شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵


مانی، پیام‌آور روشنائی
...
مانی که بود؟ ایرانیان از مانی چه می‌دانند؟ تقریبا هیچ. در کتاب‌ها به ما گفته‌اند مانی نقاش چیره‌دستی بود و کتابش ارژنگ نام داشت. افسانه‌ها هم از مانی فراوان می‌گویند. ولی مورخین می‌گویند پدر مانی، پاتیگ، از اهالی هگمتانه در تیسفون با ماریام، دختر یکی از نجبای اشکانی ازدواج کرده، مسکن گزیده بود. ابوریحان بیرونی، به نقل از شاپورگان، می‌نویسد، مانی در چهارمین سال پادشاهی اردوان، دیده به جهان گشود. طبق نوشتار مانویان، که در سال 1930 منطقه فایوم در مصر به دست آمده، تاریخ تولد مانی، چهاردهم آوریل سال دویست و شانزده میلادی بوده، در یک روز بهاری.

در کتاب خویش، شاپورگان، مانی، خود را چنین معرفی‌می‌کند: مانی، از منطقه بابیلون، پیام آور ایزد حقیقت.

پاتیگ، مانی را در در چهار سالگی، از مادرش جدا کرده، نزد مسیحیان خزائی می‌برد. مانی می‌گوید، در دوازده سالگی، نخستین پیام خداوند، یا به گفته مانی، «شهریار بوستان روشنائی»، را دریافت کرده. پیام آور، فرشته‌ای است به نام پاراکلت، یا به قولی، «اتتائوم»، به معنای: «همراه جدائی ناپذیر». فرشته به مانی می‌گوید: «تو باید از این گروه جدا شوی، ولی زمان این جدائی هنوز فرا نرسیده.»

مانی می‌گوید: «از این لحظه، بر گذشته و آینده، از طریق پاراکلت آگاه شدم و روح و پیکرم با او در آمیخت.» هرگاه ناامیدی و هراس بود، پاراکلت، خود را بر مانی می‌نمود، و مانی در برابر فرشکوه ایزدی او، زانو بر زمین می‌زد.

بر اساس نوشته‌هائی که از مانویان بر جای مانده، اولین بار پاراکلت در نخستین روز آوریل 228 بر مانی ظاهر می‌شود. همان روزی که مانی می‌باید از گروه خزائیان جدا شود، روز 18 آوریل 240 است. مانی بیست و چهار سال دارد. پاراکلت به او می‌گوید: «بیرون آی و پیام خود بر مردمان آشکار کن.» هنگام خروج مانی، دو تن از از مریدانش او را همراهی می‌کنند، ابیزاکیاس و پاتیگ، پدر مانی. پس از سفری به هند، مانی به مناطق مختلف ایران آن روز سفر می‌کند.

سال‌ها از سقوط اشکانیان و مرگ بنیانگزار سلسله ساسانی گذشته. شاهپور اول شاهنشاه ایران است وشاهزاده پیروز، برادر شاهپور، از مریدان مانی است. به درخواست پیروز، شاهپور مانی را به حضور می‌پذیرد. در نخستین روز نوروز، مطابق با21 مارس 242 میلادی. مانی برای خود هیچ نمی‌خواهد. تنها خواسته مانی، به رسمیت شناخته شدن پیام و امنیت پیروانش است. می‌گویند شاهپور هم به مانی گروید. می‌گویند، با وجود این، هجده سال بعد، در نبردی که امپراطور والرین به اسارت شاهنشاه ایران در آمد، مانی، پیامبری که در کتاب شاپورگان خود را آخرین پیامبر می‌خواند، شاهپور را همراهی نمی‌کرد. مانی در هیچ جنگی حضور نیافت. پیام مانی، پیام روشنائی‌های صلح و دوستی بود. پیام مانی، پایانی بر پیام سلطه مذاهب بود. مانی،‌ برای دینش هیچ معبدی نخواست. مانی، برای پیروانش هیچ برتری نجست. مانی از پیروانش، زراندوزی نکرد. مانی در پی سلطه بر دیگری نبود. پیام مانی تا مصر، تا چین و تا قلب اروپا نفوذ کرد. ولی پیام‌آور شهریار بوستان روشنائی در تاریکی ستم موبدان به زنجیر کشیده شد. مریدانش، در اروپا، در آتش خادمان سالوس کلیسا خاکستر شدند.

زمان پادشاهی بهرام بود و دادگستری موبدان. مانی بیست و شش روز در زنجیر دین پرستان بود. یازدهمین ساعت روز 7 اسفندماه، سال 277 میلادی، مریدانش، ‌آخرین سخنان مانی را شنیدند:

ای آتش پاک نخستین
ای شهریار بوستان روشنائی
مرا سوی خود خوان
ز زنجیر ستم،
ای شهریار بوستان روشنائی،
این زندانی را رهائی بخش
ای آتش پاک نخستین
مرا سوی خود خوان
ای شهریار بوستان روشنائی ...

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵


هایدگر، فردید و جنگ کازرون!
...
دانشمندی به روستائی رفت و روی دیوار نوشت مار. و به روستائیان که خواندن نمی‌دانستند، گفت این مار است. از قضا، شیادی که در آنجا بود،‌ تصویر ماری را کشید و گفت این مرد دروغ می گوید، مار این است. و روستائیان نیز حرف شیاد را پذیرفتند. و دانشمند، با دلی غمگین، روستا را ترک کرد. این یکی از مطالبی بود که در دبستان تدریس می‌شد. حکایت مار و شیاد را هیچگاه فراموش نمی‌کنم. چرا که ملت ایران همچنان در فریب شیاد‌ اسیر مانده.

«دانشمند» مورد نظر وزارت فرهنگ ایران، در آنزمان، نمی‌فهمید نوشتار برای کسانی مفهوم است که خواندن می‌دانند. آمده بود به روستا، جهت ابراز فضل! وقتی هم شیاد رویش را کم می‌کند، شعور ندارد بگوید، این که من نوشته‌ام واژه «مار» است و تصویر «مار» آن است که شیاد کشیده. به عبارت دیگر «دانشمند» ما خودش هم نمی‌دانست چه می‌کند. و نمی‌دانست چگونه از پس شیاد برآید. امروز هم شرایط کمابیش همان است. با این تفاوت که، هر چه شیاد در خواندن و نوشتن پیشرفت کرده، دانشمند نادان‌تر شده.

این روزها مطالب فراوانی در مورد فلسفه و «فیلسوف‌های معاصر ایران» منتشر می‌شود: دربارة سروش، رضا داوری و شخصی به نام فردید. در مورد حرافی‌های بی سر و ته سروش به اندازه کافی گفته شده، بپردازیم به فردید که گویا قبل و بعد از براندازی پنجاه و هفت، تبدیل به شخصیتی افسانه‌ای شده بود. داریوش آشوری که خود شاگرد مکتب فردید بوده اذعان دارد، که فردید تحصیلاتی نداشته و در دانشگاه تهران استاد فلسفه بوده، چون فلسفه در ایران اهمیتی نداشت. از این «فیلسوف کبیر»، تقریباً اثری به جای نمانده، چرا که ایشان از نوشتن خوششان نمی‌آمده است! از این گذشته، فردید، «کتابشناسی» هم نداشته! یعنی دانشجویان نمی‌دانستند، ایشان مطالبش را از کدام عطاری بیرون می‌کشیده. آنگونه که داریوش آشوری می‌گوید، البته با متانت و ادب بسیار، فردید بیشتر یک «معرکه گیر» بوده تا فیلسوف. ولی صد البته، فردید، خود را با مارتین هایدگر، فیلسوف معروف آلمانی، قیاس می‌فرموده‌اند!
داریوش آشوری، در مقاله‌اش، به نکته دیگری هم اشاره دارد، و آن پرتاب جناب فیلسوف به تلویزیون جهت «بحث‌های فلسفی» با بی‌مایه‌تر از خویش، یعنی احسان نراقی و یک مجری معروف بوده.

داریوش آشوری می افزاید که فردید، آش شله‌قلمکاری از شعار و سفسطه را با استفاده از واژگان عرفانی، به عنوان فلسفه معنوی شرق، «تدریس» می‌کرده است. که واضح است هیچ مبنای فلسفی نمی‌توانسته داشته باشد. ولی همین معرکه‌گیر محترم مریدان فراوان می‌یابد. به عنوان مثال، «منبع الهام» آل احمد در اثر بی‌ارزش «غربزدگی»، همین فردید است. پس از استقرار حاکمیت «تحجر ـ توحش» در ایران، بازار فردید رونق بیشتری می‌یابد، چرا که در روستای بیسوادان، شیاد همیشه برنده است. به گفتة داریوش آشوری، پس از مرگ فردید، دولت ایران بنیادی هم برای نشر و تکثیر آثار نانوشته‌ این «فیلسوف کبیر» به راه می‌اندازد، و آثار بسیاری از وی به افتخار نشر نائل می‌‌شوند!

روژه گارودی، فیلسوف معروف فرانسه، در کتاب «تاریخ یک ارتداد» ـ که در فرانسه ممنوع شد، ولی در آمریکا هنوز فروش آن آزاد است ـ اصالت کتاب خاطرات یک دختر بچه یهودی به نام «آن فرانک» را مورد تردید قرار می‌دهد، چرا که قسمتی از این خاطرات با خودکار نوشته شده، حال آنکه در آن زمان هنوز خودکار اختراع نشده بود! به احتمال زیاد، همین شیوه، آثار جدید الانتشار فردید را هم شامل می‌شود. البته در حاکمیت «تحجر ـ توحش»، این مسائل اهمیتی ندارد. آنچه مهم است، تبلیغات اخیر دولتی برای لاطائلات فردید است.

يكشنبه 28 اسفندماه سال گذشته، سایت آفتاب، پاسخ فرزند خلخالی به سروش را منتشر کرده. گویا سروش صادقی را «سرسپرده فاشیستی به نام فردید خوانده». و فرزند خلخالی هم لازم دیده در باره «اندیشه‌های فردید!» و روابط این فیلسوف گرانقدر با پدرش توضیحاتی ارائه دهد.

با توجه به آنچه داریوش آشوری در باره فردید نوشته، مهدی خلخالی را می‌توان سرسپرده فردید خواند. وی فردید را «استاد عظيم الشان» و «بزرگترين متفكر معاصر» می‌خواند! به عبارت دیگر، فردید، یکه تاز عرصه فلسفه معاصر جهان است! البته به گفته مهدی خلخالی، که اگر به قول خود فلسفه خوانده، نمی‌فهمد چه می‌گوید! نوچة فردید، ظاهرا در کم سوادی و بی‌مایگی، از استاد و دیگر فلاسفه و نخبگان حاکمیت «تحجر ـ توحش»، هیچ کم ندارد. وی اذعان دارد که این «بزرگترین متفکر معاصر» اهل نوشتن نبوده! و «مهم‌ترين اثر كتبي وي مقدمه‌اي‌ است بر كتاب مابعد الطبيعه اثر پل فولكيه فرانسوي ترجمه مرحوم يحيي مهدوي استاد دانشگاه تهران»! به این می‌گویند بزرگترین متفکر معاصر! مسائلی که این متفکر کبیر مطرح فرموده، مانند توضیح المسائل دستاربندان بی‌مایه، ‌شامل همه مقولات می‌شود، به جز آداب غسل و جماع با حیوان و نبات و جماد، و آن هم به این دلیل که هایدگر در این موارد صحبتی نکرده! اگر نه، فردید این موارد را هم در دروس «فلسفه» می‌گنجاند! یکی از موضوعات تدریس فیلسوف و متفکر شفاهی، «تاريخيت به معني آلماني آن!»، بوده. فکر نمی‌کنم «تاریخیت به معنای آلمانی» را پسر خلخالی بتواند توضیح دهد، شاید خود خلخالی قادر به این مهم باشد. بنظر می رسد مهدی خلخالی درس‌های «استاد» را خوب فرا گرفته باشد، چون هرچه در گفتارش پیش می‌رود، متوجه می‌شوم داریوش آشوری کاملاً حق داشته! فردید بیشتر یک معرکه گیر بوده.

به گفتة مهدی خلخالی، فردید، چند بار به مطهري سفارش كرده كه «براي طرح مسائل فلسفه لازم است به ياد گرفتن زبان آلماني بپردازد و متون اصلی فلسفي نظير فلسفه هگل را مطالعه کند!» البته این توصیه کاملاً بجا بوده، چون نه فردید و نه مطهری، از فلسفه و زبان آلمانی بهره‌ای نداشته‌اند. شاید فردید، منتظر بوده، مطهری، با نبوغی که داشته (قبول ندارید، آثارش را بخوانید)، چنان زبان آلمانی یاد بگیرد که نقد علوی بر هگل نگاشته، کمبودهای فلسفه هگل را در مقایسه با نهج البلاغه، آشکار کند، تا فردید هم بتواند موارد مطروحه در کلاس فلسفه را تنوعی بخشد.

البته استاد فردید به ‌گفته شاگردشان فرموده بودند که «فلسفه به معني آلماني كلمه»! هنوز وارد ايران نشده و«آنچه تحت عنوان فلسفه مطرح است كلام، تصوف، ‌عرفان و مطالبي از اين دست است»!!! البته منظور بزرگترین متفکر معاصر این بوده که آنچه تدریس می‌کند، در واقع، فلسفه نیست. ولی نمی‌گفته که از فلسفه هیچ نمی‌داند، و آسمان ریسمان به هم می‌بافد. و در مورد بحث شیرین غربزدگی هم، که روستائیان را به دور آل احمد نامی جمع کرده بود، چون خودش هیچ نمی‌دانسته، می‌فرموده، «هنوز فرصت طرح اين مطالب در ايران نرسيده است.» و هنوز هم در ایران کسی نیست که بگوید، سروش‌ها، فردید‌ها، نراقی‌ها و خمینی‌ها مشتی شیاد بیش نبوده‌اند.

هنوز شیادان، یکه تاز این میدان‌اند و پس از مرگ، جای خود را به شاگردان‌شان می‌سپارند. هنوز شاگرد بی‌مایه فردید، می‌گوید، «دعواي طرفداران فرديد و هايدگر و مخالفين آن‌ها يعني طرفداران پوپر بسيار جدي است»! گویا فردید هم در جنگ کازرون همرزم هایدگر بوده! فرزند خلف خلخالی می‌افزاید: « صحبت بر سر اينست كه چگونه مي‌توان با انديشه‌هاي اين فيلسوفان، و با عنايت به حافظ و هولدرلين دركناره‌هاي راين و در دامنه كوههاي البرز به تاسيس حكومتي پرداخت كه با نظر فيلسوفان و اهل فن اداره شود»، یعنی با استفاده از آسمان ریسمان فردید و فلسفه هایدگر که ـ خود فردید هم نمی‌شناخته و فقط از آن نام می‌برده و شاگردش مهدی خلخالی نیز به طریق اولی، نمی‌شناسد، مقداری اشعار حافظ اضافه کرده، مطالعه‌ای در باب ولایت فقیه و نسبتش با حوالت تاریخی هایدگر! (حوالت تاریخی حتما از ترجمه های خود خلخالی باید باشد) نموده، در تاسیس حکومتی در ایران بکوشیم!

البته مهدی خلخالی اذعان دارد که این امر ساده‌ای نیست! ولی نمی‌گوید که از هایدگر هیچ نمی‌داند و از حکومت هیچ نمی‌شناسد،‌ و اینکه اصلا نمی‌فهمد چه می‌گوید. نمی‌فهمد‌ «اصالت تاریخی» به عرفان ربطی ندارد. نمی‌داند، عرفان با حکومت و سیاست ارتباطی ندارد. به او آموخته‌اند، علی امام اول شیعیان عارف بوده! پس برای او حکومت و عرفان تقابلی ندارند. مهدی خلخالی هم مانند استادش، نمی‌داند عرفان چیست. عرفان را همانگونه که بزرگترین متفکر معاصر معرفی کرده می‌شناسد، یعنی عرفان تحریف شده.

از وقتی استعمار انگلیس این آخوندها را علم کرد، خود و بچه‌های‌شان می‌پندارند انگلیس همچنان قدر قدرت است و هر چه پرت و پلا بگویند، ارباب حمایت می‌کند! و هر وقت هم اشکال پیش آید با یک فتوی مشکل را برطرف می‌کند. دیروز خمینی با پرش به صحرای کربلا و صدر اسلام، به کشتار و چپاول ملت ایران پرداخت، امروز پسر خلخالی، می‌خواهد با مهملات فردید، و «عنایت به کناره‌های رود راین» در دامنه‌های البرز پوزی به علف زده، حاکمیت تشکیل دهد! البته با توجه به «اصالت تاريخي و ايرانيت يعني با توجه به وطن ايراني با خوي وخون ايراني»! اصالت تاریخ هم از نظر شاگرد بزرگترین متفکر معاصر، به «خون و خوی ایرانی» مربوط می‌شود! مهدی خلخالی، جهت «توضیح» این مهملات می‌افزاید: «مسئله این است که چه تفسيري از زمان و تاريخ و وجود و شان تاريخي و وجودي با توجه به آراء اين فيلسوفان جهت تاسيس حكومت آينده بايد مد نظر باشد»! یعنی منتظر تفسیری از «زمان»، «تاریخ» و مفاهیمی که نمی‌شناسیم هستیم، که به یاری استعمار، فاشیسم کهنه را جان دوباره بخشیم، و رویش بنویسیم حکومت آینده .

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۵


نوروز محمدی و خرافة چهارشنبه‌سوری!
...
از دیگ نذری تا فلسفه ...
چند ماه پیش، یکی از خانم‌های ایرانی، در مورد «حجاب مو» قلمفرسائی فرموده از آقایان خواسته بودند، «نگاه جنسیتی به زنان نیندازند!» نمی‌دانم چگونه می‌توان، جنسیت را ندیده گرفت و متقاضی «انسان سالاری» هم شد؟ حتماً نویسندة مقاله «حجاب مو» می‌توانند اینرا توضیح دهند!

مقاله را که خواندم، فکر کردم ایشان در حال پخت و پز برای سفرة ابوالفضل بوده‌اند، دستی هم به قلم برده‌ و چون همسرشان یکی از فعالان سیاسی حکومتی است، نوشتة فاضلانه‌اشان اینچنین بازتاب یافته! متاسفانه اشتباه می‌کردم، چرا که در ولایت فاشیسم عملاً‌ هیچکس نمی‌داند از چه سخن می‌گوید.

دیروز یکی دیگر از صاحبنظران بسیار نخبه «جامعة زنان» ایران، در باب دین خواص! و دین عوام! آش شله قلمکاری پخته بودند که در آن نیچه، فروید، مارکس، سارتر، بردیائف، ماکس وبر، دورکهیم و بودریار، قل قل کرده و حسابی لعاب داده بودند! سرکار خانم شریعتی، که نمی‌دانم از کدام اندرونی بیرون پریده‌اند، در مورد جریان روشنفکری دهه 40 در ایران می‌فرمایند، که به دلیل تعداد اندک نخبگان، این جریان رو به دین و تاسوعا و عاشورا داشته! منظورشان از نخبگان اندک هم حتما شریعتی و مطهری و خمینی بوده! چون تا آنجا که ما می‌دانیم، افرادی چون مصطفی رحیمی و بسیاری دیگر رو به سینه زنی و ابتذال بازار نداشتند.

به گفتة خانم شریعتی، امروز چون تعداد نخبگان زیاد شده! صحبت از هرمنوتیک، سکولاریزاسیون و عقلانیت و افسون زدائی می‌شود! منظور از تعداد زیاد نخبگان، حتماً خیل کسانی است که در ایران «آزمون عقیدتی» گذرانده، بورسیة حاکمیت «تحجر توحش» در کشور‌های دوست می‌شوند، دیپلمی هم به دستشان ‌می‌گیرند، تا تعداد نخبه‌گانی چون «دکتر تساهل»، «دکتر سرکوب» و انواع مؤنث‌شان افزایش یابد و به قول خانم شریعتی، که حتما خودشان هم جزو لایتجزای این نخبگان به شمار می‌آیند، «جمعیت مستقل تشکیل دهند!» و چنین سخنرانی فاضلانه‌ای هم ایراد کنند!

این «صبیه!» چنان از مرحله پرت است که، دهه شصت در اروپا، یعنی اوج جنبش‌ چپ نوین را، همان زمان که تظاهرات دانشجوئی و کارگری را با پوستر چه گوارا شناسائی می‌کردند، اوج دینداری می‌خواند! انسان از اینهمه نادانی مبهوت می‌شود! بر ایران چه گذشته، که چنین موجودات بی‌سوادی، می‌توانند این چنین پرت و پلاگوئی کرده، خود را «نخبه» هم معرفی کنند؟ بر ایران چه گذشته که «کرکس فرزانه»، که می‌باید سواد حوزوی داشته باشد، حتی شعور حرف زدن ندارد و آئین چهارشنبه سوری را «خرافه» می‌خواند؟ در حوزه‌های «علمیه» به اینان چه می‌آموزند که این‌چنین یاوه‌گوئی می‌کنند؟ این «رهبر!» بی‌مایه را از کدام حوزة نادانی بیرون کشیده‌اند که «فرزانه» هم می‌‌خوانندش؟ باید گفت که در چنین شرایطی، سروش، سارا شریعتی و ... واقعاً نخبه هم هستند. اینان مگر از علی خامنه‌ای چه کم دارند؟

سارا شریعتی، دورة سیاه انکیزیسیون را، یعنی آن هنگام که آزاداندیشان و اومانیست‌هائی چون برونو جوردانو در آتش دادگاه‌های تفتیش عقاید خاکستر می‌شدند، دورة درگیری کلیسا با دین عوام می‌خواند! منظور «حاج خانم» حتما این است که گالیله، کوپرنیک و برونوجوردانو ها از عوام بوده یا جادوگری می‌کرده‌اند، و کلیسا به همین دلیل با اینان درگیر شده بود! چون به گفتة ایشان، مهملات سنت اوگوستن، و سکولاستیک‌ها که هنوز آبشخوار آخوندها‌ست، جزو دین خواص بوده!!

«حاجیه خانم»، همینطور که مشغول همزدن دیگ آش فاشیسم و نادانی است، به باغبانی نیز می‌پردازند. دانه‌های «مدرنیته و عقل» را که در گلدان جهل کاشته‌اند، آبیاری می‌کنند، تا «دانش رشد کند!» چون هرچه مدرنیته ـ که بنا بر تعریف نافی عقل کلاسیک است ـ به گفتة ایشان "با عقل رشد کند، دانش نیز رشد می‌کند!" و «سهم دین عامه کمتر می‌شود». نخبه‌خانم، دین را هم به صورت سهم تقسیم می‌کنند، مثل بازار بورس عدالت اسلامی! وقتی سهم دین عامه کمتر شد، سهم دین نخبگانی چون سارا شریعتی افزوده شده، قیمت سهامشان بالا می‌رود. و می‌توانند جهیزیة مفصلی تدارک ببینند، تا حال که زمینه برای رویاروئی حاجیه خانم با دین، آن هم «در بستر مدرنیته» فراهم شده، خانوادة دین به سارا خانم نگویند جهاز نداشت!

بخصوص که به گفته تازة عروس، مدرنیته، یعنی همان بستر رویاروئی ایشان با دین، «دین را کنار زده و بعد آنرا به تملک خود در آورد و سکولاریزه کرد.» اگر فروید این سخنان را تحلیل می‌کرد، به سخنران نخبة ما می‌گفت که ایشان تمایل دارند نقش مرد را به عهده گیرند! یا دین را زوجة خویش به حساب آورده، قصد «رویاروئی با وی در بستر مدرنیته» دارند، و یا اینکه برای ایشان، رویاروئی با دین تداعی کننده رابطه جنسی شده! ولی خوب فروید اینجا نیست، و من نیز قصد تحلیل شخصیت گوینده را از ورای کلامش ندارم.

خانم سارا شریعتی در پایان این سخنرانی بی سروته، به این نتیجه شگفت‌آور می‌رسد که «اگر دین عامه از حالت تعبدی خارج شود و شکل آگاهانه بگیرد ‌منشاء تحولات» می‌شود! به عبارت دیگر سخنران «نخبة» ما می‌گوید، دینی وجود دارد که تعبدی نیست! دینی وجود دارد که پیروانش تعبد ندارند! ادیانی که همه در آن بنده‌اند، می‌توانند، البته در کلام سارا خانم شریعتی، «تعبدی» هم نباشند!

چندی پیش، «دکتر سرکوب» نیز فرموده بودند که «عدالت قسمتی از آزادی است، البته قسمت فربه‌اش!» جناب دکتر، دم دکان قصابی گویا غرق «مشاهده و سلوک» در لاشة گاو و گوسفند بوده و «می‌اندیشیده» که اگر قصاب «عدالت» را بشناسد، با توسل به «آزادی» قسمت فربه را باید به ایشان بدهد!!

واقعاً بر مملکت ایران چه گذشته که این چنین مهملات ضد و نقیضی در رسانه‌ها می‌باید بازتاب یابند؟

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵


پیش‌نماز و پس‌نماز
...
((بیت نوروزی کرکس فرزانه)
بوش وقت سحر از غصه نجاتم داده
وندر آن ظلمت شب آب نباتم داده!

دوران پر افتخار خمینی را که به خاطر دارید؟ از مهرآباد مستقیم راهی قبرستان شد که ترک عادت نکرده باشد. در قبرستان هم از اینکه «آن پسر» قبرستان‌ها را آباد کرده بود، ابراز نارضایتی کرد. ولی حتماً در ذهن علیلش، قبرستان‌ها به اندازه کافی آباد نشده بودند. به همین دلیل بود که به کمک ارباب، یک جنگ بی‌خطر به راه افتاد که حاکمیت کرکس‌های دستاربند تهران و منافع آمریکا و شوروی سابق همزمان حفظ شده، و در ضمن قبرستان‌ها حسابی آباد شوند. چون جماعت آخوند نانش در مرگ است.

بدون مرگ و روضه خوانی و گریه زاری زندگیش نمی‌گذرد. برای همین است که کرکس‌ها سر قبر این و آن جشن می‌گیرند. رایحه جسد مشام‌اشان را نوازش می‌دهد و اشتهایشان باز می‌شود. به تصویر «رهبر فرزانه» نگاهی بیندازید، نوروز را سر قبر امام هشتمش گرامی داشت. نیشش هم تا بنا گوش باز شده، چون رئیس کرکس‌ها، جرج بوش قرار شده ماموریت کشت و کشتار در عراق را به فعله‌اش در حاکمیت ایران واگذار کند.

امروز هم برنامه دوران خمینی دوباره تکرار می‌شود. مقداری «جوان مزاحم» روی دست حاکمیت مزدور ایران مانده وچندین میلیارد دلار هم در بانک‌های غرب خاک می‌خورد. تفنگ فروش‌های غرب هم «محتاج دعایند». اسلحه را غرب تامین می‌کند، پول و نیروی انسانی را هم مزدورانش در ایران. زمان «نعمت الهی» دوم فرا رسیده. و این همه، به «همت» احمدی نژاد که جدیداً از صندوق مارگیری استعمار بیرون آمده. نوکران آمریکا درایران یک اصل مهم را فراموش کرده‌اند: اگر اربابشان ناچار به فرار از عراق شده، دیری نخواهد گذشت که نوکرانش هم باید چمدان‌ها را ببندند. به نظر می‌آید «کرکس فرزانه» این مثل معروف را نمی‌شناسد که: «پیش‌نماز که بگوزد، پس‌نماز خواهد رید»، برای همین سر قبر امامش، این چنین نیشش تا بناگوش باز شده!

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۵


برژینسکی، نوروز و چهل تکه پوسیده استعمار!
...
چند روز پیش، برژینسکی، معاون جیمی کارتر در امور امنیت ملی، از «تنهائی» و افول قریب الوقوع آمریکا، به ناله و فغان افتاده، و تلویحا دست به دامان هم‌پیمانان قدیم «ایرانی» شد. برژینسکی چنان ناله و زاری سر داده بود، که دل نازک «هموطنان» "ملی ـ مذهبی" به درد آمد و یاد بدبختی‌های ملت ایران کرده بودند! آقای امیرانتظام، سخنگوی دولت بازرگان، بلافاصله در پیام نوروزی خود، با توسل به شعار، به توضیح واضحات پرداخته، شرایط هشت دهه استعمار را دردهای سال گذشته عنوان می‌کنند: «سفره‌های خالی از نان ... هیچ نصیبی از ثروت ملی نبردند ... میلیاردها دلار از ثروت ملی به چهار گوشه دنیا گریخت و ... »

آقای امیر انتظام در پیام خود سریال گنجی را نیز از نظر دور نداشتند. گنجی و گنجی‌ها، که به گفته ایشان، «از میان سلول‌های آهنی و دیوارهای بتنی لرزه بر اندام غاصبان کشور انداختند و جهان فریاد آزادیخواهان ایران را با تمام وجود شنید!» عجبا! عجب از نظام «غاصبان» که زندانی سیاسی‌اش چنین آزدی بیانی دارد! آزادی بیانی که، در بیرون زندان نیز برای ایرانیان وجود نداشته و ندارد! به راستی این گنجی کیست که چنین معجزاتی دارد؟ خودش از درون زندان اوین به خامنه‌ای نامه سرگشاده می‌نویسد و برای برکنار کردن وی از خودش استفتاء می‌کند! این آقای گنجی، همسرشان نیز، گویا ویژگی‌های شگفت آوری دارند و آقای امیر انتظام ایشان را "شیرزن" لقب می‌دهند! حتما اتلاق این نام به همسر گنجی، همچون دیدار با ژنرال هویزر، دلیلی دارد، که آقای امیر انتظام مصلحت ندیده‌اند با هموطنان در میان گذارند. این لقب افتخار آفرین نصیب سیمین بهبهانی هم شده، چون «اسب و قبا» را ایشان برای گنجی فرستاده‌ بودند، البته در شعر...

به این ترتیب است که سیمین بهبهانی و "عیال گنجی!" تبدیل به شیرزنان می‌‌شوند، البته در شعارهای آقای امیر انتظام! همین آقای امیر انتظام که، در مقام سخنگوی دولت، و در پاسخ به تظاهرات زنان بر ضد حجاب، در مصاحبه رادیو تلویزیونی فرمودند: «اگر امام بفرمایند، خانم‌ها باید حجاب را رعایت کنند»، اکنون شیرزنانی یافته‌اند. شیر زنانی که «به همت و غیرت خود عشق را پاس داشتند»، ‌کدام عشق؟ این را مشخص نکرده‌اند! شیرزنانی که به گفته آقای امیرانتظام، برای دفاع از شرف و حقوق انسانی خود و همسرانشان پنجه در پنجه لشگر جهل و کین انداختند»، رابطة شرف و حقوق انسانی را باید از خود آقای امیر انتظام پرسید. چون واژه شرف به سنت مردسالار فئودال ارجاع میکند، و «حقوق انسانی» در چارچوب این سنت جائی ندارد. بگذریم. متاسفانه بسیاری از هموطنانمان، خصوصاً سیاست‌بازان، واقعا نمی‌دانند چه می‌گویند!

چندی پیش یکی از وبلاگ‌های معروف دست راستی، آشوب و هرج مرج مقدم بر کودتا در ایران را آزادی نامیده بود. و یکی از هواداران چپ نیز، اعمال قانون از سوی پلیس فرانسه را «سرکوب» می‌نامید، دیالوگ با ایشان هم طبق معمول به جائی نرسید! هر‌چند برای ایشان توضیح داده شد که، قانون‌شکنی، آزادی نیست و در یک کشور دموکراتیک پلیس موظف است جلوی قانون شکنی را بگیرد، در جواب، بر لائیک بودن فاشیست‌ها تاکید شد! در مورد پیام آقای امیر انتظام هم نمی‌توان بیش از این انتظاری داشت. ایشان معتقدند که عیال گنجی و سیمین بهبهانی «پرچم افتخار را بر بلندترین قله مبارزات مردم ایران به اهتزاز در آوردند.» اگر می توانید خلافش را ثابت کنید.

می‌گویند ملانصرالدین میخ طویله‌ای بر زمین کوفت و گفت اینجا مرکز زمین است! یکنفر پرسید، از کجا معلوم که این جا مرکز زمین باشد؟ ملا در جواب گفت: تو ثابت کن نیست!

وقتی آقای امیرانتظام می‌گویند، «جهان لب به تحسین شفیعی‌ها و بهبهانی‌ها گشود»، ما باید ثابت کنیم که چنین نبوده! امری که مانند حکایت میخ طویلة ملانصرالدین اثباتش‌ ممکن نیست. ما تنها می‌توانیم ثابت کنیم که، اگر جنایتکاری چون ابراهیم یزدی، هوادار گنجی شده، اگر معاون وزارت امورخارجه آمریکا، گنجی را نماینده ملت ایران می‌خواند، اگر شیرین عبادی گنجی را قهرمان ملت ایران می‌خواهد، و اگر بنیاد جهانی ناشران، که مقرش در پاریس است، گنجی را به عنوان برنده قلم طلائی آزادی برگزیده، برای استعمار، امروزگنجی همان است، که خمینی در سال پنجاه و هفت بود. تصویر«قهرمان جدید» با ریش امام گونه را بی جهت انتشار نداده‌اند! اگر استعمار در پی آفرینش قهرمان نوین برای ملت ایران است، اگر هدف استعمار فرسوده، جایگزین کردن «قهرمان» قدیم با قهرمان جدید است، این بار ملت ایران، امکان نفس تازه کردن به استعمار را نخواهد داد. لحاف چهل تکه گنجی، امیرانتظام و شرکا، دیگر کارساز نمی‌تواند باشد. چهل تکه را از تکه پارچه‌های نو سر هم می‌کنند، نه از برقیچی‌های پوسیده و نخ نما.

آقای امیر انتظام! ملت ایران دیگر فریب "ملی ـ مذهبی‌های" رسوا را نخواهد خورد. شما و دوستان بهتر است دست برژینسکی و اربابانش را بفشارید، که به برکت خیانت شما، بیست و هفت سال است، هرروزشان نوروز است. اگر امسال سال تعیین سرنوشت ملت ایران باشد، سرنوشت خیانتکاران به ملت ایران نیز رقم خواهد خورد.

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

Posted by Picasa در باب ملا نصرالدین پسامدرن
...
حکایت ملانصرالدین
هنگام رفتن به مسجد، ملا نصرالدین مرغ مرده‌ای پیدا می‌کند. بلافاصله مرغ را در کوله پشتی گذارده، با خود ‌می‌گوید، کبابش می‌کنم، و به راهش را ادامه می‌دهد. وقتی به مسجد می‌رسد، متولی نگاهی به کوله پشتی ملا انداخته می‌پرسد: "ملا از باغ‌ات میوه‌ آورده‌ای؟" ملا جواب می‌دهد، "نه مرغی است که بر زمین افتاده بود." متولی می‌گوید وای بر تو، "این مرغ نجس است، زود آنرا از این مکان مقدس بیرون بینداز." ملا می‌پرسد، "چرا نجس است؟" متولی می‌گوید، "چون به دست آدمیزاد کشته نشده." ملا با حیرت نگاهی به متولی کرده، "می‌گوید، یعنی اینکه خداوند خود جان این مرغ را گرفته برای تو کافی نیست؟!"

نوع پسا مدرن حکایت
هنگام رفتن به نماز جمعه، ملا یک بسته دلار پیدا می‌کند. بلافاصله دلارها را برداشته راهی دانشگاه تهران می‌شود. دم در ورودی که همه را می‌گردند، اسکناس‌ها را پیدا می‌کنند و بلافاصله آن‌ها را پیش امام جمعه می‌برند. امام جمعه می‌گوید، "این دلارها را آمریکا داده که با آن امت مسلمان ایران را به نماز جمعه بدبین کنند." و در حالی که دلارها را در لیفه تنبانش می‌گذارد، به ملا ‌می‌گوید، "وای بر تو! ما در حال مبارزه با آمریکا هستیم و هیچ مذاکره‌ای در بین نیست!"

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴


نوروز جمشیدی بر ایرانیان خجسته باد
...
بر پایة اسطوره‌های اقوام ایرانی، تخت شهریاری، که جمشید همچو خورشید درخشان بر آن تکیه زد، هدیه‌ای آسمانی بود. از آن هنگام روزی‌ نوین آغاز شد، و فر ایزدی نماد شهریاری جمشید گشت. در گرامیداشت چنین رخدادی است که نوروز را جشن می‌گیرند.
فروسی طوسی می‌گوید:
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار

و اما زرتشتیان می‌گویند،‌ به دوران جمشید شاه از پیشدادیان، سرما و طوفان ایرانویچ را فرا می‌گیرد و پس از سه سال، در آغاز بهار سرما به پایان می‌رسد؛ به شادی این رخداد جشن بزرگی برپا می‌شود.

خیام در نوروزنامه می‌گوید، "آفتاب در هر سیصد و شصت و پنج شبانه روز و ربعی، به اول دقیقه برج حمل باز آید، و چون جمشید این روز را دریافت، آن را نوروز نامید و جشن بزرگی به پا کرد."

در یکی از رباعیات خود خیام چنین می‌گوید:

این کهنه رباط را که عالم نامست
وآرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است
کاخی است که تکیه گه صد بهرام است

به گواهی اسطوره‌های ما، نوروز جمشیدی است. پیوند اسطوره‌های ایران با جمشید،
شهریار هفت اقلیم، ناگسستنی است. آنان که در پی گسستن پیوند اسطوره‌های ایران با نوروز بر آمده‌اند، ‌آنان که در پی پوشالی کردن نوروز‌اند و آنرا بهاران، جشن طبیعت و ... می‌خوانند، آنان که با تیشة واژگان پوچ، کمر به قطع ریشة نوروز بسته‌اند، بدانند، نوروز یا جمشیدی است، یا که نوروز نیست.