی‌اهمیت می‌توان یافت. اگر ژاپن پرداخت وام به ایران را به تعلیق در آورده، مسلماً به نفع ژاپن نیست. پرداخت وام به کشورهای استعمارزده‌ای چون ایران که به زینت حاکمیت «مستقل» مذهبی هم آراسته شده‌‌اند، به شیوه‌های تشکیلات مافیائی متخصص تجارت زنان و کودکان، شباهت دارد.

برای ساده‌تر شدن مطلب به یک مثال اکتفا می‌شود. فرض کنیم دختر جوانی که به دلیل خشونت‌های خانوادگی و «غیره» از خانه گریخته، وارد یک شهر بزرگ می‌شود. دختر فراری، نه کسی را می‌شناسد، نه سرپناهی دارد و نه پولی! علاوه بر این، ترس و وحشت نیز بر او مستولی شده. در چنین شرایطی، این زن جوان، تبدیل به بهترین «طعمه» جهت شبکة «محترم» تجارت انسان می‌شود. و اشتباه نکنید، این دختر بی‌پناه را نمی‌دزدند، که با زور و تهدید به خودفروشی وادار کنند. خیر!

نخستین گام برای به دام انداختن وی، «پیشنهاد کمک» است! کمک برای یافتن سر پناه، کمک برای خرید لباس و دیگر لوازم، جهت «کسب اعتماد» او. این مرحله مدت‌ها ادامه دارد. تا اینکه دختر فراری به «ناجی» خود، که در واقع دژخیم اوست، «اعتماد» کافی بیابد، و در عین حال، به اندازة کافی، بر اساس مقررات و قوانین جاری «کشور»، در مقابل دفاتر «ثبت اسناد»، مقروض نیز بشود! اینجاست که می‌باید جهت بازپرداخت وام‌ها، وام‌هائی که تماماً «قانونی» نیز هستند، «قربانی»، آغاز به «فعالیت» حرفه‌ای کند. و اینجاست که زور، تهدید و خشونت آغاز می‌شود. و هر چه «فراری» بیشتر کار می‌کند، وکلا و صاحبان «دفاتر ثبت اسناد»، چنان می‌کنند که مقروض‌تر از روز پیش ‌باشد! چرا که «وام»، در عرف رایج، «بهره» هم دارد. از این گذشته، در مرحلة آغاز به «کار»،‌ معمولاً از ابزار «شگفت‌انگیز» اعتیاد هم به اندازة‌ کافی استفاده خواهد ‌شد. مواد مخدر، همانطور که می‌دانید، گران است! چرا که نرخ آنرا، ارتش ناتو تعیین می‌کند. و یکی از اهداف انسانی حضور ناتو در افغانستان، تولید هر چه بیشتر مواد مخدر، جهت پائین آوردن بهای آن است! حال بازگردیم به پرداخت وام «استعمارگر» به «استعمارزده».

این وام هم به همان ترتیب فوق بر ملت ایران تحمیل می‌شود. حاکمیت ایران باید نفت بیشتری بفروشد، محرومیت ملت را افزایش دهد و هرگز توانائی پرداخت این وام را هم نخواهد داشت. زمانی که کشور‌های استعمارگر وام نمی‌دهند، نوبت چپاول به «بانک جهانی» و «صندوق بین‌المللی پول» می‌رسد. اینهمه، پیامد اقداماتی است که جهت ملی شدن نفت، از سال 1944، آغاز شد و ملت ایران از آن سهمی جز محرومیت، سرکوب، کودتا و چپاول نداشته. و هر ساله در آستانة نوروز، ‌ یک روز را، جهت گرامیداشت این «نعمات استعماری» تعطیل عمومی هم اعلام می‌کنند! یک روز به نام مصدق: «قهرمان استقلال»! آن‌ها که پشت سپر ملی شدن نفت پنهان شده‌اند، هیچگاه از خود پرسیده‌اند، ملت ایران از ملی شدن این نفت چه سودی برده؟ فکر نمی‌کنم این سئوال مطرح شده باشد! بسیارند آن‌ها که هنگام برخورد با نام‌ها، شعارها و جنجال‌های رسانه‌ای، خود را در برابر «حقایق آسمانی» می‌پندارند. چند هفته پیش، در وبلاگ فیلتر و یا تعطیل شدة «روزبه کلانتری» مطلبی خواندم تحت عنوان «وقتی حاج مهدی عراقی به داریوش فروهر درس آزادیخواهی و مدارا می‌دهد». نویسندة این وبلاگ، «روزبه کلانتری»، ضمن محکوم کردن جنایاتی که دارودستة خاتمی ارتکاب به آنان را به دیگران نسبت دادند، مطلب بسیار مهمی مطرح کرده و می‌نویسد:

«داریوش فروهر[...] در سال 1377[...] به شکل فجیعی به قتل رسید[...] اما علیرغم نفرت و محکومیتی که باید نثار این عمل[...] ضد انسانی نمود، بستن کارنامه سیاسی او و جریان متبوعش و پنهان نمودن برخی نکات جالب و آموزنده آن زیر آوار خروارها زندگینامه و یادنامه و خاطرات و مدایح و ... کار درستی بنظر نمی‌رسد چرا که [...] بسیاری از دوستداران و همفکران او علاقه دارند او را به عنوان «عمود خیمه آزادیخواهی در ایران زمین» به ما معرفی کنند[...] او فعالیت سیاسی‌اش را به همراه محسن پزشکپور با تأسیس حزب ملت ایران[...] آغاز کرد و به شیوة موسولینی دست به تشکیل اوباش پیراهن قهوه‌ای موسوم به سومکا زد که [...] شانه به شانه چاقوکش‌های مظفر بقائی و دربار[...] به شغل شریف همة فاشیست‌ها در سراسر دنیا یعنی کاردی کردن کمونیست‌ها و شکم توده‌ای‌ها و فعالین اجتماعی و کارگری را سفره کردن و بر هم زدن میتینگ‌های چپ اشتغال داشتند.»

«روزبه کلانتری» می افزاید «آتش» ضدکمونیستی آقای فروهر چنان تند بوده و چنان بر طبل جنگ، یا برخورد فیزیکی با کمونیست‌ها می‌کوبید که، در سال 1356، حاج مهدی عراقی ـ که پس از براندازی 22 بهمن، به فرمان خمینی به ریاست زندان قصر منصوب شد ـ یکی از اعضای رده بالای فدائیان اسلام و از نزدیکان نواب صفوی، به ایشان می‌گوید:

«ما با کمونیست‌ها تفاوتی نداریم و با آنها هم نمی‌توانیم کنار بیائیم، ولی لبه تیزتیغ خود را نیز نبایستی متوجه آنان کنیم [...] نمی‌دانم به چه علت آقایان تمام وقت خود را صرف اینکار می‌کنند؟» منبع: شرق، 5 شهریورماه 1385، ص. 22

این قسمت از وبلاگ «روزبه کلانتری» را به این جهت آوردم که مدت‌هاست بر صفحة نخست بعضی سایت‌های ظاهراً چپگرا، تصویر بزرگی از داریوش و پروانه فروهر خودنمائی می‌کند، تصویری که عملاً تمامی سایت را تحت‌الشعاع خود قرار داده! می‌گویند قدرت جذاب و فریبنده است، و شیفتگان قدرت هم بسیاراند. شکی نیست! قدرت، بدون ثروت هم فریبنده و جذاب می‌شود. قدرت حتی به صورت پوشالی، و «استیجاری» هم مسحورکننده و جادوئی است. اگر چنین نبود، چگونه کسانی، برای دستیابی به قدرت، در یک کشور استعمارزده چون ایران، اینچنین خود را به آب و آتش می‌زنند؟ کشوری که، در شرایط فعلی، و شاید در آینده، قدرت سیاسی در آن همانند شعارهایش پوشالی است. کشوری که قدرت حاکمیت یا در ارتباط مستقیم با «هیچ» و یا در ارتباط با «همخوابگی» قرار می‌گیرد!

بله، «همخوابگی»! امروز که بحران ساختگی اتمی فروکش کرده و پرونده مضحکة اتمی این رژیم از شورای امنیت به آژانس انرژی اتمی بازگردانده شده، مهمترین مسئله در ایران، فیلم عشقبازی یک زن «شناخته شده»، با مردی «ناشناس» است! فیلمی که حاکمیت ابتذال خود در پخش آن مسلماًً مهم‌ترین نقش را بازی کرده. و رسانه‌ها،‌ چه حکومتی و چه ظاهراً مخالف حکومت، به جنجال پیرامون همین «فیلم» مشغول شده‌اند. البته هر دو جناح مسئله را از «جنبة ناموسی» مورد بررسی قرار می‌دهند! حکومتی‌ها خواهان تنبیه و مجازات عاملان ترویج «ابتذال» شده، و «آزاد زنان» نیز، از اینکه مردم و خصوصاً مردها این فیلم را «تماشا» کرده‌اند سخت برافروخته شده‌اند! و اگر نیم نگاهی به نوشتار «آزاد زنان» حکومت بیندازیم، خواهیم دید که همگان «ارتباط» جنسی را عملاً در ترادف با «هرزگی» تحلیل می‌فرمایند، البته این «ترادف» جادوئی فقط برای زن‌ها صحت پیدا می‌کند! چرا که به قول همین خانم ها،‌ «مردها افتخار» هم می‌کنند!

بله، بی‌جهت نیست که حکومت اسلامی ایران، با میلیاردها دلار سپردة ارزی، می‌باید از بانک‌های استعماری وام درخواست کند، وامی که استعمار در اعطای آن «مردد» هم هست! مردان حکومت جمکران، همبستر شدن با یک زن را «فتح» امپراتوری رم به حساب می‌آورند. و زنان همین حکومت هم، همبستر شدن با یک مرد را، در ترادف با شکست در نبرد «ماراتون» ارزیابی می‌کنند! حکومتی که نبرد سرنوشت را در «رختخواب» برگزار ‌کند، در صحنة جهانی، عرصة واقعی نبرد، به همان «مردی» ماند که در رختخواب، خنجری به کمر بسته بود. وی را ‌‌پرسیدند، «کی این خنجر از بهر چیست، گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکم‌اش بشکافم!» مولوی آورده است:

چونک مردی نیست خنجرها چه سود
ص. 950 دفتر پنجم

پس بی‌حکمت نیست که «مقامات» حکومت جمکران، سه دهه است به بهانة نبرد با استعمار، همواره در سطح جامعه «مسلح» ظاهر می‌شوند!‌


چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵


بوقلمون و «پدرومادر»!
...

«دانیل خوزه اورتگا ساودرا»، متولد 11 نوامبر 1945 در «لیبرتاد» در نیکاراگوئه، اخیراً،‌ پس از سپری کردن 16 سال در «اوپوزیسیون»، در انتخابات ریاست جمهوری سال‌جاری، به پیروزی دست یافت، و از اول ژانویة 2007، به عنوان رئیس جمهور، آغاز به کار خواهد کرد. «دانیل اورتگا»، در حال حاضر دبیرکل حزب ساندینیست «اف‌اس‌ال‌ان»، و نمایندة مجلس نیکاراگوئه است. وی در گذشته، از سال 1985 تا 1990 نیز رئیس جمهور نیکاراگوئه بوده. اورتگا قبل از تصاحب پست ریاست جمهوری،‌ رهبر «اف‌اس‌ال‌ان» با گرایشات «سوسیالیستی» بود، و با استفاده از شورشی مردمی، دیکتاتور وقت، ‌ سوموزا را سرنگون کرده بود.

در ماه ژوئیه 1979، اورتگا، یکی از اعضای هیئت پنج نفره‌ای بود، که به همراه نویسنده‌ای به نام «سرجیو رامیرز مرکادو»، سرمایه‌داری به نام «آلفونسو روبه‌لو کایه‌خاس»، «ویوله‌تا باریوس دشامورو»، و «مواسز هاسان»، رهبری جنبش نظامی را در دست داشت. دولت اورتگا، نگرش سیاسی خود را به «سالوادور آلنده»، رئیس جمهور سوسیالیست شیلی نزدیک می‌دید. ولی تمام کوشش‌های این دولت، جهت بازسازی اقتصاد نیکاراگوئه، به دلیل تحریم آمریکا و جنگ تحمیلی کنتراس‌ها، افرادی که توسط سیا آموزش می‌دیدند، بی‌ثمر ‌ماند. در آن روزگار، حضور جنایتکاری به نام «جان نگرو پونته» و بانو، در منطقة آمریکای مرکزی، به همین دلیل بود.

روز چهارم نوامبر سال 84، دولت ساندینیست‌ها، تحت نظارت ناظران بین‌المللی، انتخاباتی برگزار می‌کند که طی آن حزب ساندینیست، با 67 در صد آراء به پیروزی می‌رسد. ولی علیرغم حضور گستردة این ناظران، ایالات متحد مدعی مخدوش بودن انتخابات شده آنرا مردود می‌شمارد. لازم به تذکر است که این انتخابات، بر خلاف انتخابات ونزوئلا، تحت نظارت «بنیاد کارتر» برگزار نشده بود! و علاوه بر این، در آنزمان، دولت ریگان، از بیم تشکیل یک دولت «کمونیست» در آمریکای مرکزی، از کنتراس‌ها با تمام امکانات حمایت می‌کرد. و در این راه، ده‌ها هزار غیرنظامی قربانی حمایت دولت ریگان از «دموکراسی» می‌شوند. مراجعه شود به رسوائی «ایران گیت»، که مربوط به حمایت همزمان دولت ریگان از حکومت جمکران است.

در تاریخ 25 فوریه 1990، اورتگا در انتخابات ریاست جمهوری از همرزم سابق خود، «ویوله‌‌تا شامورو» شکست می‌خورد. «ویوله‌تا»، که از رهبران ساندینیست‌ها بود، اینبار نامزد حزب «اتحاد مخالفان ساندینیست» شده بود،‌ که از سوی دولت جرج بوش مورد حمایت قرار داشت. پس از این شکست، اورتگا اعلام می‌کند، «ما به حکومت از پائین ادامه خواهیم داد!»

شش سال بعد، در 20 ماه اکتبر، اورتگا در برابر «آرنولدو آله‌مان» از حزب «اتحاد لیبرال»، در انتخاباتی «نمایشی» شکست می‌خورد. ولی این انتخابات «مخدوش»، اینبار از سوی ایالات متحد مورد هیچگونه اعتراضی واقع نمی‌شود. و اورتگا که از «حکومت کردن در پائین» به تنگ آمده، جهت شرکت در قدرت، با «آرنولدو» پیمان اتحاد می‌بندد. این اتحاد، به دو حزب که به لحاظ تاریخی و سیاسی در تخالف‌اند، اجازه می‌دهد زمام اکثر بنیادهای قدرت را به دست گیرند. روشنفکران ساندینیست، اتحاد با حزب لیبرال را یک خیانت می‌خوانند.

شش سال بعد، در چهارم نوامبر2001، به برکت وقایع 11 سپتامبر، در انتخاباتی دیگر، «انریکه بولانیوس جه‌یر»، با اختلاف ناچیزی، باز هم از اورتگا پیشی می‌گیرد. آنهم در انتخاباتی که، تحت فشار تبلیغات ایالات متحد،‌ اورتگا، به عنوان کاندیدای چپ و چپ میانه‌رو، به دلیل ارتباط با قذافی و عرفات در دهه هشتاد، به «تروریست‌های عرب» منسوب شده بود! ولی همانطور که در وبلاگ دیروز نوشتم، همزمان در ونزوئلا، «بنیاد کارتر» به پشتیبانی از «هوگو چاوز»، که خود را دوست نزدیک فیدل کاسترو و اورتگا «لقب»‌ ‌داده می‌پردازد! و اینجاست که اورتگا به مزایای «بلع» بوقلمون در مراسم «تنکز گیوینگ» ‌آمریکائی‌ها پی‌می‌برد!

اگر در مراسم «تنکز گیوینگ»، بوقلمون را «می‌بلعند»، به این دلیل است که واژة «بوقلمون» در کتب مقدس وجود ندارد. و هرچه در کتب مقدس نیست، می‌تواند، با شکرگزاری به درگاه خداوند ابراهیم، ذبح شده به شکم مؤمنان سرازیر شود! مانند «آزادی»، «حقوق انسانی»، «حق انتخاب»، مانند «فردگرائی»، «طنز»، «زندگی»، «شرافت سیاسی» و خصوصاً «پایبندی به اصول!» و اینبار، در سال 2004، «دانیل اورتگا»، بجای الهام از «سالوادور آلنده»، با الهام از کتب مقدس، با «آرنولدو آله‌مان»، رئیس جمهور سابق از «حزب لیبرال طرفدار قانون اساسی»، که به جرم پولشوئی و فساد مالی، به 20 سال زندان محکوم شده، در مقابل «انریکه بولانیوس جه‌یر»، متحد می‌شود.‌ این اتحاد باعث شد، روشنفکرانی چون «ارنستو کاردنال» و «هرتی لویته‌س» به «جنبش نوسازی ساندینیست» یا «ام‌آر‌اس» ـ که در سال 1995، توسط «سرجو رامیرز» پایه‌گذاری شده بود، بپیوندند.

اورتگا، با این کار می‌خواهد تصویر نوینی از حزب خود ارائه داده، و به اصطلاح آنرا از قید گذشتة «مارکسیست ـ لنینیستی‌اش» برهاند. و همین باعث شد که او با راست سنتی، مانند کلیسای کاتولیک و «کنتراس‌ها» متحد شود. فردی که اورتگا به عنوان معاون رئیس جمهور در انتخابات سال‌جاری معرفی کرد، یکی از اعضای «کنتراس‌ها» است! و اخیراً «اردوگاه ساندینیست‌ها»، همصدا با کلیسای کاتولیک، از لغو قانون آزادی سقط جنین چنان حمایت «آتشینی» صورت داد، که حتی با آزادی سقط جنین به منظور معالجه یا نجات مادر، که از سال 1893 اعمال می‌شد، نیز مخالفت کرد!

بله، این است «چپ نوین»! چپی که به زعم خود، از قید «مارکسیسم لنینیسم» آزاد شده، دست در دست «لیبرال مذهبی‌ها»، به افتخار بندگی «خداوند ابراهیم» در کنیسا، کلیسا، مسجد و خصوصاً به افتخار همکاری با مافیا نائل شده است! نظریه پردازان «چپ نوین» هم متکثراند! چپ و لیبرال دموکرات جمکران، مارکسیست‌های مؤمن، و چپ کلیسا نشین! از نظر «چپ‌نوین»، و به مصداق حکایت شکار خرس ملا، بهترین چپ، همان چپی است که فاقد هر گونه گرایش چپ‌ باشد! ولی باید حضور «چپ گرایان نوین» و بسیار عزیز عرض شود که، امروز از سال 1354، آنزمان که «علی نصیریان»، نقش یک «ناتوان جنسی» را بازی می‌کرد، که ناچار به ازدواج، و ادامه ازدواج شده‌‌ بود، بیش از سه دهه گذشته. «ناتوانی جنسی» جرم نیست، جنایت هم نیست، شرایطی است که افراد علیرغم تمایل خود در آن قرار می‌گیرند، و اگر آنزمان، «مرد ناتوان» از بیم «شایعات» هم زمینة زجر و شکنجة خود را فراهم می‌آورد، و هم زنی را به اسارت کشیده بود، شما بزرگواری کرده دست از «مارکسیسم» بشوئید. خواهید دید هیچکس بر ائتلاف شما با جنایتکارانی چون اکبرهاشمی یا خاتمی، ایرادی نخواهد گرفت. به قول معروف، سیاست که پدر و مادر ندارد، این سیاستمدار است که باید پدر و مادر داشته باشد، تا بداند در ترادف قرار دادن «مبارزه سیاسی» با «پفیوزی»، «خیانت» نام دارد.

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵


خرس و اخلاق!
...

هوگو رافائل چاوز فریاس، متولد 28 ژوئیه سال 1954، در شهر «سابانه‌تا» در کشور ونزوئلا، از سال 1998 رئیس جمهور این‌کشور است. در اوج جنگ سرد، در تاریخ 24 ژوئیه 1983، به مناسبت 200‌امین سالگرد تولد سیمون بولیوار، چاوز جنبش انقلابی بولیواری 200 یا (ام‌بی‌آر 200) را با گرایشات سوسیالیستی پایه‌گذاری می‌کند، یعنی همان زمان که دارودسته جیمی‌کارتر در پاکستان، ترکیه، ایران و افغانستان به حمایت «مالی ـ نظامی» و سیاسی از راست افراطی مشغول بودند و گویا نمی‌دیدند آن سوی آب‌ها چه می‌گذرد! در 4 فوریه 92 ، چاوز پس از یک کودتای ناکام علیه پرزیدنت کارلوس آندرس پرز، تنهاً به دو سال زندان محکوم می‌شود! ‌ و همانطور که شاهدیم،‌ «دست الهی»، این افسر کودتاچی را تا به امروز همچنان حفظ کرده!

هوگو چاوز در آکادمی نظامی ونزوئلا، «علوم و فنون نظامی» خوانده و در سال 1989، در دانشگاه سیمون بولیوار در شهر کاراکاس در رشتة علوم سیاسی تحصیلاتش را به پایان رساند. وی طی اقامت در زندان، «نوار» ویدئوئی ضبط می‌کند که درآن مردم به شورش دعوت ‌شده‌اند. این «نوار» در ساعت 4 صبح روز 27 نوامبر همان‌سال، هنگام کودتای دوم، برای «مشتاقان» دموکراسی پخش می‌شود. ولی باز هم کودتا «ناکام» می‌ماند، و یک محکومیت «مختصر» هم بار دیگر نصیب چاوز می‌شود! می‌بینید که حاکمیت ونزوئلا، مانند خداوند، «بخشنده و مهربان» است! در سال 94، پس از انتخاب «رافائل کالدرا»، به سمت ریاست جمهور، هوگو چاوز از زندان هم آزاد می‌شود! لازم به یاد آوری است که آزادی این کودتاچی «حرفه‌ای» یکی از وعده‌های انتخاباتی کالدرا بود! و از همینجا می‌باید به اهمیت «چاوز» پی برده باشید.

به محض آزادی از زندان، چاوز یک حزب سیاسی تأسیس می‌کند، به نام «جنبش برای جمهوری پنجم» که شاخة غیرنظامی همان تشکیلات «ام‌بی‌آر 200» است. چهار سال بعد، چاوز در انتخابات مجلس و ریاست جمهوری به «پیروزی» دست می‌یابد. شعارهای انتخاباتی، وی را «آفت اولیگارشی و قهرمان تهیدستان!» معرفی می‌کنند! و نباید فراموش کرد که، یکی از «اصلاحات» چاوز «لغو» رژة نظامی هنگام تشکیل مجلس مؤسسان است! در عوض، این رژه، هرسال در سالروز کودتا، یعنی چهارم فوریه انجام می‌شود! به فرمان چاوز، 131 عضو مجلس مؤسسان موظف می‌شوند طی سه ماه قانون اساسی جدیدی بنویسند که در آن امتیازات و تسهیلات جدیدی برای «ریاست جمهوری» در نظر گرفته می‌شود! و نام ونزوئلا نیز به جمهوری بولیواری ونزوئلا تغییر می‌یابد، مجلس سنا منحل می‌شود، و قانونی تحت «رفراندوم برکناری»، جهت برکناری هر کارمند، مدیر و حتی شخص ریاست جمهور در 15 دسامبر 99 به تصویب می‌رسد. در سال 2000، هوگو چاوز بار دیگر به ریاست جمهوری برگزیده می‌شود، و هر جا که مردم به نتیجة انتخابات اعتراض دارند، ارتش اعتراضات را «آرام» می‌کند!

البته نباید فراموش کنیم که، ونزوئلا سومین صادر کنندة نفت جهان نیز هست! و با اینهمه فداکاری‌های انقلابی، هشتاد در صد مردم آن زیر خط فقر زندگی می‌کنند. پس از وقایع 11 سپتامبر، اعتراضات مردمی در اینکشور شدت می‌گیرد. در ماه فوریه 2001، سه افسر عالیرتبه تقاضای استعفای چاوز را دارند. و در 12 آوریل 2002، کودتائی بر ضد چاوز ساماندهی می‌شود. ژنرال لوکاس رینکن، که بعدها از سوی چاوز به وزارت دفاع منصوب شد، خواستار استعفای چاوز می‌شود. پس از درگیری‌های مسلحانه، «پدرو کارمونا»، رئیس اتاق بازرگانی، که قبلاً با جرج بوش و خوزه ماریا آسنار ملاقات داشته، به ریاست جمهوری برگزیده می‌شود. و ایالات متحد و اسپانیا دولت جدید را به رسمیت می‌شناسند. ولی با تأییدات الهی، چاوز در یک همه پرسی که زیر نظر بنیاد «کارتر» صورت می‌گیرد، بار دیگر به کاخ ریاست جمهوری باز می‌گردد! و حتی «آلوارو اوریبه» رئیس‌جمهور کلمبیا، که خود از حامیان شبه نظامیان فاشیست است، از چاوز حمایت می‌کند.

دلایل حمایت از امثال چاوز را باید در سیاست‌های نوین ایالات متحد، جهت شبیه سازی جنبش‌های انقلابی جستجو کنیم. هوگو چاوز یک کودتاچی معتقد به دکترین مسیحیت است، که با حمایت ایالات متحد به تدریج تبدیل به قهرمانی انقلابی شده. این قهرمان، سوسیالیسم هزاره سوم را چنین تعریف می‌کند: «ویژگی سوسیالیسم هزارة سوم، وجدان و اخلاق است!» حتماً مقصودشان همان وجدان و اخلاقی است که طی ریاست جمهوری ایشان شاهد بوده‌ایم! آقای چاوز با چسباندن خود به چه‌گوارا می‌فرمایند: «چه‌گوارا هم در مورد اخلاق سوسیالیستی فراوان نوشته! بینش ما هر چه باشد، باید معنای اخلاقی زندگی را دریابیم! گفته‌های من سرشار از مسیحیت است. همدیگر را دوست بدارید، یا دیگری را مانند خود دوست بدارید. در واقع هدف اصلی این است: پشتیبانی از برادر! و مبارزه با با اهریمنانی که سرمایه‌داری در جهان پراکنده، مانند فردگرائی، خودخواهی، تنفر، امتیازات!» ‌و آقای هوگوچاوز در پایان می‌گویند، من مسیحی‌ام و فکر می‌کنم سوسیالیسم باید از جریانات اصیل مسیحی تغذیه کند! همانطور که ‌ملاحظه می‌کنید، ‌چاوز عملاً با وصله ترهات «خاتمی فرهیخته» به سوسیالیسم، تبدیل به «نظریه‌پرداز» انقلابی ویژة آمریکای لاتین شده!

اینکه یک کودتاچی در آمریکای لاتین «مسیحی معتقد» باشد، جای هیچ تعجبی ندارد. ولی اینکه یک مسیحی کودتاچی مدعی سوسیالیسم شود، و خود را با چه‌گوارا هم مقایسه کند، شگفت‌انگیز است! در مقالة «آمریکا و بازی با آتش در آمریکای لاتین»، مورخ 10 نوامبر 2005 در سایت آینده‌نگر، نوشته بودم که:

«قهرمان سازی‌های ایالات متحد در آمریکای لاتین از تکرار فاجعة جمهوری اسلامی ایران در این منطقه جلوگیری خواهد کرد. فاصلة‌ نجومی تاریخچة مبارزات ضدامپریالیستی آمریکای لاتین با جنبش‌های خاورمیانه، این نوید را می‌دهد که تمایل آمریکا به تکرار تجربة دردناک ایران درآمریکای لاتین، بازی با آتشی باشد که، خرقة امپریالیسم فریبکار را در خانة خود به آتش کشد.»

و اما سوسیالیست شدن امثال چاوز، حکایت «شکار خرس» ملانصرالدین را تداعی می‌کند.

روزی به دستور «تیمور لنگ» ملانصرالدین را برای شکار خرس به بیشه های اطراف فرستادند. همه برای نصرالدین فرتوت، که نه اهل شکار بود و نه با اسلحه آشنائی داشت، نگران بودند. فردای آنروز، نصرالدین را دیدند که به سوی خیمة تیمور می‌رود، سلیم بگ، رئیس نگهبانان با تمسخر به او می‌گوید:
ـ مسخره! می‌بینم که شکار خرس به خوبی برگزار شده!
ملا پاسخ می‌دهد:
ـ سپاس فراوان خدای را! درست می‌گوئی، شکار عالی برگزار شد!
سلیم بگ می‌پرسد:
ـ بگو ببینم چند تا خرس شکار کردید؟
.ـ هیچ خرسی شکار نکردیم
سلیم ‌بگ با تعجب می‌گوید: هیچ خرسی شکار نکردید؟! چند خرس را تعقیب کردید؟
ملا باز هم پاسخ می‌دهد:
ـ هیچ!
ـ هیچ؟! چند خرس را از پناهگاه بیرون راندید؟
ـ هیچ!
سلیم‌ بگ با خشم می‌گوید:
ـ ای ابله، پس چطور می‌گوئی که شکار بخوبی برگزار شد؟!
ملا در پاسخ می‌گوید:
ـ وقتی به شکار خرس می‌روی،‌ بهتر آن است که هیچ خرسی نبینی!

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵


داش و پنجه‌بکس!
...

یکی از فیلم‌های علی نصیریان، هنرمند سرشناس ایران، پیرامون ازدواج مردی است که با آگاهی از ناتوانی جنسی خود، با زنی ازدواج می‌کند و به هیچ عنوان هم حاضر به جدا شدن از همسر خود نیست. این فیلم را در سال 1354، در ایران دیدم و آنزمان، به دلیل بیگانگی با «قوانین و قواعد» «داش مشدی‌ها» و کلاه‌مخملی‌ها که بر جامعة ایران حاکم بود، نمی‌فهمیدم چرا «شاه داماد»، که به قول شازده ‌اسدالله میرزا، در رمان «دائی‌جان ناپلئون»، طبیعت‌اش «بهوت» افسرده بود، اصرار به ازدواج داشته؟ آنزمان،‌ به قول معروف «تین ایجر» بودم، و بجز زبان فارسی از کشور ایران، هیچ نمی‌شناختم. ارتباط‌ام با کشور ایران به خانواده و همکلاسان محدود می‌شد. خیابان‌های تهران را از پنجرة اتوموبیل می‌دیدم، و قدم زدن در مرکز شهر تهران، آرزوی دست نیافتنی جلوه می‌کرد. خیابان‌ها ناامن بود، جامعه ناامن بود، و نمی‌بایست وارد سیاست شد! و صحبت‌های سیاسی ممنوع! روزی که اوباش و عوامل ساواک در اعتراض به «کاپیتولاسیون» اتوبوس‌ها را به آتش می‌کشیدند، روزی که برادرم با صورت خونین از دانشگاه به خانه بازگشت، چون در مسیر «انقلابیون» و چتربازها قرار گرفته بود، باز هم سخن از سیاست گفته نشد. تا به آن حد که، وقتی رادیو خبر مرگ مصدق را اعلام کرد، پرسیدم مصدق کی بود؟ و پاسخی هم نگرفتم. شرکت در تظاهرات هشتم مارس 1979، برایم نخستین حضور در جامعة ایران بود. آنروز یکی از رهبران کرد، که به ایران بازگشته بود، به من گفت دیگر فرصتی برای زنان نیست، ولی علیرغم هرآنچه خانواده به من گفته بود، علیرغم سخنان دلسرد کننده آن رهبر کرد، ساعت ده صبح به دانشگاه تهران رفتم. آن روز بود که چپ نمایان، هم‌صدا با دستاربندان، به تظاهرکنند‌گان نسبت‌هائی دادند که بر خودشان برازنده بود، و می‌بینیم که امروز هم هنوز بر خودشان برازنده‌تر است. آنروز بود که با مردم ایران آشنا شدم. «فرهنگ مردمی» با دشنام، سنگ، پاره آجر و شیشه‌های شکسته، نثار من و بسیاری دیگر شد.

آنروز وقتی از مهلکه میدان شهیاد به خانه رسیدم، تنها احساسی که نسبت به «مدافعان انقلاب» داشتم خشم بود، تحقیر بود و سرافکندگی! و امروز که مهملات «فرخ نگهدار» را روی سایت «ایران امروز» خواندم، درست همان احساس به من دست داد. خشم و تحقیر و سر افکندگی. «فرخ نگهدار»، همان کسی است که به همراه احسان طبری، در «شوی» بحث آزاد با مصباح یزدی و سروش شرکت کرده بود، و آنچه از آن بحث آزاد به یاد دارم، این است که هیچکدام از این «مارکسیست‌ها» به خود اجازه ندادند مارکسیسم را در تقابل با اسلام تعریف کنند! کلام‌شان طوری بود که گوئی مارکسیسمی وجود دارد که با اسلام هم در تفاهم کامل قرار می‌گیرد! هنوز به‌ژرفای «فرهنگ داش مشدی‌ها» پی نبرده بودم! بعد‌ها که اظهارات «ملاحسنی» را در مورد اعدام یا تیرباران پسرش خواندم، کمی بیشتر با «فرهنگ و فرهیختگی»، ویراست جمکران آشنا شدم. «ملاحسنی»، همان کسی است که دست در دست «جلائی‌پور» جنایتکار، به تصفیة کمونیست‌ها پرداخت و یکی از پسرانش هم در زمرة همین کمونیست‌ها بود و اعدام شد. اخیراً ملا حسنی در مورد پسرش گفته «تنها گناهش این بود که کمونیست بود!» و این بیانات، مانند همان سنگ و پاره آجرهای هشتم مارس، مرا در شناخت هر چه بیشتر «جمکرانیسم» یاری کرد. بله، همانطور که «حلقة زبانشناسی مسکو»، ‌به ریاست جاکوبسون تشکیل شد، در ایران هم، به همت «فرهیختگان و فرزانگان»، «مکتب جمکران» پایه ریزی شده! چه می‌توان کرد؟ هر کس با امکانات فرهنگی خود وارد میدان می‌شود. و امکانات اوپوزیسیون ایران، مشابه امکانات حاکمیت ایران، همان فقر فرهنگی و ابتذال است. در مورد سخنان شیادانی چون محمد خاتمی، سروش، نصر، کاتوزیان و شرکاء چندین وبلاگ نوشته‌ام. همه می‌دانند که سخنان اینان، ترجمان همان مهملات خمینی، در باب بازگشت به صدر اسلام است. ولی امروز، «فرخ نگهدار»، نه تنها مهر تأیید بر «فرهیختگی خاتمی» و کم‌سوادی خود زد، که فراموش کرد در مارکسیسم پدیده‌ای وجود دارد به نام «تاریخ»! و حتی فراموش کرد، که تاریخ ایران و تاریخ ویتنام، اصلاً شباهتی به یکدیگر ندارند. به گواهی همین تاریخ، می‌دانیم که سیاست پیشگان ایران، طی دهه‌ها راه بر استعمار غرب گشوده‌اند، ولی ملت ویتنام با همین غرب جنگید، و موفق شد ارتش جنایتکار آمریکا را به فراری مفتضحانه وا دارد. بله، با حمایت نظامی شرق اینکار صورت گرفت، ولی آنکه اسلحه به دست ‌گرفت سرباز ویتنامی بود، آنکه با دست خالی در برابر ارتش آمریکا مقاومت کرد، روسی و چینی نبود، روستائی ویتنامی بود. و هم اینان بودند که به فاصلة کمتر از نیم قرن، دو ارتش استعمارگر را از سرزمین خود بیرون راندند: ارتش فرانسه و ارتش ایالات متحد را! کجای تاریخ ویتنام به تاریخ ایران شباهت دارد؟! کدام حزب کمونیست ویتنام به ستایش یانکی‌های اشغالگر پرداخته؟ کدام حزب کمونیست ویتنام آن کرد که رهبر فدائیان خلق ایران کرده؟ تجدید روابط ویتنام و ایالات متحد، کجایش به تجدید روابط ایران و ایالات متحد شباهت دارد؟ آقای «فرخ نگهدار»! مگر ایالات متحد با ایران قطع رابطه کرده بود؟ مگر حاکمیت فعلی ایران به برکت حمایت ایالات متحد دوام نیاورده؟ میان فرار نظامیان آمریکا از سایگون در سال 1354، و حضور مزدوران آمریکا در ایران در سال 1357 شباهت می بینید؟ حضور ژنرال هویزر در ایران، برای کمک به رانده شدن آمریکائیان از ایران بود که ادعا می‌کنید:

«تاریخ ما و تاریخ ویتنام همسانی‌های شگفت انگیزی دارد.[...] تقریباً همزمان بود[...] که ملت ما و ملت ویتنام آمریکائیان را با خفت و خواری از کشور خود راندند!»

به دلیل همسانی تاریخ ما با ویتنام است که پادشاه ایران را تلویحاً «ضد آمریکائی» می‌خوانید:

«شکست آمریکا در ویتنام پادشاه ایران را به قدرت خود غره تر[...] کرد.»

بر اساس کدام منطق، تضعیف ایالات متحد پس از شکست در ویتنام، به تقویت متحدانش منجر می‌شود؟! آقای نگهدار، اگر با سیاست بیگانه‌اید، فیزیک و ریاضیات هم نخوانده‌اید؟ بر این اساس شکست ارتش اسرائیل در لبنان هم به تقویت حاکمیت ایران منجر شده؟! آقای فرخ نگهدار، اگر حاکمیت ایران حاکمیت ضدآمریکائی است، سرکار و شرکاء در تبعید چه می‌کنید؟ و اگر مدعی ضدیت با آمریکا هستید، چرا برای استماع سخنان «خاتمی فرهیخته» به مسجد لندن مشرف می‌شوید؟! نکند سرکار هم مانند بعضی‌ها در جرگة مارکسیست‌های «مؤمن و دیندار» قرار گرفته‌اید؟! حکایت چپ نمایان ایران، به حکایت همان مرد مبتلا به ناتوانی جنسی می‌ماند، که جهت «حفظ آبرو»، ناچار شده بود ازدواج کند، و حاضر به متارکه هم نبود! اشکال اینجاست که بعضی‌ها از درون حجره «حاج آقا»، ضدآمریکائی شده؛ «داش و پنجه‌ بکس» را جایگزین «داس و چکش» کرده‌اند.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵


بوسه بر دست روزگار!
...

امروز در حال خانه تکانی اینترنتی، یعنی انتقال فایل‌های دیسکت به روی کلید بودم که چشمم به مطلبی از بی‌بی‌سی، مورخ 30 مهر سالجاری افتاد، تحت عنوان «دیدگاه ایرانیان نامدار لس‌آنجلس در بارة مسئله اتمی». در این مطلب جمعی از ایرانیان ابراز نظر کرده بودند که سه نمونة جالب در آن به چشم می‌خورد. نظر کسی که می‌داند چه می‌گوید، نظر کسی که نمی‌داند چه می‌گوید و نظر کسی که آنچه می‌گوید که باید بگوید! نفر اول هنرمند بود، نفر دوم، همه «فن حریف»، و نفر سوم هم روزنامه نگار! ابراز نظر اینان به این دلیل جالب توجه است، که یک هنرمند، در زمینه غیرتخصصی خود بسیار منطقی سخن گفته، یک «همه فن» حریف در همه موارد پریشانگوئی کرده، و یک روزنامه نگار مخالف حاکمیت ایران، که با جهان سیاست هم بیگانه نیست، سخنان جنگ طلبان حکومتی را به زبانی دیگری «تکرار» کرده!

هیچیک از این سه نفر را شخصاً نمی‌شناسم. می‌دانستم «مری‌آپیک»، مانند مادرش، هنرمند است و نه هنرپیشه. ولی نمی‌دانستم «مری آپیک» به طور کلی مخالف جنگ است. و نمی‌دانستم همانقدر که در حرفه‌اش از ابتذال به دور مانده، در زمینة سیاسی هم با ابتذال بیگانه است. «مری آپیک» تأکید می‌کند که با جنگ و تخریب مخالف است، و به روشنی می‌گوید که نمی‌داند در عرصة سیاست آمریکا و ایران چه می‌گذرد. «مری آپیک» تنها کسی است که در مورد ایران و ایالات متحد جهت‌گیری جانبدارانه نکرده، و وارد مسابقة حماقت و تعصب نشده:

«من مخالف بمب اتم هستم در هرجا [...] من مخالف جنگم [...] برای من [...] جنگ، تخریب، بمب اتم، بمب معمولی، هواپیمای جنگی قابل قبول نیست [...] من نمی‌دانم [...] آمریکا چه کاری را عمدی می‌کند[...] من نمی‌دانم موضع ایران [...] چیست.»

این سخنان کسی است که از جایگاه واقعی خود دقیقاً آگاهی دارد، و با آگاهی از همین جایگاه سخن می‌گوید.
حال بپردازیم به سخنان آن‌ها که جایگاه واقعی خود را نمی‌شناسند، و از جایگاه دیگران سخن می‌گویند. همسر سابق «آیدین آغداشلو»، که «وطن‌پرست» است، در علوم سیاسی «تبحر» دارد، و هم در علوم دیگر، و مدعی شناخت «قوانین» ایالات متحد نیز هست، می‌گوید:

«[...]اگر از هر ایرانی وطن‌پرستی این سوال را بکنید[...] همین پاسخ را به شما خواهد داد که اگر هند دارد[...] ایران چرا نباید داشته باشد؟[...] در یافته‌ام که اگر قرار باشد روزی در آمریکا از این سلاح استفاده شود، نه تنها باید با فرد فرد آمریکائیها در این باره مشورت شود[...]بلکه رئیس جمهور هم حتما ماه‌ها خودش تنهائی راه خواهد رفت و تمام موهای سرش را می‌کند تا به این نتیجه برسد که این کار را بکند یا نکند[...]وقتی بمب دست کسانی است که [...]آنوقت انسان دوباره فکر می‌کند که آیا به عنوان ایرانی وطنپرست حرف بزند یا به عنوان ایرانی هوشمند و عاقبت اندیش»


این سخنان را نقل نمی‌کنم که گوینده را به «سخره» گیرم، به این دلیل آن‌ها را آورده‌ام که خواننده عدم شناخت کسی را مشاهده کند که مدعی است «دریافته»! ولی در واقع نمی‌داند، که هنگام بمباران هیروشیما، از کسی نظر خواهی نشد، ‌و پرزیدنت روزولت با صندلی چرخدار، ماه ها در راهروهای کاخ سفید قدم نزد، و از «خرمن گیسوانش»، هم تارموئی کم نشد! و نمی‌داند، جهت استفاده از سلاح اتمی‌، نه در ایالات متحد، و نه در هیچ کشور دیگری، از مردم نظرخواهی نخواهد شد! حال بپردازیم به سخنان بهروز صوراسرافیل.

بهروز صوراسرافیل، روزنامه‌نگار، از ابتدای خروج از ایران، جهت بمباران جماران دست به دعا برداشته بود. تنها تفاوت مقالات صوراسرافیل با مقالات افراطیون و جنگ پرستان حکومت جمکران این است که صور اسرافیل، از هوش و ذکاوتی هم برخوردار است. کاملاً می‌داند چه می‌‌گوید، و سواد نوشتن فارسی هم دارد، در حالیکه تبلیغات‌چیان جمکران هیچیک را ندارند. بله، به همین دلیل هم «بهروزجان»، پس از اشاره به سلاح اتمی، جهت رد گم کردن، گریزی به صحرای کربلای جنگ ایران و عراق زده، یک سخنرانی آتشین در باب میهن پرستی خود‌ تحویل می‌دهد ـ گویا شخصاً در جبهه جنگ حضور داشته! و هنگامی که خسته و زخمی از جبهه به صحنة مصاحبه باز می‌گردد، در انتهای سخن، همان را می‌گوید که جنگ پرستان حکومتی به زبان دیگری بیان داشته‌اند. فعلة حکومتی، با حمایت ارباب، و با زدن نعل وارونة «مبارزه با آمریکا»، قصد جنگ افروزی نوینی دارند، ولی صوراسرافیل، از آنجا که مقیم آستان مقدس اربابان جمکرانی‌ها است، از موضع ارباب سخن می‌گوید. و جهت «حفظ امنیت جهانی» خواستار جنگ علیه کشور ایران می‌شود:

«ما نمی‌توانیم[...] صحبت از جهانی شدن کنیم ولی وقتی می‌رسد به سلاح اتمی[...]محلی فکر کنیم.[...]در مورد جنگ ایران و عراق[...] تردید نبود که من از ایران[...] در مقابل مهاجم عراقی حمایت می‌کردم[...]اما روزی که [...] اعلام کردند اورانیوم غنی شده درست کردند[...] جنبه وطنپرستانه[...]به نظر من تمام شد.[...]اگر چنین رژیمی به بمب اتمی دست پیدا کند[...] بنظر من مسئله جهانی است و به هر قیمتی شده از جمله به قیمت جنگ، دنیا باید جلوی چنین چیزی را بگیرد، یعنی برای بنده فرقی نمی‌کند که ایرانیم یا اهل یوگسلاوی.»

حال که با چکیده‌ای از دیدگاه‌های «مشاهیر» مقیم لس‌آنجلس آشنا شدید، اگر مانند نویسنده خدائی ندارید، دو کار به جای آورید. نخست از اینکه مزدوران ایالات متحد در حکومت جمکران نتوانستند برنامه جنگ افروزی را اجرا کنند، دست روزگار را چندین و چندبار ببوسید! چرا که اکثر ایرانیانی که جهت استقرار پایه‌های سرکوب نوین به کار می‌آیند، دو دسته‌اند: آنان که «دریافته‌اند» و آنان که اهل جهان سلطه‌اند، و برایشان «فرقی نمی‌کند ایرانی باشند یا اهل یوگسلاوی»! دوم آنکه، از بنگاه خبر پراکنی بی‌بی‌سی، جهت معرفی ایندو گروه سپاسگزار باشید!