شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵


امانوئل کانت و نصرالدین!
...
همانطور که می‌دانیم، نخبگان جمکران اخیراً، از باسواد تا بیسواد، همگان فدائی «امانوئل کانت» شده‌اند، و شاید دلیل آنکه «فرخ نگهدار» نیز فدائی اینان شده، همین باشد! اصولاً، گویا رابطة «فدائی» می‌باید با «فدائی» حسنه باشد، اینکه اینان «فدائی» چه هستند، آنقدرها اهمیت ندارد، مهم این است که هر دو «فدائی» باشند. یکی فدائی اسلام، دیگری فدائی این یک! بله، نیازی به توضیح بیشتر نیست، «اطلاعات نت»، مطلبی خطاب به «فرخ نگهدار» منتشر کرده، تحت عنوان «یک فدایی سابق از ایران جمهوری اسلامی و نه از انگلیس پادشاهی». جهت اطلاع بیشتر، مراجعه شود به مطلب فوق، تا نویسندة این وبلاگ هم بتواند در مورد «کانت» توضیحاتی دهد،‌ که مشخص شود، چرا فعلة فاشیسم، ذکر «امانوئل کانت» گرفته‌اند؟ پاسخ ساده است! به دلیل آنکه، در فلسفة «کانت»، وجود خدا، جاودانگی روح، اخلاق، روز رستاخیز و دیگر مهملات ادیان ابراهیمی، همه از الزامات‌اند، در غیر اینصورت، تمام بنای فلسفة «امانوئل کانت» مانند «آوار» بر سر فعلة فاشیسم فرو می‌ریزد.

«امانوئل کانت» در سال 1724، در «کونیگزبرگ» واقع در پروس شرقی (کالینینگراد فعلی در روسیه) چشم به جهان گشود، و تا هنگام مرگ در سال 1804، در همین شهر زندگی کرد. «کانت» همچون «دکارت»، از «انسان» تعریفی کلاسیک ارائه می‌دهد، و می‌دانیم که این تعاریف از سوی «نیچه»، «فروید» و «مارکس»، سه متفکر اصلی «مدرنیته»، به زیر سئوال برده شده‌اند. در اینمورد، وبلاگ‌های دیگری خواهم نوشت، حال بازگردیم به «کانت!»

«امانوئل کانت» در خانواده‌ای مذهبی متولد شد، و در یک کالج مذهبی تحصیل کرد، و در دانشگاه به تحصیل فلسفه و علوم پرداخت. در سال 1747، به دلیل مرگ پدر،‌ تحصیلاتش ناتمام ماند، و در سال 1755، در دانشگاه به عنوان مدرس آغاز به کار کرد، و در سال 1770، در همان دانشگاه، به عنوان استاد استخدام شد. «کانت» در سال 1781، اثر معروف خود، «نقد عقل ناب» را منتشر می‌کند. «کانت»، به عنوان یکی از آخرین فلاسفة کلاسیک، معتقد است که تنها مورد استفاده از متافیزیک (مابعدالطبیعه) در «اخلاق» است. به عبارت دیگر، «کانت» می‌گوید اگر متافیزیک را حذف کنیم،‌ «اخلاق» تعریف فلسفی نخواهد یافت.

به عقیده «کانت»، اثبات «وجود» سه مفهوم اساسی متافیزیک،‌ یعنی «روح، آزادی و خدا» عملاً غیرممکن است ـ چرا که شناخت ما محدود به «تجربه» است ـ ولی در عین حال، اثبات «عدم وجود» این سه مفهوم نیز غیرممکن است! بنابراین «امانوئل کانت» مبنای فلسفه خود را بر «مفاهیمی مبهم» قرار می‌دهد که، «وجود» یا «عدم وجود» آنان را نمی‌توان ثابت کرد. اگر کمی به استدلال «کانت» با دقت نظر افکنیم، خواهیم دید که نهایت امر استدلالی است «ملا نصرالدینی»! ‌گویند ملانصرالدین، روزی میخ طویله‌ای به زمین فرو کرد و گفت اینجا مرکز زمین است. گفتند ثابت کن! گفت، شما ثابت کنید که نیست! میخ طویله کانت هم، سه مفهوم اساسی «روح، آزادی و خدا» هستند، که شما باید ثابت کنید «نیستند!» چون عالیجناب «هابرماس»، که از پیروان مکتب «کانت» به شمار می‌روند، می‌گویند هست! و عملة جمکران هم فرمایشات فاشیست سابق و مخترع «دین عقلانی» را طوطی‌وار تکرار می‌کنند. بالاخره در مملکت ایران، همه نوع کالا به صورت بسته‌بندی شده از «غرب» باید به دست‌مان برسد! حتی تفکر! منتها کالاهای صادراتی غرب در چند رده تولید می‌شوند، و فقط بنجل‌ترین‌شان به ایران افتخار صدور می‌یابند. حال بازگردیم به «کانت.»

کانت نخست می‌گوید، بدون مفاهیم «خدا» و «روح»، نمی‌توان به «اخلاق» موجودیت بخشید. ولی در کتاب «نقد عملی و دیالکتیک عقل عملی»، ادعا می‌کند که «آزادی» نیز یکی از پایه‌های «اخلاق» است. و استدلالش این است که در این جهان، «افراد بد» خوشبخت‌اند، و افراد خوب، در رنج و مشقت زندگی می‌کنند، بنابراین فردی که «اخلاق» را رعایت می‌کند، با مشاهدة این شرایط ممکن است ناامید شده و «غیراخلاقی» رفتار کند. برای آنکه افراد اینچنین به بیراهه نروند، و «اخلاق» را رعایت کنند، لازم است «خدا» وجود داشته باشد! خدائی که در آن جهان، متناسب با رفتار در این دنیا، مجازات می‌کند و پاداش می‌دهد! و به عقیده «کانت»، پذیرش این امر به پذیرش «جاودانگی روح» منجر خواهد شد!

همانطور که مشاهده می‌کنیم، «امانوئل کانت»، مانند قاضی دادگاه روحانیت با مسائل برخورد می‌کند و به «قضاوت» در مورد افراد نشسته، با تکیه بر معیار «اخلاق»، «خوب» و «بد» را مشخص می‌کند! به عبارت دیگر، سخنان «کانت»، دقیقا با معیارهای «جامعة دینی» که جمکرانی‌ها وعده و وعیدش را می‌دهند، هماهنگی کامل دارد! از اینروست که نام «امانوئل کانت» ورد زبان فرهیختگان جمکران شده! ویژگی مهم «کانت»،‌ مانند دیگر فلاسفة کلاسیک، بیگانگی او با اصل «فردگرائی» است. کانت انسان را «برده» و در خدمت دیگران تعریف می‌کند، به عقیدة او، «فرد» صرفاً در چارچوب خدمت به شکوفائی «افراد در بطن جامعه» به رسمیت ‌شناخته می‌شود. «کانت» می‌گوید، انسان باید موجودیت خود را به عنوان «فردمنطقی»، در جامعه تحقق بخشیده، و شکوفائی کامل افراد دیگر را تضمین کند.

آنچه در فلسفة کانت «هولناک» است، همان نفی «انسان» به عنوان یک موجود «مستقل» است. خارج از آنکه، به «رسمیت» شناختن انسان به عنوان یک «فرد آزاد»، مبنای اعلامیة جهانی حقوق بشر است، منوط کردن «حضور انسان در جامعه» ـ آنطور که کانت ادعا می‌کند ـ به «عمل» جهت «شکوفائی» مجموعة انسان‌ها، می‌تواند زمینه‌ساز بهره‌برداری‌های بسیار خطرناکی شود. این امر امروز قبول عام یافته که، آزادی‌های فردی در هیچیک از ادیان ابراهیمی به رسمیت شناخته نشده. ولی اینکه اگر در جامعه «فردگرائی» نفی شود، حاکمیت به کجا خواهد کشید؟ کاملاً روشن است: سرکوب و استبداد! حتی نمونة به اصطلاح مترقی و معاصر نفی «فردگرائی» یعنی‌ استالینیسم نیز، نتیجه‌ای جز چندین دهه، اسارت به بار نیاورد. اسارتی که تحت عنوان «مارکسیسم ـ لنینیسم»، ملت‌های اتحاد جماهیرشوروی را به زنجیر یک طبقة اجتماعی فاسد کشید. و البته برای ما ایرانیان،‌ نمونة ملموس نفی فردگرائی، نظام‌های دست‌نشانده‌ای هستند، که توحش و تحجر را طی 80 سال گذشته بر ملت ایران تحمیل کرده‌اند.


جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵


سگ و سکه!
...
همزمان با ورود «لیت‌وی‌ننکو» به دروازه‌های بهشت، لنین هم وارد ایران شد! بله، طبق قوانین فیزیک، هر کنش، واکنشی به همراه دارد، و این امر غیرقابل تغییر است. یک روس رفت، یک روس می‌آید! آنکه رفت، در لندن به افتخار «رفتن» نائل شد، و آنکه آمد، به تهران آمد! پس ابتدا بپردازیم به ورود لنین به ایران ‌زمین!
در وبلاگ دیروز نوشتم که «چپ‌افراطی» و «راست‌افراطی» جمکران، در مورد شورش و فراهم آوردن زمینة سرکوب به توافق نرسیده‌اند. به عبارت دیگر نویسندة این سطور می‌پنداشت، 16 آذر دیگری در برنامه نیست! گویا، «خود غلط بود آنچه‌ما پنداشتیم!» و طرفین در مورد ایجاد یک جنگ زرگری تمام عیار به توافق‌هائی رسیده‌اند! فواید این جنگ‌زرگری، همانطور که بارها نوشته‌ام این است که به فرسایش نیروهای ضداستبداد منجر شده،‌ باعث گسترش سرکوب و استبداد می‌شود. به عنوان نمونه، فواید 16 آذر سال 1332 این بود که به بهانة قتل سه دانشجو، پانزده روز دانشگاه تعطیل اعلام شد، و در روز ورود نیکسون به تهران، شهر امن و امان بود! علاوه بر این، آتش گشودن به سوی دانشجویان در داخل دانشگاه، فواید دیگری هم داشت. نخست آنکه دانشجو بداند در دانشگاه امنیتی وجود ندارد؛ بداند که بعضی‌ها هر وقت هوس کنند، چند نظامی مسلح را به داخل دانشگاه کشانده، و افراد مزاحم را پاکسازی می‌‌‌کنند. دیگر اینکه، همگان بدانند که در دانشگاه، نظم و مقرراتی نمی‌توان متصور شد؛ «مقررات» را فعلة ساواک تعیین می‌کنند، همان‌ها که نقش ناراضی و شورشی پر خروش را همزمان ایفا می‌کنند. و نهایتا اینکه، کسانی بدانند فشنگ‌های خشاب نظامیان «هوشمند» است، دوست و دشمن را خیلی خوب از یکدیگر تشخیص می‌دهد، و فقط به کسانی اصابت می‌کند که باورشان شده مبارزه‌ای در کار است.

بله، طبق همان قانون فیزیکی، تظاهرات روز چهاردهم آذرماه سال 1332، نتیجة دلخواه را به بار آورد. و اکنون نیز، به نوع دیگری قرار است «زهره چشم» لازم از دانشجویان غیرحکومتی گرفته شود. اینگونه است که، «ادوارنیوز»، ارگان نخبگان بازار تهران، «شبح لنین» را بر فراز ایران رؤیت کرده! نویسندة مقالة «ادوارنیوز»، به نظر می‌رسد همان کسی باشد که «ترهات» پاسداراکبر را می‌نویسد، چرا که به چپ‌ها توصیه می‌کند، مطالب همان کسانی را بخوانند که پاسداراکبر با آنان در فرنگستان عکس یادگاری گرفته! یعنی «هابرماس»، «گیدنز» و... علاوه بر این، نویسنده، که مانند همه نخبگان جمکران بلاهت کافی جهت فراموش کردن عامل زمان و روند تاریخی دارد، نبود لیبرالیسم را «غیبت» محسوب کرده ـ مانند غیبت امام زمان ـ و با همان لحن مبتذل «بازاری ـ آخوندی» و مستفرنگ می‌نویسد:

«البته انتظار این بود که این چپ ها [...] با آموختن از تجربه ایران و جهان، همان راهی را طی کنند که مارکسیست های غربی به سوی تجربه‌ای لیبرالیزه شده از سوسیال دموکراسی طی کردند»


به نظر می رسد نویسندة مقاله، «چپ‌هائی» در ایران سراغ کرده، که نه سیر تحول تاریخی چپ ایران را طی کرده‌اند، و نه سیر تحول چپ جهان را! به عبارت دیگر، ‌ ایران را خارج از جهان قرار داده، و گروه‌های چپ‌گرائی پیدا کرده که خارج از تحول تاریخی «ایران و جهان» قرار می‌گیرند ـ منظورش حتما نشریه اینترنتی «ایران و جهان» است که هنوز کابوس کمونیست‌ها از سرش نپریده! بله، کجا نشسته‌اید که «پسرحاجی‌ها» در ادبار نیوز، یک «اصحاب کهف چپ‌گرا» کشف کرده‌اند!

اصحاب کهف ـ کهف، به معنای غارـ را که حتماً می‌شناسید، یکی از حکایات قرآن است. داستان آن هفت نفر (شش نفر و یک سگ) است که از ظلم پادشاه وقت «دقیانوس» به غاری پناه می‌برند و در آنجا خداوند آن‌ها را به خواب چندین ساله‌ای فرو می‌برد. و هنگامی که بیدار می‌شوند، درمی‌یابند که سکه‌های عهد دقیانوس دیگر رایج نیست، و سال‌ها از مرگ دقیانوس می‌گذرد. و از آنجا که سگ این «اصحاب» نیز در این «تجربه الهی» شرکت داشت، ایشان جزو «نفرات» محسوب می‌شوند. مصرع معروف: «سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد»، به همین مطلب ارجاع دارد.

بله باز گردیم به مقاله نویس ساواک که هنوز در انتظار ظهور «لیبرالیسم غایب» آه می‌کشد! تا جهان را از ظلم و جور کمونیست‌ها برهاند! آدرس دقیق این «غایب» را می‌توانید از هابرماس و آنتونی گیدنز جویا شوید! ولی اگر مقاله نویس ساواک، «چپ نوینی» یافته که در حاشیه تحولات تاریخی قرار می‌گیرد، باید سپاسگزار باشیم که خود ساواک «متحول» شده و دیگر از نوشتن نام «برنشتاین» و «کائوتسکی» هراسی به دل راه نمی‌دهد؛ هر چند که هنوز شهامت نامبردن از «تروتسکی» را ندارد، و ترجیح می‌دهد نام واقعی او «برنشتاین» را بر کاغذ بنویسد! علاوه براین، «نظریه پرداز» حجرة ساواک، واژه «نامنتظر» را نیز بجای «غیرمنتظره» به گنجینة ادب فارسی افزوده‌اند، ولی به طور «نامنتظری» فراموش می‌کند که چپ در هر کشور ویژگی‌های تاریخی‌ای از آن خود دارد. این بیماری فراموشی باعث می‌شود که نویسنده، از «چاله‌میدان» پرشی به اسکاندیناوی زده، و باز هم به طور «نامنتظره» گیدنز و هابرماس را در آنجا یافته، و انقلاب مارکسیست‌ها را «قصه» بنامد!

پس از انتشار پریشانگوئی‌های «ساواکی ـ آخوندی» ادبار نیوز،‌ ارگان چريکهای فدايي خلق ايران، در سرمقاله پيام فدايي، ‌تفسیری ارائه داده، که به نظر نویسنده شعارگونه و دور از واقعیت می‌نماید. همانطور که قبلاً نوشتم، مبارزه سیاسی «هدف» نیست، «وسیله» است، جهت نیل به اهداف از پیش تعیین شده. مبارزه سیاسی، بازی و لج و لجبازی هم نیست! در نتیجه، اگر چه در مبارزة سیاسی از شور و هیجان توده‌ها باید استفاده شود، شناخت کافی از امکانات واقعی خود و امکانات طرف مقابل، خارج از هرگونه «شور» و به دور از عرصة «رؤیا» الزامی است. و گذشته از این، «رؤیا» با «خیال خام» هم ترادفی ندارد. حال پیش از پرداختن به داستان «آن روس که رفت!»، نیم نگاهی به حکایت «آن رهبر که دارد می‌رود»، بیاندازیم!

روز پنجشنبه، اکبر هاشمی، در جمع روحانیون شهر ری،‌ علی‌خامنه‌ا‌ی را غیابا از رهبری «اخراج» کرده و تلویحاً پیشنهاد تشکیل شورای رهبری می‌دهد. «آفتاب نیوز» از قول رفسنجانی می‌نویسد:

«[...] خامنه‌ای پیش از اینکه کاندیدا شوند، اعلام کردند بنده ولایت فرد را قبول ندارم به همین دلیل کاندیدا نمی‌شوم [...] ایشان را متقاعد به کاندیداتوری کردیم که در نهایت برای رهبری نظام رأی آوردند! اینجا بود که مجلس خبرگان اقتدار و عظمت خود را نشان داد [...]»


بله! خامنه‌ای همانطور که آمد، همانطور هم می‌رود، یعنی با افتضاح، دروغ و پشت هم ‌اندازی هاشمی! این است معنای «عظمت واقتدار» خبرگان! اکبرهاشمی و شرکاء در این 27 سال، جهت خوش خدمتی به ارباب، در ژیمناستیک و بند بازی «خبره» شده‌اند، و هر بار زمینة تغییر و تحولی در ایران فراهم آمده، اینان التزام رکاب داشته‌اند، ولی اینبار، در بر پاشنة سابق نمی‌چرخد! نه در ایران و نه حتی در انگلستان، که جسد «لیت وی‌ننکو» روی دست حاکمیت مانده!

همانطور که به یاد دارید «شهید لیت‌وی‌ننکو» ـ او را شهید می‌خوانم، چون پدرش به «لارپوبلیکا» گفته بود پسرم مسلمان از دنیا رفت! و همانطور که در این 27 سال مشاهده کرده‌اید، مسلمانان حتی اگر به مرگ طبیعی هم بمیرند، «شهید» محسوب می‌شوند. همه با «شهید لیت‌وی‌ننکو»، از طریق رسانه‌ها آشنا هستیم، و بر اساس جنجال رسانه‌ای پیرامون شهادت وی، می‌دانیم که ایشان یکی از مأموران سابق «کاگ‌ب» و از منتقدان ولادیمیر پوتین بودند، که میهن خود را به قصد لندن، قبلة مسلمانان جهان ترک کردند. «خبرگزاری نووستی» می‌نویسد که همین فرد، اسناد و مدارک فراوانی دال بر همکاری مافیای روس با سیاستمداران ایتالیا و به ویژه با شخص «رومانو پرودی» داشته! البته نام «سیلویو برلوسکونی» در این اسناد مشاهده نشده، چون خودش عضو مافیاست. به محض پخش این خبر، رومانو پرودی به دلیل افترا و تهمت به یک شهروند ایتالیا شاکی شده، دستور خروج نیروهای ایتالیا از عراق را نیز صادر می‌کند، ستاد بررسی نتایج انتخابات ایتالیا هم، به بازشماری آراء سفید و مخدوش در انتخابات ماه مارس گذشته پرداخته، تا شاید بتواند برلوسکونی را به نخست وزیری بازگرداند، و شمارش آراء هم «منطقاً» از منطقه «کالابر»، مرکز مافیا آغاز کرده‌اند. «ایرنا»، حجرة حنا زرچوبه، بی‌خبر از همه جا، این خبر را با رقص و پایکوبی منتشر کرده! چرا که «برلوسکنی» به همراه «پاپ»، یکی از پایه‌های ایجاد جنگ زرگری با اسلام و مسلمین بود، و جایش در رسانه‌های حکومت جمکران بسیار خالی است. و هر چه این «رومانو پرودی» بی‌بخار و وارفته است، «سیلویو»، سر زنده و از مدیران با سابقه بود!

او هم مثل مدیران با سابقه جمکران، کارش را از خوش خدمتی در بارگاه مافیا آغاز کرد، و مدتی در کافه‌های ناپل آواز می‌خواند، از همان آوازهای «آهنگران» خودمان، ولی مدل کاتولیکش! بعد هم مانند همه عمله اکره فاشیسم، یک‌شبه ره صد ساله رفت! و «ایل جورناله»، مرجع تقلید اهالی «روزآنلاین»، که عکس «رزمناو» آمریکا در خلیج فارس را برایمان چاپ می‌کرد، و تاریخ تهاجم نظامی آمریکا به ایران را هم برایمان تعیین می‌کرد، متعلق به همین سیلویوی «خود ساخته» است! به زبان گاو چران‌ها، سیلویو یک «سلف میدمن» واقعی است! حال باز گردیم به «لیت‌وی‌ننکو»، که اسناد و مدارک فراوان در دست داشته!

می‌گویند، یعنی رسانه‌ها می‌گویند، که او در مورد قتل روزنامه نگار روس نیز اسنادی در اختیار داشته، که ثابت می‌کرده، وی به دلیل مخالفت با ولادیمیر پوتین به قتل رسیده! بله این شهید «لیت‌وی‌ننکو»، همة اسناد لازم جهت هیاهوی رسانه‌ای را در دست داشته، و تا قبل از مرگش، هیچکس از وجود چنین گنجینه‌ای آگاه نبوده! اینهم به «افشاگری» مضحک اکبرهاشمی و انتشار آن نامة کذائی می‌ماند! که با قصد کودتا انجام شد، و ناکام هم ماند. ولی در مورد انگلیس و روسیه مسئله متفاوت است. سیاست انگلیس، از دورة جنگ سرد، به روال سنتی، هر گاه آمریکا در هچل می‌افتاد، به سیاست روسیه می‌چسبید، اینبار هم با افتضاح گاوچران‌ها در منطقه، «روباه پیر» قصد چسبیدن به دم روس‌ها را داشت که، جای پایش را در منطقه از دست ندهد! اما پس از جنجال پیرامون اطلاعات، اسناد و مدارکی که منتشر هم نمی‌شوند، تا مبادا کسی از محتوای واقعی آن‌ها مطلع شود، چرا که وجود ندارند! معلوم شد، حاکمیت انگلستان نمی‌تواند بازی همیشگی را تکرار کند، و سیاست‌های جنگ سرد را ادامه دهد. «جنگ سرد» به پایان رسیده و رعایای الیزابت دوم ناچارند این واقعیت تلخ را بپذیرند که سکه‌اشان دیگر رایج نیست، و از مرگ دقیانوس، سال‌ها گذشته! فقط امیدواریم حضور شهید «لیت‌وی‌ننکو» در بهشت، حوری و غلمان‌ها را به «پلونیوم» آلوده نکند، که اسلام و مسلمین از راست تا چپ افراطی بتوانند پس از پایان مبارزات شهادت طلبانه خود، با خیال راحت وارد بهشت شوند! چرا که همانطور که گفتیم، لنین هم از بیم آلودگی به «پلونیوم»، بهشت را رها کرد و به ایران آمد!


پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵


16 آذر و فرمان شورش!
...

در بسیاری از وبلاگ‌هایم اشاره کرده‌ام که حکومت دست‌نشانده «خود برانداز» است، به این ترتیب که پس از دریافت امر براندازی، حکومت، خود دست به کار می‌شود. در مورد حکومت ایران، خارج از هیاهوی رسانه‌های غرب، تلاش حکومت برای براندازی در جبهه‌های مختلفی آغاز شده. و پیشتر هم نوشته بودم که براندازی از سوی ساواک سازمان داده می‌شود ـ که سازمانی است جهت حفظ منافع استعمار در ایران. ساواک همزمان، شایعه پراکنی، ارعاب و تحریک افکار عمومی را با بهره‌گیری از رسانه‌های دولتی سازمان می‌دهد. و از سوی دیگر، نفوذی‌های ساواک در سازمان‌ها و مراکز دولتی و دانشگاه‌ها رهبری شورش و نافرمانی عمومی را عهده‌دار می‌شوند. دانشگاه‌ها مکان ایده‌آل برای ایجاد شورش و گسترش آن به عرصة اجتماع‌اند. به همین دلیل نخستین تلاش حکومت جمکران، جهت «خودبراندازی» از کوی دانشگاه آغاز شد و سپس به دانشگاه کشیده شد، ولی ناکام ماند! دلیلش را هم پیشتر عنوان کردم. براندازی در ایران نیازمند موافقت همسایة شمالی است. کمونیست، یا غیرکمونیست تفاوتی ندارد. تغییرات در مرز روسیه، بدون توافق با حاکمیت این کشور امکانپذیر نیست. و پس از پایان جنگ سرد، فراهم کردن زمینة کودتا در ایران کاری بس دشوار شده!

راه دیگری که استعمار در برابر دست نشاندة خود قرار می‌دهد، زمینه‌سازی کودتا و تهاجم نظامی جهت تحکیم سرکوب و چپاول است. تاکنون ناکامی این تلاش به تعویض یک فرماندة نیروی هوائی ارتش، و سقوط چندین هواپیمای حامل سران و کادرهای سپاه پاسداران انجامیده. اگر استعمار اینچنین به براندازی اشتیاق نشان می‌دهد به این دلیل است که هر براندازی، ‌زمینة سرکوب و نابودی نیروهای «ضداستبداد» را فراهم می‌آورد، هر براندازی می‌تواند زمینه‌ساز براندازی‌های دیگر شده، و نهایت امر «سرکوب» مردم را تشدید کند. نگاهی به تاریخچة ننگین حکومت جمکران شاهدی است بر این مدعا. براندازی 22 بهمن، سرکوب زنان، کشتار در کردستان، خوزستان وگنبدکاووس؛ توقیف روزنامه‌ها و اعدام روزنامه‌نگاران، سپس اشغال صوری سفارت آمریکا، که از طریق آن جان تازه‌ای در کالبد سرکوب دمیدند، و زمینه‌ساز تحریم اقتصادی، توقیف دارائی‌های ایران و نهایتاً جنگ با عراق شد. و به همین ترتیب، جنگ با عراق نیز خود سرکوب‌ها را شدت بخشید. این دور باطلی است که حکومت جمکران برای حفظ منافع اربابانش بر ملت ایران تحمیل کرده. هر چند که در بسیاری از این موارد گروهی از «همه جا بیخبر» هم به عنوان سیاهی لشکر پای به تلة ساواک می‌‌گذارند، همانطور که گفته شد، این ساواک ایران است که نقش اصلی را در اجرای این توطئه‌ها ایفا می‌کند. مراجعه شود به گزارش‌های تصویری فرانس پرس از تظاهرات در برابر سفارت آمریکا در سال 1980. بسیاری از تظاهرکنندگان می‌پنداشتند که اشغال سفارتخانه پیروزی بزرگی بر امپریالیسم جهان‌خوار است، حال آنکه تظاهرکنندگان محترم همچنان که با مشت‌های گره کرده شعار می‌دادند، در حال بلعیده شدن توسط همان امپریالیسم بودند. شاید آن‌ها که 27 سال پیش اینچنین ساده‌لوحانه در تلة استعمار افتادند، امروز بتوانند مسائل را با روشن بینی بیشتری بنگرند.

امروز حکومت مزدور اسلامی، پس از منتفی شدن تهاجم نظامی و ناکامی در تلاش‌های کودتا، تمام سعی خود را در جهت ایجاد شورش در دانشگاه متمرکز کرده. و نهضت منفور آزادی و شاخه دانشگاهی‌اش، «دفتر تحکیم وحدت» نیز نقش عمده‌ای در سازماندهی این شورش بر عهده گرفته‌اند. گزارش‌های رسیده از بزرگداشت روز 16 آذر در ایران حاکی از این است که «تحکیم وحدت»، و گروه‌های چپ، هنوز در مورد چنین شورشی به توافق نرسیده‌اند. به عبارت دیگر، ائتلاف شوم «چپ‌افراطی و راست‌افراطی» که در سال 1357 رخ داد هنوز محقق نشده. و فعلاً «چپی‌ها» با شعار «یزدی برو گمشو»، از «تحکیم وحدتی‌ها» استقبال کرده‌اند. هرچند که «فرخ نگهدار» برای شنیدن سخنرانی‌های بی‌سرو ته محمد خاتمی به مسجد لندن مشرف شده و تحلیل آبدوغ خیاری‌ای هم از جنگ ویتنام و فرهیختگی خاتمی به عمل آورده بود. گویا هنوز پیام «رهبر» فدائیان اکثریت در تهران دریافت نشده! و یا «مذاکرات» به بن بست رسیده باشد! پس تا مشخص شدن نتیجة مذاکرات، بازگردیم به 16 آذر، از زبان مهرنیوز خودمان!

تبلیغات براندازانه توسط حکومت جمکران روز به روز شدت بیشتری می‌یابد! امروز، حتی مهرنیوز در مورد جنبش‌های دانشجوئی که نظام‌های فاشیستی را در جهان سرنگون کرده‌اند، البته به زعم مهرنیوز، فراوان داد سخن داده! و تلویحاً با خواهش و تمنا از دانشجویان تقاضا کرده به مبارزه با استعمار برخیزند! ظاهراً فراموش کرده که 27 سال پیش روح الله خمینی چه سیلی محکمی به استعمار زد! مهر نیوز، با نثر شیوای مکتب مؤتلفه، و با لحن «انقلابی و ادیبانه» به تشریح رخداد 16 آذر و جنبش‌های دانشجوئی جهان پرداخته، و به همین دلیل هم، کل مطلب بسیار مضحک از آب در آمده است!

می دانیم که وقایع تأسفبار روز 16 آذر در ایران به قصة «نبرد بی‌امان با استعمار» تبدیل شده و هر سال نیز ابعاد گسترده‌تری به خود می‌گیرد. وقایعی که در سال 1332، به مرگ سه دانشجو در دانشگاه تهران منجر شد، همواره از زاویة نبرد «فریدون» علیه «ضحاک» بررسی شده، و به این ترتیب جنبه حماسی به خود گرفته، و امروز هیچ تحلیل واقعگرایانه‌ای از آن نمی‌توان ارائه داد. چرا که تقدیس و تقدس «شهدا»، مانع از نگاه واقعگرایانه می‌شود. احساساتی که قتل دانشجویان بی‌دفاع بر می‌انگیزد پرده‌ای است در برابر واقعگرائی. حال ببینیم روز 16 آذر سال 1332 چه گذشت؟

روز 18 آذرماه 1332،‌ قرار بود ریچارد نیکسون، معاون رئیس جمهور وقت ایالات متحد، به ایران بیاید. سه ماه و اندی از کودتای 28 مرداد می‌گذشت، و ملت ایران طعم تلخ شکست و تحقیر را فراموش نکرده بود. روز 14 آذرماه، دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به مسافرت نیکسون و ورود دنیس رایت، کاردار جدید سفارت انگلیس به ایران تظاهرات می‌کنند، روز 15 آذرماه، این تظاهرات از دانشگاه به خیابان کشیده می‌شود. و از آنجا که وزارت کشور مجوزی جهت برگزاری تظاهرات صادر نکرده، مامورین انتظامی وظیفه دارند، از تظاهرات ممانعت کنند. این اجرای قانون است. در نتیجه نظامیان با تظاهرکنندگان درگیر می‌شوند. نتیجة آنکه، فردای همانروز، نظامیان در اطراف دانشگاه مستقر می‌‌شوند. و در ساعت ده صبح، چند نظامی جهت شناسائی دانشجویانی که به آنان بی‌احترامی کرده‌اند، وارد دانشکدة فنی می‌شوند. دانشجویان سر کلاس‌اند. و نظامیان باید به یک یک کلاس‌ها سر زده، «توهین کنندگان» فرضی را بیابند. ولی زنگ‌ها زودتر از موعد مقرر به صدا در می‌آید، تا امکان آشوب فراهم شود. جمع دانشجویان در برابر نظامیان قرار گیرد و کار به جائی برسد که می‌باید. دانشجویان شعار دهند و با نظامیان درگیر شوند. و حین درگیری است که سه دانشجو به قتل می‌رسند. ولی مهر نیوز معتقد است زنگ‌ها زودتر از موعد به صدا درآمد تا درگیری ایجاد نشود!

برای کسانی که پس از پنجاه سال، هنوز ملت را احمق پنداشته‌اند، لازم است یادآور شویم، حتی در کشورهای دموکراتیک نظامیان و نیروهای ضدشورش وظیفه دارند تظاهرات غیرمجاز را مانع شوند. در این کشورها، توهین به نظامیان و مأمورین دولت جرم است، و درگیری فیزیکی با آنان منجر به ضرب و جرح و قتل شده، ‌ و مأمور انتظامی هرگز مجرم شناخته نخواهد شد. این مسئله مربوط به کشورهای دموکراتیک است. حال باید دید چرا در کشور استعمارزده‌ای چون ایران، دانشجو به خود حق می‌دهد قانون شکنی کرده، به مأمور دولت توهین کند و با نیروی نظامی و انتظامی درگیر شود؟! چون نیکسون و دنیس‌رایت به ایران می‌آیند؟ به این عمل ابلهانه «جنبش دانشجوئی» می‌گویند؟ مگر «مک فارلین» که به ایران آمد، دانشجویان اعتراض کردند؟ مگر ملاقات لاریجانی با «نیک براون» که زمینه ساز انتصاب محمد خاتمی شد، اعتراضی به همراه داشت؟ مگر همین «نیک براون»، در زمان خاتمی به سفارت انگلیس در ایران منصوب نشد؟ چرا کسی به چنین «توهین» مستقیمی به ملت ایران اعتراض نکرد؟ مگر انتصاب خاتمی کودتا نبود؟ چگونه است که جنبش دانشجوئی ایران هم مانند مبارزات فدائیان اسلام وظایف‌شان «فصلی» است؟ فدائیان اسلام هم پس از ترور منصور، دست از مبارزه برداشتند. گویا با ترور منصور، پیروزی فدائیان اسلام تامین شده، به اهداف خود رسیده بودند، چون هویدا نخست وزیر شد! جنبش دانشجوئی ایران هم فقط از مسافرت نیکسون و دنیس رایت خوشش نیامده بود! یک‌نفر هم معلوم نیست به دستور چه کسی، زنگ‌ها را زودتر به صدا در آورده بود که درگیری ایجاد شود، و سه دانشجو هم کشته شوند! چه بهتر! با استفاده از این سه کشته، هم می‌توان به حماسة کربلا نقب زد، هم به اسطوره ضحاک و فرزندان کاوه! نیم قرن استفادة تبلیغاتی استعمار از این سه کشته، ده‌ها هزار کشته بر جای گذارده. این است فواید اسطوره آفرینی! ایجاد روند فزایندة آفرینش اسطوره. به همین دلیل است که مهرنیوز خواهان تداوم حماسه 16 آذر شده، می نویسد:

«[...] جنبش دانشجوئی ایران که یکی از دیربازترین جنبشهای دانشجوئی در دنیاست میراث دار خاطرات[...] بسیاری است که سر آمد آنها روز 16 آذر 32 بوده و این میراث عظیم از دانشجوئی به دانشجوی دیگر و از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و مسئولیت نسل بعدی را سنگین‌تر کرده است[...]جدای از تفکرات متنوع دانشجویان معترض[...] 16 آذر را باید روز استقلال خواهی روز استعمارستیزی، روز مبارزه با ظلم، روز قیام بر علیه خودکامگی، روز دو صدائی، روز شکست انحصار و روز خواست عمومی دانست»


البته منظور از «خواست عمومی»، همان «خواست استعمار» و «باور» ساده لوحان است! چرا که روابط میان کشورها و توازن قوا را با «شورش» نمی‌توان تغییر داد. همچنان که 16 آذر، منجر به نتیجه مطلوب استعماری گردید. یعنی ایجاد دور باطل شورش، سرکوب، شورش. و هر بار شورش‌ها وسعت یافتند، و سرکوب‌ها وحشیانه‌تر شدند. آخرین بار، محاصره دانشگاه توسط ماموران توحش جمکران جهت «انقلاب فرهنگی» بود! به یاد داریم کدام گروه‌ها زمینه‌ساز شورش بودند و اکنون نیز در خارج از مرزها دانشجویان را هم اینان به شورش تشویق می‌کنند! و از این روست که مهرنیوز، شورش و «قانون شکنی» را وظیفة دانشجویان شمرده، و این «مسئولیت عظیم» را به آنان واگذار می‌کند! اگر کسی در کشور استعمارزدة ایران شورش نکند، مزدوران استعمار چگونه می‌توانند سرکوب کنند؟ بله! شورش اگر برای دانشجو جماعت «افتخار مرگ و اسارت» می‌آفریند، دکان مزدوران استعمار را همزمان رونق می‌بخشد. به همین دلیل است که استعمار هدف مبارزة سیاسی را در بطن جامعة ایران، نه پیروزی، که «مرگ» تعیین می‌کند. به همین دلیل است که مزدوران استعمار شورش و هرج و مرج را همان «مبارزة سیاسی» قلمداد می‌کنند! و به همین دلیل است که مهرنیوز، چندین هندوانه زیر بغل دانشجویان گذارده، دفاع از استقلال و مبارزه با استعمار و زورگوئی را به عهده آنان می‌گذارد! و به ناگهان وظائف نیروهای نظامی و انتظامی، احزاب سیاسی و دولت را دانشجویانی باید عهده‌دار شوند که خود نخستین قربانیان استعمار و سرکوب مزدوران استعمارند؟ به گفتة مهرنیوز:

«دفاع از استقلال و مبارزه با استعمار و زورگوئی همیشه جزء اولویت‌های آگاهان سیاسی و دردمندان جامعه بوده ‌است و 16 آذر را می‌توان به نوعی بارزترین نمونه دانشجوئی آن در تاریخ ایران به حساب آورد!»

البته «حساب» مهرنیوز از بعضی جهات درست است! اگر بتوان دانشجویان را به خیابان‌ها کشید، و براندازی باشکوه 22 بهمن را تکرار کرد، اینبار، «ولایت فقیه»، نصیب ابراهیم یزدی، سحابی یا امیرانتظام خواهد شد! و روز از نو، سرکوب و چپاول از نو!

اگر به سیر تحولات براندازنه، از کودتای رضامیرپنج تا امروز نظر افکنیم، مشاهده خواهیم کرد که چنین امری کاملاً «منطقی» است. چرا که ابتدا، از طریق کودتا، تاج سلطنت قاجار به تاج سلطنت پهلوی تبدیل شد. سپس با براندازی22 بهمن، تاج زیبا و پوشیده از جواهرات، به تکه پارچه‌ای به نام عمامه تبدیل گردید. و از آنجا که چپاول استعمار سرعت روز افزون دارد، رهبر آینده ایران، از همان تکه پارچه ناقابل هم محروم شده، سرش بی‌کلاه خواهد ماند! با این «حساب»،‌ اگر 16 آذرهای دیگری هم در پی آید، بزودی «رهبر بدون سر» هم خواهیم داشت! و به یاد داشته باشیم که هرچه از تاج «سلطنت مشروع» فاصله گرفته‌ایم، چپاول و سرکوب استعمار، با قدرت بیشتری اعمال شده!



چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵


نیچه و « لباس‌ملی»!
...

پس از مرگ آرتور رمبو، شاعر معروف فرانسه، جهت جلب رضایت خاطر کلیسا و جامعة «متدین»، افراد خانواده‌اش اعلام می‌کنند که «رمبو»، پیش از مرگ دوباره روی به دین و مذهب آورده بود! و در همین راستا، با همیاری ناشر آثار رمبو، در نگارش زندگینامة وی دست به تحریف وسیعی می‌زنند. بد نیست بدانیم که در مورد «فردریش نیچه»، «گوته» و بسیاری دیگر، تحریف‌هائی مشابه رخ داده. به عنوان مثال «آلفرد باوملر» به تحریف آثار «گوته» پرداخت، تا آن‌ها را به ایدئولوژی حاکم نزدیک کند. و الیزابت، خواهر نیچه، که خود از طرفداران گیوم دوم بود؛ به عنوان عضو فعال حزب نازی، و از طرفداران هیتلر و موسولینی، پس از مرگ نیچه، کوشش فراوانی در تطابق آثار برادرش با «فاشیسم» به خرج داد. نیچه پس از ازدواج الیزابت با فردی «یهودستیز» به نام «برنهارد فورستر»، عملاً با وی قطع رابطه کرده بود.

نیچه در یک خانوادة مذهبی متولد شد، پدر و پدربزرگش کشیش بودند. وی پدر را در 5 سالگی از دست داد، و مادرش در راستای رعایت سنت خانوادگی او را نیز به تحصیل در رشتة الهیات تشویق می‌کرد. ولی از آنجا که فردریش جوان بیشتر به علم و به ویژه به داروینیسم علاقمند بود، تحصیل در رشته «زبان‌شناسی تاریخی» را برگزید. نیچه می‌گوید:

«یک از ویژگی‌های روحانی جماعت، عدم قابلیت درک «زبان‌شناسی تاریخی» است. روحانی، از فرط علاقه به دریافت مطلب، قادر نیست بدون تحریف و تفسیر، مطالب را دریابد. مطالعة روحانی جماعت در کمال بی‌احتیاطی، بی‌صبری و شتاب صورت می‌پذیرد.»

در سال 1818 ، نیچه با مطالعة آثار «شوپنهاور»، به فلسفه علاقمند ‌شد، و بررسی خود را بیشتر به تفکر منطقی، به ویژه بر فلسفة «دموکریت» متمرکز کرد. نیچه در 25 سالگی، در دانشگاه «بال» در کشور سوئیس به تدریس «زبانشناسی تاریخی» پرداخت. در ایندوره، نیچه ده سال از عمر خود را صرف مطالعة آثار فلاسفه یونان باستان، خصوصاً ‌فلاسفة «پیش سقراطی» کرد: «هراکلیت و آمپدوکل»!

در سال 1870، طی جنگ «آلمان ـ فرانسه»، نیچه به عنوان پرستار داوطلب خدمت می‌شود. و پنج سال بعد، علائم بیماری وی بروز می‌کند. می‌گویند این علائم، به علائم سیفیلیس شباهت داشته، ولی در هر حال، همین بیماری نیچه را از پای در می‌آورد. پس از مرگ نیچه، الیزابت، اثر ناتمام نیچه، «ارادة قدرت» را، پس از تحریفات وسیع، به نام وی منتشر کرد. علاوه بر این، الیزابت، کتاب‌های فراوانی در مورد نیچه نوشت، ولی سال‌ها بعد، «نقد تاریخی»، ثابت کرد که، الیزابت پس از مرگ برادرش به تحریف آثار، نامه‌ها و نوشته‌های پراکندة وی مبادرت ورزیده بود.

از نظر تاریخی، «تحریف» فراوانی در آثار نیچه صورت گرفته، و هر یک به مصارف ایدئولوژیک مختلف رسیده‌اند، تا آنکه «جورجو کوللی» و «ماتزینو مونتی‌ناری» آثار تحریف نشدة او را منتشر می‌‌کنند. نیچه، در سال 1878، در کتاب «مسافر و سایه‌اش»،‌ می‌نویسد:

«هر جا نادانی و خرافات [...] رسم و سنت است، هر جا تجارت و کشاورزی کساد است، لباس‌های ملی بر تن مردم مشاهده می‌کنیم! «روح ملی» که خود را در لباس‌های سنتی می‌نمایاند، به دلیل فقر و جهل ملتی است، تحت سلطة قشری خاص، قشری که منافعش ایجاب می‌کند تا مردم را در فقر و جهل نگاهدارد.»‌


سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵


قصة «چاه» پریان!
...

به گزارش خبرپراکنی «ایسنا»، دادستان قم از دستگیری امام چهاردهم شیعیان خبر داده!

همانطور که می‌دانید، خداوند آیات قرآن را بر حسب نیازهای «سیاسی ـ اقتصادی» پیامبر اسلام بر ایشان نازل می‌کرد! و این نیاز ها دو سال ادامه داشت، تا پیامبر توانستند روی پای خود بایستند و با متهم کردن یهودیان و دیگران مال و اموالشان را مصادره فرمایند. در این مدت هیچ سند و مدرکی از این آیات وجود نداشت. و همانطور که در وبلاگ‌های قبلی نوشتم، دو قرن پس از مرگ پیامبر اسلام، چندین نسخه قرآن «اعلام» موجودیت کردند! ولی این امر، در مورد امامان به صورت دیگری رخ داده.

به این ترتیب که گروهی، خلیفه چهارم، علی‌ابن‌ابی‌طالب، را امام «اول» خواندند و بر اساس نظریات این گروه، اخلاف امام اول نیز، «امام» متولد می‌شوند! به عبارت دیگر، امامت، مانند سلطنت، موروثی است! امام‌ها نیز به تدریج و طی تاریخ، بر حسب نیازهای سیاسی، بر تعدادشان افزوده شد! عده‌ای هفت امامی بودند و خود را اسماعیلیه خواندند، عده دیگری، عدد هفت را کافی ندانسته، پنج امام دیگر بر تعداد امامان خود افزودند و خود را «شیعة دوازده امامی» نامیدند!

ویژگی «شیعیان دوازده امامی» این است که، مدعی‌اند «دکان» دین و دین‌فروشی حتماً باید به آنان ختم شود. به عبارت دیگر «انحصار» اقتصادی دین را به نام خود، در جائی که ما نمی‌دانیم، به ثبت رسانده‌اند! هیچ تساهل و تسامحی هم در این راه نمی‌شناسند. اگر شرکت «مک دونالد» در ازاء دریافت «جزیه» ـ در زبان یانکی‌ها به آن می‌گویند «فرنچایز» ـ به دیگران نیز اجازه می‌دهد ساندویچ‌های «اسفنجی»، با سیب‌زمینی سرخ شده در روغنی های عتیقة دوران «توماس جفرسون» را به فروش رسانند، دستاربندان اسلام به هیچ ترتیبی اجازه نمی‌دهند، احدی در جوار «دکة» توحش و تحجرشان، دکانی باز کند! اینکار «گناه کبیره» است!

به همین دلیل، هرکه در امور «حجرة شیعیان»، کلامی به‌ زبان آورده، فتوای مرگش صادر شده! همانطور که «باب» را در نهم ژوئیه 1850 میلادی، در تبریز به قتل رساندند. باب،‌ از اهالی شیراز بود و می‌گفت «وظیفه دارد بر کسی در بگشاید که خداوند ظاهرش خواهد کرد.» به عبارت دیگر «باب» خود را واسط میان امام زمان و مردم معرفی می‌کرد. پیام باب، به نسبت پیام تشیع دوازده امامی، بسیار مترقی بود، و تساوی حقوق زن و مرد را هم گویا شامل می‌شد. از اینرو، عدة زیادی پیرو «باب» شدند، و حکومت قاجار احساس خطر کرد. در نتیجه همزمان با سرکوب دراویش، کشتار بابی‌ها نیز در دستور کار دولت مترقی «امیرکبیر» قرار گرفت! و حدود 20 هزار بابی، که و زنان و کودکان خردسال را نیز شامل می‌شدند، و مانع «صنعتی» شدن حکومت پس افتادة قاجار بودند، به دست مردم همیشه در صحنة آنزمان، در شهرها و در ملع‌عام «قتل‌عام» شدند. ولی اینکارها وضع حکومت را خراب‌تر هم کرد، و بنیانگزار دارالفنون هم، علیرغم چنین جانفشانی‌ها، همانجایی رفت، که دراویش و بابی ها را فرستاده بود!

دو سال پس از قتل باب، یکی از پیروان او به نام «حسینعلی نوری»، با اعمال نفوذ خانواده‌اش، از مجازات مرگ معاف شده، به همراه دیگر همفکران خود به بغداد تبعید می‌شود. می‌گویند، «نوری»، دو سال در کوه‌های کردستان به تفکر ‌گذرانده، و دو کتاب نیز به رشتة تحریر در آورده. در بازگشت به بغداد، ‌که آنروزها قسمتی از امپراطوری عثمانی بود، نوری پیام باب را به پیروانش اعلام می‌کند، و خود را «بهاءالله» می‌نامد. ولی در امپراطوری عثمانی نیز بهائیان در امان نمی‌مانند. در سوم ماه مه 1863، مقامات امپراتوری، بهائیان را به قسطنطنیه می‌فرستند و در آنجا بهاءالله کتاب «الاقدس» را به پایان می‌رساند. بهاءالله، پیش از مرگ فرزندش عبدالله را به جانشینی خود بر می‌گزیند. مرگ بهاءالله در تاریخ 28 ماه مه 1892 رخ می‌دهد. و نوة او، «شوقی افندی» نیز در سال 1957، جان به جان آفرین تسلیم می‌کند، و جانشینی برای خود بر نمی‌گزیند. از آن پس رهبری بهائیان را، یک شورای بین‌المللی، به نام «خانة جهانی عدالت» در شهر حیفا به عهده دارد. لزومی ندارد یادآور شویم که حکومت «جمکران»، به رسم رایج امیرکبیرانه، بهائیت را به عنوان دین به رسمیت نمی‌شناسد، و اگر بهائیان مایلند در ایران زندگی کنند، یعنی در حد برده، باید رسماً در روزی‌نامه‌های حکومت اعلام دارند که به «فرقة ضاله بهائیت» تعلق ندارند! بله، باز گردیم به امام چهاردهم خودمان، که با 55 تن از پیروانش همین چند روز پیش دستگیر شده!

اگر وبلاگ «فالگیر و حالگیر» را به یاد داشته باشید، مکارم شیرازی برای جمکران آرزوهای فراوانی در سر می‌پروراند، که بتواند از جیب 15 میلیون توریست جمکران حداکثر استفادة مالی را صورت دهد. و امروز که دادستان حکومت، امام چهاردهم را دستگیر کرده، مسلماً دکان مکارم رونق بیشتری می‌یابد. چرا که بلافاصله فرد دستگیر شده تبدیل به «رهبر مخالفان حکومت» شده، و عده‌ای از «مبارزان جمکران» او را قبلة خود خواهند ‌خواند! و عدة دیگری هم، در رسانة سرداراکبر در تبعید، فتوای مقاومت «برای حفظ آزادی‌های دینی» صادر می‌کنند! به ویژه که استاندار قم،‌ که مانند دیگر «کارگزاران ضحاک»، در فساد مالی و جنایت ید طولائی دارد، امام چهاردهم را «قلابی و شیاد» خوانده، چون به زعم ایشان حتما یک امام چهاردهم واقعی هم وجود دارد:

«این شخص جمکران را قبله معرفی کرده و با شیادی ادعا می‌کرد امام چهاردهم است! امام چهاردهم قلابی با چاپ کتابی در صدد فریب افکار عمومی بود[...] این فرد در قم و کاشان فعالیت میکرد[...] تا به حال 55 نفر از کسانی که به تبعیت این فرد در آمده‌اند نیز دستگیر شده‌اند.»

به عبارت دیگر، استاندار می‌گوید، امام چهاردهم واقعی آن است که خودمان تائیدش کنیم! این یکی را قبول نداریم، چرا که، به رقابت با حکومت جمکران پرداخته و 55 خمس و زکات از جیب ما به سرقت برده! ایسنا در ادامه می‌نویسد:

«‌دادستان قم رمالی و دعانویسی را از مشکلات استان قم برشمرد و گفت دادستانی در صدد دستگیری این افراد به اتهام شیادی و کلاهبرداری است و در صورت دستگیری و اثبات اتهام به یک تا هفت سال حبس محکوم خواهند شد»


بله، می‌بینید که مشکلات استان قم هم به مشکلات دیگر استان‌های ایران شباهت بسیار دارد. کمبودها، ‌قطع آب و برق، گرانی، تجارت مواد مخدر، برده فروشی، چپاول و کشتار، همه و همه، تقصیر همین «رمالان و دعانویسان» است! و اینطور که به نظر می‌رسد دادستان قم به زودی با دستگیری تمامی «مقامات» حکومت جمکران، خواهد توانست بر مشکلات میهن عزیز ما نقطة پایان گذارد!

ولی آنچه خبر ایسنا را «مسئله‌ساز» می‌کند، این است که مسئولان حوزه‌های «علمیه» باید پاسخ دهند، این «امام زمان» در آن «چاه» کذا، با توسل به چه حیلتی «نوه‌دار» شده! حتماً در همان «چاه» همسر و فرزندان، عروس و خانواده عروس، و... همه ساکن‌اند، و ملت ایران از این مهم بی‌خبر! اصلاً نمی‌باید دیگر در انتظار ظهور «امام غایب» بود، باید «انتظار» ظهور خانوادة امام غایب را کشید! چرا که با این تفاصیل، اگر امام غایب از راه برسد، به همراه خود چندین هزار فرزند، نوه و نتیجه، از همان چاه بیرون می‌کشد!

بی‌دلیل نیست که رسانة «لارپوبلیکا» ادعا کرده، مأمور سابق «کاگ‌ب» که در لندن به تیر غیب گرفتار آمد، به اسلام گرویده بود! بله! این مأمور «شهید» هم حتماً خبر ایسنا را خوانده بود، و با خود گفته، دینی که در چاهش بتوان دوازده سده زندگی کرد، زن و بچه هم به راه انداخت، بیرون چاهش، چه‌ها که نمی‌توان کرد؟! در واقع، ‌مقصر اصلی مرگ مأمور روس، همین «ایسنا» است، که دیگ طمع آن «شهید» را با این خبر‌ها به جوش آورد! ولی «ایسنا» در این تلاش مقدس تنها نیست! رسانة «لوموند دیپلماتیک» که خود از اصحاب صنایع اسلحه‌سازی است، در یک مقاله در مورد توحش رایج در زندان‌های ابوغریب و شعباتش، به «شیوه‌ها و وسائل نوینی» اشاره دارد، که آمریکائی‌ها به کار می‌برند، ولی زیرکانه، بجای استفاده از وسائل و شیوه‌های «مدرن»، با یک لغزش نا‌محسوس قلم، «مدرن» را به «مدرنیته» تبدیل‌ کرده می نویسد:

«تصاویر ابوغریب [...] در واقع دستورالعمل‌های اداره یک زندان قانونی برپایه موازین مدرنیته را آشکار می‌کنند!»

می بینید که اربابان فاشیست حکومت جمکران‌اند که تاخت و تاز به «مدرنیته» را به امثال خاتمی‌ها می‌آموزند. توحش امپریالیسم همانقدر بر پایة «موازین مدرنیته» است که حکومت جمکران بر پایه موازین انسانی! منتهی، هر کس‌ «مدرنیته» خود را دارد. «مدرنیته جهان سوم»، در ظهور «امام مدرن»، یعنی «امام چهاردهم» و اعلام «قبلة مدرن» خلاصه می‌شود! «مدرنیته جهان غرب» هم با تحریف «مدرنیزاسیون»، به خورد جهانیان داده می‌شود! اگر آن زمان،‌ حکایات و روایات قرآن را بر حسب نیاز «سیاسی ـ اقتصادی» خلفا، برای مسلمانان تفسیر می‌کردند، امروز، «موازین مدرنیته» را در جهت منافع محافل سرمایه‌داری جهانی، به خورد ملت‌ها می‌دهند. اینجاست که خدمات گرانقدر امثال «ایسنا» و «لوموند»، در رسیدن از فاشیسم کلاسیک، به فاشیسم استعماری، آشکار می‌شود.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

سورنا، تاریخ و تراژدی
...
ایران اسپهبد، «سورنا»، قهرمان نبرد کرخه، متولد سال 84 قبل از میلاد، و از خاندان «سورن پهلاو»، از نجبای غرب ایران است. سورنا را «فاتح نبردکرخه» نیز می‌نامند. «پلوتارک» در بارة این نبرد می‌گوید: «اورود»، پادشاه اشکانی، توسط فرستادگانش، به «کراسوس»، سردار روم پیام فرستاد که بهتر است، بدون توسل به جنگ پیمان صلح بسته شود، ولی «کراسوس» گستاخانه گفت، پاسخ این پیام را در سلوکیه خواهد داد. «پلوتارک» می‌افزاید، در این هنگام، «واسیگ‌هز»، که در میان فرستادگان کهنسال ترین بود، با خنده کف دستش را به «کراسوس» نشان داد و گفت، پیش از اینکه تو سلوکیه را ببینی، کراسوس! در اینجا مو خواهد روئید.

و در سال 53 پیش از میلاد، سپاه اشکانی به فرماندهی «ایران اسپهبد سورنا»، در دشت کرخه سپاهیان «کراسوس» را تار و مار کرده، وارد سوریه می‌شود، ولی هر چند که به دلیل درگیری در روم، شرایط برای این کار مساعد بود، سورنا هرگز سوریه را اشغال نمی‌کند، چرا که فرمان شاه چنین بود.

هنگامی که «اورود»، پادشاه اشکانی به همراه «آرتاوازد»، پادشاه ارمنستان، در تئاتر به تماشای نمایش «باکانت» از «اوری‌پید» مشغول است، سر کراسوس را برایش می‌آورند. پیروزی «سورنا»، چنان حسادت و وحشتی در دل «اورود» ایجاد می‌کند، که دستور قتل سردار دلیر را صادر می‌کند. به گواهی مورخین، در سال 52 میلادی، «سورنا» به قتل می‌رسد. قتل ناجوانمردانه «سورنا» باعث شد تا میان خاندان اشکانی و خاندان «پهلاو سورن» اختلاف افتد و خاندان «پهلاو سورن»، جهت سرنگونی اشکانیان، در سال 226 میلادی، به اردشیر اول از خاندان «ساسان» بپیوندد.

می‌گویند در شاهنامه فردوسی، نام سورنا، تبدیل به نام پهلوانی شده از سلسلة افسانه‌ا‌ی کیانیان. ولی از آنجا که اسطوره‌ها، برتاریخ تقدم دارند، باید بگوئیم، این «پهلوان تاریخی» است که به «پهلوان اسطوره‌ای» شباهت دارد. آوازة پیروزی سورنا بر سپاهیان رم، و قتل ناجوانمردانه‌اش، در ادبیات کلاسیک غرب نیز نفوذ کرد. یکی از زیباترین تراژدی‌های «پی‌یر کرنی»، نمایشنامه نویس قرن هفدهم فرانسه، «سورنا» نام دارد.

تراژدی‌های «کرنی» بر خلاف تراژدی‌های «راسین»، قهرمانان را «آنچنان که باید باشند» ترسیم می‌کند. قهرمانان «کرنی» از تمامی ویژگی‌های «انسان کلاسیک» بهره‌مند‌اند: قهرمانانی که به نیروی اراده، توسن احساسات را مهار می‌کنند. بر خلاف تراژدی‌های «راسین»، که تراژدی عشق‌های یک‌جانبه ‌است، تراژدی‌های «کرنی»، تراژدی «ارزش‌ها در برابر عشق‌های ممنوع» را به نمایش در می آورد؛ نه ارزش‌های الهی و آسمانی، که ارزش‌های «نظام زمینی». و در این چارچوب است که «سورنا»، آگاهانه به پیشواز مرگ می‌شتابد. در تراژدی «کرنی»، هنگامی که «سورنا»، پس از شکست سپاه روم، به ارمنستان می‌آید، با «اوریدیس» دختر پادشاه ارمنستان ـ که قرار است با «پاکوروس»، فرزند «اورود» ازدواج کند ـ آشنا می‌شود، و این آشنائی به عشقی دوجانبه می‌انجامد.

پیروزی «سورنا»، و عشق شاهزاده «اوریدیس» به وی باعث می‌شود تا «اورود» به «سورنا» پیشنهاد کند با دخترش، «پالمیس»، ازدواج کرده، داماد پادشاه باشد. ولی «سورنا»، با وجود آنکه می‌داند ازدواج با «اوریدیس» امری است محال، پیشنهاد «اورود» را نمی‌پذیرد. «اوریدیس» هنگام ملاقات با «سورنا» با التماس از او در خواست می‌کند که تقاضای شاه را بپذیرد، تا از مرگ در امان باشد، «سورنا» پاسخ می‌دهد:

«اگر پادشاه خواهان مرگ من شده، اگر دیر یا زود خواهان مرگم شود، خوشا که این مرگ، جنایت باشد تا اتفاق، خوشا که دست سرنوشت، این مرگ را بر من چیره نتواند کردن، همان سرنوشتی که قانون طبیعت را بر همگان تحمیل می‌کند [...] چه باک از مرگ، هنگامی که بدانیم مرگ در راهست؟[...] باشد که خیانتکار، هرچند دست خویش پنهان کند، منفور خاص و عام گردد، که چنین نفرتی، رعایایش را بر او بشوراند.» پرده پنجم، از تراژدی «سورنا»

این آخرین کلماتی است که بر زبان «سورنا» جاری می‌شود ـ کسی که به زندگی عشق می‌ورزید و می‌گفت: «کوچکترین لحظه شادی، برتر از جاودانگی سرد و بیهوده است.» ـ به محض خروج از کاخ «اوریدیس»، تیری بر قلب «سورنا» می‌نشیند. و این نخستین بار است که «قهرمان» تراژدی بر خاک فرومی‌افتد، که دیگر از خاک برنمی‌خیزد. و این نخستین بار است که «قهرمان» در سکوت مطلق برزمین فرو می‌افتد. «سورنا»، تراژدی «مرگ قهرمان» است. قهرمانی، «خدای‌گونه»، چرا که مرگ خود را به ارادة خود انتخاب می‌کند. در این تراژدی، سورنا «آزاد» است. «آزاد» است که پیشنهاد پادشاه را بپذیرد، «آزاد» است که ممنوعیت‌ها را شکسته و «اوریدیس» را از آن خود کند، و «آزاد» است که احساسات و حساب‌های سیاسی را کنار گذارد. هیچ امر الهی بر «سورنا» حاکم نیست، نه فرمان آسمانی اهورامزدا، نه فرمان پادشاه، و نه فرمان احساسات قلبی. «سورنا»، خداوند خود است. و در تراژدی «کرنی»، تنها خداوند همان «سورنا» است،‌ که این چنین باشکوه و در سکوت بر خاک می‌ا فتد.

«کرنی»، برای آفریدن این تراژدی، به سه عملکرد اساسی اسطوره‌های هند و اروپائی متوسل می‌شود، که «ژرژ دومزیل»، مردم‌شناس قرن بیستم، ‌آنها را «تعریف» کرده. «دومزیل» می‌گوید،‌ در تمام اسطورهای هند واروپائی، سه عملکرد اساسی وجود دارد: جنگ، استقلال و تقدس. ولی این تقدس، برخلاف تقدس آسمانی در جهان مسیحیت، تقدسی است صرفاً خاکی.

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵

Posted by Picasa
قاضی و «مغزش»!
...

یک روانپزشک آمریکائی می‌گوید، «بسیاری از زنان که رابطة جنسی را عملی ناپسند به شمار می‌‌آورند، پس از همخوابگی، معمولاً ادعا می‌کنند که به آنان تجاوز شده.» و نمی‌دانم این سخنان چرا مرا به یاد کسانی می‌اندازد که به دلیل ترس از خودکشی،‌ به شهادت طلبی روی می‌آورند! در بعضی کشور‌ها، «ناموس»، «شرف»، «حیثیت»، «غیرت» و تعصب از الزامات شده است، در این جوامع همة هستی در گرو «نجابت» و «بکارت» زنان است؛ و در همین کشور‌ها معمولاً جوانان می‌باید میان «تبعید»، «زندان»، «اعتیاد» و «شهادت» در کمال «آزادی و استقلال» انتخاب کنند. در این جوامع است که انگیزة مرگ، می‌تواند از راه‌های مختلف تشویق ‌شود. و تبلیغات فراوان، جهت راندن جوانان به آغوش مرگ، نخست از طریق والا جلوه دادن «مرگ» صورت می‌گیرد. به عبارت دیگر، با نقل حکایات «کدو قلقله زن» در باب شهادت طلبی پیامبر و امامان، نسل جوان در ایران باور دارد که مرگ در راه عقاید و اهداف سیاسی، مرگی افتخارآمیز است. ولی اشکال عمده اینجاست که همزمان به اینان تفهیم می‌کنند، که «مبارزة سیاسی» در ترادف است با خشونت، آدمکشی و جنایت! در نتیجه «مبارزات سیاسی» در ایران تبدیل می‌شود به شعار «یا می‌کشم، یا کشته می‌شوم»! و همه می‌دانند که چنین برخورد ابلهانه‌ای را نه تنها دستاربندان بر منابر تشویق کرده و می‌کنند، که آخوند‌های فکل کراواتی ساواک، نظیر شریعتی نیز در دوران کرکری خواند‌شان سخت آنرا تبلیغ می‌کرده‌اند. نتیجة کوشش‌های اینان نیز بسیار درخشان بود! هزاران هزار دانشجو در اوین یا در خاوران نابود شدند، و هنوز در اوپوزیسیون چپ ایران این مطلب پیش پا افتاده مطرح نشده که چرا مبارزة سیاسی در ایران نمی‌تواند با تقلید «میمون‌وار» از «چه گوارا»، یا دیگران سازمان یابد؟

نخست آنکه «چه‌گوارا» تیغ‌کش سرگذر نبود، و در کوچه پس کوچه‌ها، با یک هفت تیر شکسته در کمین اتومبیل سفیر آمریکا نمی‌نشست. چرا که مسلماً می‌دانست صدها هزار «رونوشت برابر اصل» از سفیر و دیگر کارگزاران ایالات متحد آمادة خدمت‌اند! دوم آنکه، مبارزة سیاسی با هدف پیروزی آغاز می‌شود نه با هدف شهادت! سوم آنکه یک مبارزة سیاسی در مرحلة مقدماتی بر اصل «شناخت» و «آگاهی» از امکانات واقعی تکیه دارد؛ امکانات واقعی طرف مقابل و طرف مبارز. چهارم آنکه، «چه‌گوارا» در منطقه‌ای مبارزات سیاسی را آغاز کرد که 200 سال سابقه مبارزات انقلابی وجود داشته. منطقه‌ای مهاجرنشین، فاقد هرگونه پیشینة مذهبی و فئودالی، منطقه‌ای که در آن، به دلیل نبود بنیادهای فئودال، ‌کلیسای کاتولیک خود به یکی از پایگاه‌های مبارزه با سرمایه‌داری تبدیل شده،‌ منطقه‌ای که برده‌داری را تجربه کرده. و بالاخره چه‌گوارا در رأس یک گروه منظم و مسلح، زمانی وارد نبرد شد که درصدی، هر چند ناچیز از امکان پیروزی را ممکن می‌دید. در این شرایط است که «مبارزه تا پای جان» معنا می‌گیرد. یکی از همراهان «چه‌گوارا» می‌گوید، زمانی که او دستگیری خود را غیر قابل اجتناب می‌دید، سعی کرد با اسلحه کمری به زندگی خود پایان دهد تا دستگیر نشود، ولی فشنگ گیر کرد و ... بله، مرگ در راه عقاید و مبارزات سیاسی هنگامی ارزش می‌یابد که مبارزه با هدف کشته شدن به دست دژخیمان ساواک آغاز نشود.

در ایران به دلیل تبلیغات استعمار در مساجد و دانشگاه‌ها، در رسانه‌ها و شایعه‌پراکنی‌های ساواک، مرگ به «هدف» مبارزة سیاسی تبدیل شده! هم‌میهنان عزیز! شیفته‌گان شهادت در راه هیچ! باید حضورتان عرض کنم که پس از مرگ «خبری» نیست. هر چه هست در همین دنیاست، بی‌جهت به امید «حوری و غلمان، اغذیه و اشربة بهشتی» خودتان را به دست دژخیمان استعمار نسپارید. اگر قصد خودکشی دارید، لولة اسلحه را در دهان بگذارید و شلیک کنید، رد خور ندارد! مرگ حتمی و تقریباً فوری است. چرا باید ابتدا به دست سعید مرتضوی‌ها و دیگر فعله استعمار شکنجه شوید، بعد هم جسدتان سر به نیست شود، و هیچکس نداند چه وقت کشته شده‌اید و جسدتان کجاست؟ و بعد هم بنیادهای رنگارنگ و بی‌آبرو،‌ نام شما و دوستان‌تان را وسیلة تأمین بودجه از «فریدام هاوس» و غیره کنند؟! بله اگر قصد خودکشی دارید، مبارزه سیاسی را بهانه نکنید.

امروز شرایط ایران به گونه‌ای متحول شده که هفته‌ای یک یا دو بار، اراذل و اوباش ساواک به بهانه‌های مختلف به خیابان‌ها می‌ریزند و سپس مرحلة سرکوب مستقیم آغاز می‌شود، به این ترتیب که مخالفان واقعی حکومت جمکران و مردم عادی دستگیر می‌شوند تا مبادا آتش تنور «بحران» و «جوسازی» فروکش کند. بهترین طعمه برای چنین فعالیت‌هائی، اقلیت‌های قومی و مذهبی‌اند. یک روز آذربایجان، یک روز کردستان، دیروز لرستان و فردا؟ کسی چه می‌داند کجا؟ فردا، شاید اهالی نارمک، در یک رسانه، عکس یا مطلبی مشاهده ‌کنند که «توهین به اهالی نارمک» به شمار آید. لات و اوباش ساواک به خیابان‌ها ریخته، خواستار تعطیل «آن رسانه» می‌شوند. و سپس عده‌ای دانشجوی از همه جا بی‌خبر، در رابطه با این تظاهرات «غیر مجاز» دستگیر می‌شوند، سپس نوبت به رهبر «فرزانه» می‌رسد که در محل حضور یافته، چند جمله به زبان نارمکی ادا کند، و چند نفر اعدام شوند، دو سه دست و پا قطع شود، تا جنایتکارانی چون خاتمی و بهزاد نبوی در مورد «خطرات استبداد» و «تهدید آزادی‌ها» هشدار هم بدهند! این اعمال صرفاً به دلیل وقاحت و گستاخی اینان صورت نمی‌گیرد، اشکال از اینجاست که «مغز» کارگزاران حکومت جمکران در جای واقعی خود قرار نگرفته!

بله! تعجب نکنید! از دورة ضحاک، که مارهای روی دوش «رهبر»، فقط خوراک مغز می‌خوردند، به «کارگزاران ضحاک» توصیه شده بود، جهت حفظ «مغز» خود، آنرا در جای دیگری قرار دهند، که مارها پیدایش نکنند! و به مرور زمان این امر تبدیل به یک ویژگی «ژنتیک» شد! امروز مغز همة حکومتی‌های «فرهیخته، فرزانه و نخبه» در شکم و حوالی نشمین‌گاه‌شان قرار گرفته. سخنان «شکمی» از همین جهت است، که بر زبانشان رانده می‌شود!


نگاهی به تصاویر اتومبیلی که «قاضی احمدی مقدس» در آن به قتل رسید شاهدی است بر همین مدعا! امروز، بنگاه بی‌بی‌سی می‌گوید، که در تاریخ 11 مرداد ماه سال گذشته، فردی به نام مجید کاووسی، دو گلوله به مغز «قاضی مقدس»، که با خودروی شخصی عازم منزل بوده، شلیک کرده است. در گذشته هم، رسانه‌های حکومتی ایران مدعی شده بودند که گلوله به مغز قاضی اصابت کرده. حال اگر به عکس اتومبیل قاضی نگاهی بیفکنیم، خواهیم دید که حتی یک قطره خون روی پشتی صندلی راننده دیده نمی‌شود. ولی بر تشک صندلی راننده کمی خون به چشم می‌خورد و ترمز دستی را خون پوشانده! از اینجا نتیجه می‌گیریم که «مغز» قاضی می‌باید حوالی ترمز دستی اتومبیلش قرار داشته باشد!