شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵


هدیة نوین استعمار
...
چهل و پنج سال پیش، جنبشی در ایران پایه ریزی شد که، در مدت زمانی کوتاهتر از دو دهه، به یمن حمایت استعمار، پل پیروزی فاشیسم نوین جهت جایگزینی حاکمیت برخاسته از سه کودتای پی در پی شد. حاکمیت پهلوی، ابتدا با کودتای رضا میرپنج شکل گرفت. نقش تشکیلات بنیانگزار ایران نوین، حمایت از فاشیسم هیتلر در مرزهای اتحاد جماهیر شوروی بود. و پس از شکست محاصره لنینگراد، تداوم حاکمیت کودتا، ‌جهت حفظ منافع غرب، تنها با اخراج رضا میرپنج میسر بود.

به سلطنت رسیدن محمد رضا پهلوی، نقابی بود بر امتداد سیاست کهنة استعمار در ایران. کمتر از یک دهه پس از این «نوسازی»، نخست وزیر وقت، با طرح عوام فریب ملی شدن نفت، زمینه ساز کودتای 28 مرداد شد. آنان که مصدق را قهرمان ملی قلمداد می‌کنند، باید توضیح دهند، نفتی که کلیه تاسیسات استخراج، امکانات صدور و بازار فروشش را غرب تامین می‌کند، نفتی که بهایش را غرب تعیین می‌کند و ارز حاصل از فروش آن تحت نظارت بانک‌های غربی باقی می‌ماند، چگونه می‌تواند «ملی» باشد؟ واقعیت این است که نفت ایران هرگز ملی نبوده و نیست.

بحران مصدق با شعار «ملی کردن نفت»، همچنان که شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»، تنها وسیله افزایش سرکوب و چپاول ملت ایران شد: کودتای نظامی 28 مرداد و براندازی بهمن 57. از کودتای 28 مرداد تاکنون، ارمغان نقاب فریبندة مصدق، استحکام روز افزون زنجیرهای استعمار بر پای ملت ایران بوده. از آغاز جنجال مصدق، ایرانیان در توهمی غرق شدند، که آزادی و استقلال را به سراب «جبهه ملی» پیوند می‌زند. پس از براندازی بهمن 57،‌ رسانه‌های استعمار، جهت دامن زدن براین توهم، سیاست کاملا موفقی را پیش برده‌اند. هیاهوی رسانه‌ای «مخالفت حاکمیت با مصدق»، و پریشان‌گوئی‌های «کارکنان روز مزد مبارزه با امپریالیسم»، جنگ زرگری حاکمیت با سران «جبهه‌ملی» و «نهضت‌آزادی»، همه و همه در جهت تحکیم توهم آزادی، و پیوندش با «نهضت آزادی» و مصدق بود.

برای ایرانیانی که در توهم استقلال طلبی جبهه ملی غرق شده‌اند، ایرانیانی که تاریخ ایران را از زبان روبهان شنیده‌اند، ایرانیانی که امروز هم، نام مصدق را مترادف آزادی و استقلال می‌پندارند، سخنان ابراهیم یزدی، در چهل و پنجمین سال تاسیس «نهضت آزادی»، باید زنگ خطری باشد. دبیرکل نهضت آزادی، همان می‌گوید که پیش از او، خاتمی، سروش، کدیور و دیگر خادمان استعمار به زبان رانده‌اند. ابراهیم یزدی به زبانی متفاوت، از «حکومت دین» دفاع می‌کند. یزدی ادعا می کند: «روشنفکری دینی یک امر ملی است». حال آنکه دین، به عنوان بنیاد تحجر و سلطه، در تضاد کامل با روشنفکری قرار دارد. تا کنون، کسی این چنین گستاخانه، روشنفکر را به زنجیر دین نکشیده بود! روشنفکر، به عنوان فرد، متفکر و آزاد، بنا بر تعریف، در تخالف با هر بنیاد، به ویژه بنیادهای تحجر قرار می‌گیرد. روشنفکر اگر معتقد به دین هم باشد، هنگامی که تفکر را در خدمت دین قرار می‌دهد، دیگر روشنفکر نیست، خادم تحجر و سلطه است. به عبارت دیگر روشنفکری و دین دو مقوله متضادند که تنها در گفتار فاشیست‌ها به یکدیگر می‌پیوند. «روشنفکر دینی» همانقدر پوچ و مهمل است که «هنردینی»، «جمهوری‌دینی»، «فمینیسم دینی»، و...

ابراهیم یزدی به این مختصر نیز اکتفا نمی‌کند، وی، به شیوة رایج فاشیست‌ها، افراد ملت را در قالب «ملی ـ مذهبی» مطلوب خود قرار داده، ادعا می‌کند، «امروز کمتر کسی است که خود را ملی ـ مذهبی نداند»! به زعم دبیرکل محترم «نهضت بازار آزادی»، اینبار مردم ایران موظف‌اند، «ملی ـ مذهبی» شوند. قالبی تعریف نشده و پوچ، که مانند «مذهبی»، «اسلامی»، «مکتبی» می‌تواند در آینده وسیله سرکوب نوین و به مراتب وحشیانه‌تری شود. چرا که اگر اکنون حاکمیت ایران مسلح به یک وسیله سرکوب: قالب پوچ «دین اسلام» است، حاکمیت «ملی ـ مذهبی» از دو عامل سرکوب بهره‌مند خواهد شد: «ملی» و «مذهبی». دو قالب پوچ و تعریف نشده که هیچ چارچوب مشخصی ندارند. و به دلخواه حاکمیت، جهت سرکوب و چپاول «تفسیر» خواهند شد. همچنان که پس از 27 سال، «جمهوری اسلامی» چارچوب مشخصی نیافت، و بنا بر منافع استعمار «تفسیر و تعبیر» شد، امروز نیز کسی نمی‌داند «ملی ـ مذهبی» به چه کسی اطلاق می‌شود؟

در خصوص خطر فاشیسم نوین و ارتباطش با نهضت آزادی، باید یادآور شد که در تاریخ معاصر ایران، حرکت‌های سیاسی‌ ساخته استعمار، همواره در دو قطب متخالف در نوسان بوده و نقش «مخالف خوان» یکدیگر را بر عهده گرفته اند. به عنوان مثال، «روحانیت شیعه» ‌که خون بهائیان را «مباح» می‌داند، و دین بهائی را به رسمیت نمی‌شناسد، هویدا را سال‌ها به رسمیت شناخت! و یا «فدائیان اسلام»، با موجود منفور و مسکینی چون امیر عباس هویدا هرگز مشکلی نداشت. ولی همین گروه، رزم‌آرا و حسنعلی منصور را تحمل نکرد، چرا که حقارت و فرومایگی مطلوب استعمار در اینان به «ا ندازة کافی» وجود نداشت.

جهت‌گیری‌های «نهضت آزادی» نیز در همین راستا ولی در ردة دیگری قرار می‌گیرد. این جنبش فاشیستی، نقش مخالف خوانی را در دورة محمدرضا پهلوی به خوبی ایفا کرد، و به برکت همین «مبارزات»، «دولت دوران انتقال به فاشیسم» را نیز خود تشکیل داد. و پس از خیمه شب‌بازی «اشغال لانه جاسوسی» که با هماهنگی همین گروه انجام شد، عقب نشینی کرده از نو، نقاب مخالف‌خوانی به چهره زد.

امروز، پس از 27 سال، مانند سلطنت محتضر پهلوی، قدرت سرکوب حاکمیت ایران فرسوده شده، ‌. اکنون زمان «مدرنیزاسیون» فاشیسم فرسوده فرا رسیده. سلاح «مذهب» دیگر کفایت نمی‌کند، استعمار به ابزار نوین سرکوب نیازمند است. و «ملی»، همان ابزار مطلوبی است که در مجاورت «مذهب»، تبدیل به شمشیر دولبة استعمار شده، بر فرق ملت ایران فرود خواهد آمد.

در ایران امروز، مانند 27 سال پیش، براندازی در جریان است. چهرة منفور و فرسودة فاشیسم را بازهم به نقاب نوین می‌آرایند، تا در قالب رفراندوم به ایرانیان «هدیه» کنند. جایگزینی فاشیسم فرسوده با فاشیسم نوین، اینبار به صورت «آرام و دموکراتیک» ـ ولی به همان ترتیب گذشته، یعنی با «رفراندوم»، انجام خواهد شد. امروز دیگر مصطفی رحیمی‌ها هم در قید حیات نیستند، امروز، هواداران پرشور آرمان‌ها در سرمای تبعید افسرده‌اند، امروز، یک نسل در تبعید، زندان و اعتیاد نابود شده، امروز رویای نسل جوان ایران، مبارزه نیست، فرار است. و امروز، آیا کسی قادر است چهرة کریه استعمار را در قفای پوستر‌های «مصدق» ببیند؟

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵


مغازله، سوسک‌های زبان نفهم و ...
...
مدتی است که مسئولان جنایتکار، نیمه جنایتکار، سفیه و وقیح فعلی، سابق و اسبق، به گفتگو با یکدیگر مشغول شده‌اند. البته شیوه‌های گفتگو متفاوت است. سردار اکبر، از آنجا که تجارت، کاسبی و دلالی را به فرزندانش سپرده، اخیراً به امور پزشکی مشغول شده است، و از تریبون نماز جمعه هم از بنی‌صدر می‌خواهد «داستان» طبس را توضیح دهد. البته استاد بنی‌صدر هم به روال خود، جواب‌های نامربوط‌اش را، در سایت شخصی و یا شعباتش، منتشر می‌کند.

یک گروه دیگر، با احتیاط کامل، از«پیک ویژه» استفاده کرده، دست به دامن جرج بوش می‌شوند. البته گویا جوابی هم نگرفته‌اند، چرا که اوضاع آمریکا و جرج بوش فعلاً اجازه «مغازلة آشکار» نمی‌دهد. به همین دلیل، گروه دیگری، ابتکار عمل را به دست گرفته، با جنجال و هیاهو اعلام می‌‌دارند، که برای جرج بوش «نامه» فرستاده‌اند، شاید که «آمریکای‌جهانخوار» در محظور قرار گرفته، «واکنشی» نشان دهد. ولی با وجود وساطت کیسینجر، که اخیراً، ‌مانند هنرپیشگان هولیوود، «صلح‌طلب» هم شده، و خواستار جواب به نامة کذائی است، باز هم نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود. ولی، از اینهمه،‌ یک نتیجه‌گیری ملموس می‌توان کرد، و آن هم علنی شدن روابط حاکمیت ایران با آمریکا ‌است، که با مخالفت هیچ یک از فعله استعمار روبرو نمی‌شود. صدائی از رهبر، آیات عظام، طلاب و دیگر «کارکنان‌ روز مزد» مبارزه با امپریالیسم آمریکا در نمی‌آید، و به ‌همچنین، تعریف و تمجید رسانه‌های حکومتی از «نامه» احمدی‌نژاد، باعث می‌شود که «دیگران» هم به نامه نگاری روی آورند. از آن جمله است، نامة آقای روحانی،‌ که در تایم منتشر شد. گفته می‌‌شود، احمدی نژاد، از تجربة نخستین «نامه» رضایت کامل دارد، و در پی ارسال نامه‌ای به واتیکان، ‌ مرکز جنایتکاران و مافیای کاتولیک‌هاست.

ولی مغازله در اینجا فرجام نمی‌پذیرد، در رده دیگری نیز مغازله آغاز شده. چند روز پیش آقای بهنود در وبلاگش مقاله‌ای انتشار داد، که گویا هتاکی و فحاشی کریمپور شیرازی به اشرف پهلوی را نیز مطرح کرده. به دنبال این امر، یکنفر روی یکی از سایت‌ها، مسعود بهنود را مورد شماتت قرار می‌دهد، که چرا به کریمپور شیرازی توهین می‌کند! ولی یکنفر دیگر، به نام علی اکبر ولایتی، «عضو فرهنگستان علوم و مشاور مقام معظم رهبری»، مستقیما نامه‌ای به مسعود بهنود ارسال داشته، و به زبان بازار و حنا و زرچوبه، یعنی با ادبیات شیوای بازار، افاضاتی می‌فرمایند، که ترجمة آن به زبان فارسی در پی می‌آید: «چرا به کریمپور شیرازی تاخته‌اید، میرزاده عشقی هم در اشعارش، استاد وحید دستگردی را هجو کرده!!!»

عضو آکادمی علوم هنوز این مطلب را درک نکرده‌اند که هجو، سبکی است در سرودن شعر، که به عنوان شیوه بیان هنری، تقدس نمی‌شناسد، در نتیجه، نمی‌تواند مورد قضاوت حوزه، بازار و نوچه‌های نو‌سواد آیات عظام قرار ‌گیرد. مشاور رهبری، هنوز نمی‌دانند که روزنامه نگاری حرفه است ولی سرودن شعر، هنر! این علامت تعجب برای این نیست که از جهل عضو فرهنگستان علوم حاکمیت «توحش ـ تحجر» متعجب شده‌ام، تعجب‌ام از گستاخی وزیر امور خارجه سابق است که، ‌سال‌ها در ولایت ارباب به «تحصیل» اشتغال داشته، نه تنها زبان انگلیسی را به سبک فارسی خمینی صحبت می‌کنند، برای ابراز فضل «رو» کم نمی‌آورند. به هر حال در جائی که، ‌جلائی پور، فرماندار جنایتکار مهاباد، دکان جبهه دموکراسی و اصلاحات باز کرده باشد، «ولایتی‌ها» هم در همه امور صاحب‌نظر خواهند شد! چه جای تعجب است؟!

حال بهتراست به اصل مطلب بپردازیم. هدف از نامه نگاری و مخاطب قرار دادن دیگران چیست؟ اگر نگارش نامه‌های سلام و تعارف برای رفع تکلیف را نادیده بگیریم، نویسنده نامه، معمولاً خواسته‌ای دارد، و به این دلیل است که به نگاشتن نامه می‌پردازد. استثناء هم البته وجود دارد. مثلا یک دیوانه، ممکن است بدون دلیل به فردی نامه بنویسد، و هیچ تقاضائی هم نداشته باشد، ولی این امر همانطور که گفتیم، استثناء است. در حالت عادی، کسی که نامه‌ای برای دیگری می‌فرستد، تقاضائی دارد. لاریجانی، احمدی نژاد و دیگران که به مقامات آمریکا نامه می‌نویسند، تقاضای خاصی دارند، که کاخ سفید، دیگر قادر به برآوردن آن نیست. ولی مشاور «مقام معظم رهبری» با مسعود بهنود ـ که ناچار به اقامت در لندن شده تا فعله فاشیسم مزاحمش نشوند ـ چکار می‌تواند داشته باشد؟ شاید مانند سرورش، سردار اکبر، که باب مذاکره با بنی صدر را باز کرد، ولایتی هم «بوی بهنود ز اوضاع جهان» شنیده، و مانند همة لمپن‌ها مسیر باد را تشخیص داده، می‌خواهد بگوید، جناب آقای بهنود، ما که باهم قهر نیستیم! در حکومت بعدی، ما را فراموش نکنید!

ولی آیا در حاکمیت ایران تغییر و تحولی در پیش است؟ این سئوالی است که پاسخ دقیقی ندارد، ولی با در نظرگرفتن اوضاع ایران: جندالله در شرق، کردها در غرب، سنی‌ها در خوزستان، و کاریکاتور سوسک‌های «زبان نفهم» در در رسانة حاکمیت مزدور ایران ـ که مانند کاریکاتور محمد در آن رسانه راست افراطی دانمارک منتشر شد ـ تا هیاهو به راه افتد ـ باید نتیجه گرفت که اوضاع سخت خراب است! چون حتی، کسی که کاریکاتور سوسک‌ها را «سفارش داده»، یعنی مسئول ساواکی ایجاد آشوب و بحران، چنان در هول و هراس بوده، که ذهن علیلش بکلی فلج شده و پنداشته سوسک‌ها قادر به تکلم به زبان آدمیزاد! ظاهراً مامور محترم ساواک، از پا منبری‌های همان «آیت الله عظیم‌الشانی» بوده، که در توجیه نظام سلطنتی، آن هم سلطنت پهلوی، می‌گفته است، «حتی مورچه‌ها هم شاه دارند!» بنابراین «استدلال علمی ـ حوزوی»، جهت توجیه منافع استعمار است، که ناگهان در رسانه حاکمیت سر سپرده ایران، سوسک‌ها، ‌نه تنها به زبان انسان تکلم می‌کنند،‌که ترک زبان هم بوده و فارسی نمی‌فهمند!

«متفکر» ساواک می‌پنداشته این کاریکاتور هم، به نوعی، تاثیر کاریکاتور محمد را خواهد داشت، و باعث می‌شود که مردم آذربایجان به پا خواسته، ادعای استقلال کنند! مسئول آشوب‌آفرینی ساواک، از درک این اصل ساده عاجز بوده، که سوسک در هر حال زبان انسان را نمی‌فهمد! و اینکه سوسک‌ها در هر حال زبان نفهم‌اند. به زعم رشیدی مطلق دوم، سوسک‌ها ترک، فارس و عرب دارند، و سوسک‌های ترک زبان فارسی نمی‌فهمند! ایجاد بحران، فهم و شعور می‌خواهد، و زمینة مناسب می‌طلبد. بهتر است رشیدی مطلق دوم و اربابانش راه بهتری بیابند!


نبرد ملا
...
روزی ملا به قصد برداشتن پیاز به آشپزخانه رفت. و چون دستش به سبد پیاز نمی‌رسید، چارپایه‌ای زیر پایش ‌گذاشت، ولی هنگامی که دستش را به سبد پیاز ‌رساند، تعادلش بهم خورده نقش زمین می‌شود. سبد پیاز هم می‌افتد روی سرش. ملا نصرالدین، از سر خشم چند مشت و لگد حواله سبد می‌کند، سبد از جا در رفته محکم به پای ملا می‌خورد. ملا دیوانه از خشم به اتاق مجاور رفته دسته بیلی برای تنبیه سبد می‌آورد، ولی پایش به روی پیازی می‌لغزد و دوباره نقش زمین می‌شود. اینبار نصرالدین مانند فنر از جای ‌جهیده، و با فاصله از سبد و پیاز‌ها، در گوشه‌ای‌ از آشپزخانه به حالت دفاع می‌ایستد و فریاد می‌زند:
ـ پدر سوخته! اگر جرات داری خودت را نشان بده تا رو در رو مبارزه کنیم!
...
حکایت پسامدرن
...
ملا همچنان در انتظار پاسخ «سبد» گوشة آشپزخانه ایستاده!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵


مرگ پیمان سنتو
...
از سال‌هائی که، پیمان آتلانتیک شمالی، به بهانه مبارزه با اتحاد جماهیر شوروی، پیمان سنتو را بر منطقه تحمیل کرد، دهه‌ها می‌گذرد. اتحاد جماهیر شوروی دیگر وجود ندارد و «خطر سرخ» «جهان آزاد» را دیگر تهدید نمی‌کند. از هنگام اتحاد دو آلمان، «جهان آزاد»، آزاد است که به ریشه‌های «توحش ـ تحجر» مذهبی خود بازگردد و هراسی هم از جبهه چپ داخلی نداشته باشد. چرا که جبهة چپ داخلی، همان «چپ‌ویترینی»، تماماً ساخته و پرداخته غرب بود.

در منطقه خاورمیانه هم، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، «چپ ویترینی» در فعالیت‌هایش «تجدید نظر»کرد. به ‌عنوان مثال، ولید جنبلاط از «بطن سوسیالیسم»، ناگهان متحد افراطیون مذهبی،‌ از قبیل اخوان‌المسلمین از کار درآمد، گروهی که همچون فدائیان اسلام، امل، حماس، طالبان و … جهت حفظ منافع استعمار، ایجاد شده بود. اتحاد این گروه‌های‌‌های نامتجانس،‌ فقط به دلیل تجانس اربابان‌شان، یعنی استعمار غرب، امکانپذیر می‌شود. به عبارت دیگر، گروه‌های چپ و راست منطقه، آبشخور واحدی دارند. از اینرو مانند همه خادمان استعمار، علاوه بر بلاهت و حقارت، از ویژگی «موم» نیز برخوردارند.

پس از براندازی «باشکوه» بهمن پنجاه و هفت،‌ حاکمیت نوین ایران، که داعیة مبارزه با آمریکا و امپریالیسم جهانی را هم داشت، با تمامی قوا بر افزایش منافع غرب در منطقه «همت گماشت». کمک نظامی به گروه‌های مزدور آمریکا در افغانستان، گرو گذاردن مناطقی از غرب و جنوب کشور جهت تداوم جنگ با عراق، همکاری گسترده با حاکمیت منفور پاکستان، از ضیاء‌الحق تا بوتو، نوازشریف و مشارف… و همزمان، حفظ منافع مافیای غربی تجارت مواد مخدر. در این راستا، سیاست مبارزه با مواد مخدر، مبارزه با رقبای «تجار محترم غربی مواد مخدر» است. نیروی انسانی و بهای این «مبارزه» را هم ملت ایران می‌پردازد، و حاکمیت سرسپرده ایران، مزد خدماتش را از ارباب دریافت می‌کند.

به همین دلیل است که از هنگام حضور مستقیم نیروهای آمریکائی در افغانستان، تولید مواد مخدر افزایش چشمگیری یافته. و «مبارزه» ‌حاکمیت ایران با مواد مخدر نیز، به همچنین! ولی به نظر می‌رسد، شرایط در حال تغییر باشد. چرا که بیست و هفتم اردیبهشت‌ماه، دیروز، دادستان کل کشور بالاخره از خواب بیدار شد، و در مهر نیوز، در ساعت سیزده و پنجاه دقیقه، به طور مشروط، خطاب به غربی‌ها، اظهاراتی بسیار منطقی ابراز داشت. وی تهدید کرده، اگر «مسئولیت گریزی» غربی‌ها ادامه یابد، ایران به قاچاقچیان مواد مخدر تضمین عبور خواهد داد! این اظهارات بدان معناست که فشارهائی بر‌حاکمیت «مستقل» ایران اعمال می‌شود، که بر سر راه تداوم سیاست استعماری «مبارزه با مواد مخدر»، اشکالاتی ایجاد کند. چرا که اعطای حق عبور به قاچاقچیان مواد مخدر، می‌تواند در دراز مدت، به آزاد شدن این مواد در داخل کشور نیز انجامیده، و بازار پر در آمد «قاچاقچیان محترم غربی» را حسابی کساد کند. اهمیت این موضوع را هنگامی می‌توان دریافت که بدانیم، شبکه قاچاق مواد مخدر در ارتباط مستقیم با شبکه قاچاق زنان و کودکان، شبکه تجارت اسلحه و دیگر مافیا‌های غرب قرار دارد. به عبارت دیگر، جهان آزاد، «آزادی» خود را مدیون همین شبکه‌هاست. و حاکمیت‌های سرسپرده و «مستقل» جهان آزاد، از جمله حاکمیت ایران، خادمان همین شبکه‌های‌اند. به همین دلیل است که برای حل «بحران هسته‌ای» ایران، مزدوران استعمار اینچنین به تکاپو افتاده‌اند. سخنگوی «وزارت امور خارجه ایران»، مرکز تجمع و راس هرم مزدوری، ساعت دوازده و بیست و سه دقیقه دیروز، در مهر نیوز اعلام داشته: «ایران حاضر است به اروپائی‌ها مشوق اقتصادی بدهد!» این سخنان زمانی اعلام می‌شود که سفر لاریجانی، مامور امنیتی ایران به اروپا، برای کسب حمایت ارباباب بی‌نتیجه مانده.

لاریجانی که مانند همه «جان‌نثاران استعمار» به کلی شوت و پرت است، از ناتوانی اروپا در حمایت از حاکمیت سرسپرده ایران خشمگین شده، از اینکه اروپا «نمی‌خواهد ارتقاء مقام» یابد، به پریشانگوئی می‌افتد:

"قابليت نداشتيد. استقلال رای نداريد. در اندازه ای نيستيد. ما می خواستيم اروپا ارتقای مقام يابد و در سطح جهانی مطرح باشد."

سران مزدور ایران، هرگاه از حمایت ارباب ناامید می‌شوند، زبان به دلسوزی می‌گشایند. محمد رضا پهلوی نیز، از اینکه آمریکا منافع خود را رعایت نمی‌کرده و در حفظ آن نمی‌کوشیده، بارها و بارها، در آخرین کتاب خود، شکوه و گلایه کرده بود. البته با لحنی متفاوت از لحن مبتذل حاکمیت فعلی! ولی متانت لحن آن یک، و ابتذال لحن این‌یک، هر دو عمق دریوزگی و سرسپردگی را به خوبی نمایان می‌کند: موجود مفلوکی چون لاریجانی که پدرش در نجف، دعاگوی استعمار انگلیس بوده، حال برای ارتقاء قارة اروپای غربی دل می‌سوزاند! چرا؟ چون آمریکا، معاون «اقتصادی» وی، نهاوندیان را با نامه‌اش رد کرده و همانطور که در وبلاگ‌های قبلی نوشتم، آمریکا به این دلیل دست رد به سینه مزدورانش زده که دیگر نمی‌تواند یکه تاز عرصه سیاست جهانی باشد. کیهان و اطلاعات، رسانه های حافظ منافع استعمار نیز، به این تغییر سیاست اذعان کرده‌اند. حتی در خارج از ایران، از این چرخش سیاسی، آشکارا سخن رفت، و مسعود بهنود هم در وبلاگش نوشت:


مبنای اين رجز خوانی آن بود که اگر نماينده ای از سوی همين آقای لاريجانی فرستاده شود مانند دفعات گذشته آمريکائی ها برای گفتگو با وی از هم سبقت خواهند گرفت. اما رفتاری که با آقای محمد نهاونديان شد و واکنش به نامه رييس جمهور نشان می دهد که تغييری عمده در سياست آمريکا رخ داده است. کسانی که با اغراق و دروغ به ميدان آمده اند تا مانع از آشکار شدن شکست نامه نويسی و دعوت به گفتگو شوند، در عين حال مانع از بررسی درست اين موقعيت می شوند.

حال با در نظر گرفتن تضعیف سیاست غرب در منطقه، و این اصل مسلم، که هر ضربه بر این سیاست، ابتدا نقاط ضعیف‌تر را متلاشی می‌کند، باید در انتظار انزوا و فروپاشی‌ «چشم اسفندیار» غرب،‌ یعنی پاکستان، به عنوان متحد سیاسی ایران باشیم. لازم به یاد آوری است که ترکیه، عضو ناتو و حلقه رابط میان ناتو و سنتو، به مراتب از ایران و پاکستان موقعیت مستحکم‌تری دارد. ولی این استحکام نیز با تزلزل ایران و پاکستان، متزلزل خواهد شد. اخیرا ترکیه نیز ناچار شده، ‌خود را به سیاست های روسیه نزدیک کند. ولی موقعیت ایران و پاکستان متفاوت است. تجاوز مکرر هواپیما های «آمریکا!» به پاکستان، و منتفی شدن پروژه خط لوله نفت ایران به هند از طریق پاکستان، انزوای پاکستان و تضعیف ایران را به دنبال خواهد داشت. ولی تداوم این روند، پاکستان را به فروپاشی خواهد کشاند. چرا که اگر موجودیت ملت ایران سابقه تاریخی دارد، ملتی به نام پاکستان هرگز وجود خارجی نداشته، و موجودیت کشور پاکستان، صرفا مرهون واکنش سیاست استعماری انگلیس به استقلال هند بوده. و ما ایرانیان، آن‌هنگام که پاکستان منزوی شود، مرگ پیمان استعماری سنتو را جشن خواهیم گرفت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵



11 سپتامبر و داستان کدو قلقله‌زن
...
سه شنبه، ساعت بیست و دو و بیست و شش دقیقه، سایت به وقت گرینویچ، مشتاقان جویای «حقیقت» را از انتظار به در آورد و نوشت که، ‌پس از گذشت چهار سال از حملات یازده سپتامبر، وزارت دادگستری آمریکا، سرانجام مجوز انتشار تصاویر مربوط به برخورد هواپیمای مسافربری به پنتاگون را صادر کرد! سایت به وقت گرینویچ تاکید می‌کند که: « وزارت دادگستری آمریکا به علت محاکمه زکریا موسوی تنها متهم حملات یازده سپتامبر حاضر به انتشار نوار ویدئویی حاوی نبود. اما بدنبال صدور حکم حبس ابد علیه زکریا موسوی دولت آمریکا سرانجام این نوار ویدئویی را پخش نمود.»
لازم به یاد‌آوری‌است که، این زکریا موسوی، یکی از انواع «هیرسی‌علی‌ها» است، که در زمینه دیگری فعالیت دارند. همچنان که، در دوران برده‌داری کلاسیک در سرزمین رویاها نیز، همة برده‌ها در مزارع پنبه کار نمی‌کردند؛ بعضی به خدماتی دیگر اشتغال داشتند.

دیروز سایت به وقت گرینویچ،‌ در مورد هیرسی علی، «همان متفکر بی نام و‌نشان»، نوشته بود که وی، هنگام تقاضای پناهندگی نام واقعی خود را پنهان کرده. نخواستم وارد جزئیات مسائل «هیرسی علی» شوم. ولی امروز با داستان خاله سوسکة نوار «حقیقت الهی» حمله هواپیما به پنتاگون، ناچارم، نکتة کم اهمیتی را یادآور شوم. به وقت گرینویچ می‌گوید، هیرسی علی، پس از انجام ماموریتش،‌ اعتراف کرده که در مورد هویت «نداشته‌اش» دروغ گفته، ولی مقامات هلندی به روی خود نیاورده بودند! به عبارت دیگر،‌ دروغ گفتن هیرسی،‌ آن زمان اهمیتی نداشته! ولی مشخص نیست این متفکر بزرگ چرا دروغ گفته؟ و چرا وقتی به دروغ خود اذعان کرده،‌ اگر ریگی به کفش مقامات هلندی نبوده، چرا به جای ارسال این «متخصص دروغگوی احقاق حقوق زنان» به آمریکا، او را در هلند محاکمه و روانه زندان نکردند؟! حتما، چون در هلند حکومت عدالت راست افراطی، به راه افتاده، «هیرسی»، با سلام و صلوات سوار هواپیما می‌شود و هلند را به مقصد «ولایات متحد» ترک می‌کند، تا اهالی قاره «تئوری توطئه»،‌ پشت سرش بدگوئی نکنند.

برای پایان دادن به همین بدگوئی‌هاست که، نوار ویدئوی «حمله هواپیما» به پنتاگون در اختیار آن «سازمان غیر دولتی» دیده‌بان قضایی قرار می‌گیرد، چون امیدوار است که «این نوار ویدئوئی به تئوریهای توطئه که برخورد هواپیما به پنتاگون را زیر سوال می برند خاتمه دهد.» در ادامه، سایت گرینویچ، نام یکی از اهالی قاره «تئوری توطئه» را نیز به عنوان «نظریه پرداز» افشا می‌کند، ‌که از قضای روزگار فرانسوی است، یعنی تابعیت چرخ پنجم سیاست آمریکا را دارد و در جهت مخالف رسانه‌های آمریکا، ولی برای رد گم‌کردن، نظریه‌پردازی می‌کند: «برخی نظریه‌پردازان از جمله تیری میسان نویسنده فرانسوی مدعی هستند که یک کامیون حامل بمب و یا یک موشک، عامل انفجار در پنتاگون بوده است.»

اینکه کامیون حامل بمب چگونه به ساختمان وزارت دفاع آمریکا نزدیک شده را باید از همان نظریه پرداز فرانسوی پرسید، که به احتمال زیاد، «نظریه‌اش» را پس از صرف غذا، یعنی پس از نوشیدن شراب ارزان قیمت، در یکی از کافه‌های سر راه «نظریه خانه» پرداخته است!


در مورد حملات یازده سپتامبر فرضیه و نظریه فراوان است. ولی آنچه اهمیت دارد، پیامد‌های این حملات است. گور ویدال، در کتاب «پایان آزادی‌ها»، ‌می‌نویسد، انفجار بمب در ساختمان فدرال اوکلاهما، باعث شد که رئیس جمهور وقت، بیل کلینتون، ناچار به تائید فعالیت‌های «نظامی ـ امنیتی‌ای» شود که عملاً ناقض قانون اساسی آمریکا بود. حال آنکه رئیس جمهور آمریکا برای حفظ قانون اساسی سوگند یاد می‌کند!

عملیات یازده سپتامبر در آمریکا به افزایش بودجه «نظامی ـ امنیتی»، گسترش جو ارعاب غیرنظامیان در داخل، و کشتار و چپاول در افغانستان و عراق منجر شد. لزومی ندارد کسی نظریه پرداز باشد که بداند منافع جنگ به جیب چه کسانی سرازیر می‌شود. در سراسر جهان، هر جا ارعاب و وحشت حاکم شود، افزایش بودجه‌های «نظامی ـ امنیتی»، وکاهش‌ هزینه‌های بهداشت و آموزش را در پی دارد. به عبارت دیگر، از حملات یازده سپتامبر صاحبان صنایع نظامی بهره بردند. البته، آدام بروکز، خبرنگار بی‌بی‌سی در پنتاگون، در باره اثر این نوار ویدئویی بر ادامة اینگونه تئوری‌ها می‌گوید:
"تئوریسین‌های توطئه بخصوص در آمریکا اغلب حتی در مقابل شواهد فیزیکی نیز قانع نمی‌شوند. بنابراین بعید است که این نوار بتواند نظر اینگونه تئوریسین‌ها را تغییر دهد."


به زعم خبرنگار گرینویچ در پنتاگون، نوار ویدئوئی از «شواهد فیزیکی» است! یعنی نوعی «حقیقت الهی» غیر قابل انکار! چون کسی در «شواهد فیزیکی» دست نمی‌تواند بردن! حکایت این نوار هم مانند هویت کاذب «هیرسی علی» است. تا زمانی که لازم باشد، واقعی است! پس از چهار سال، با منت بسیار، یک نوار ویدئو، در اختیار «سازمان دیده‌بان غیردولتی» قرار می‌گیرد که بدلخواه مونتاژ شده. چون مونتاژ فیلم کار ساده‌ای‌ است. چه کسی می‌تواند بپذیرد که هواپیمائی به حریم هوائی وزارت دفاع آمریکا ، یعنی یکی از مراکز مهم تجمع جنایتکاران جهانی، وارد شود و پدافند هوائی پنتاگون با موشک به آن خوشامد نگوید؟تنها یک فرض قابل قبول است، و آن اینکه، خلبان هواپیمای مسافری، نقاط کور رادارهای پنتاگون را می‌شناخته. این شناخت هم ممکن نیست. چرا که از این امر، مقامات «نظامی ـ امنیتی» خاصی مطلع‌اند. به همچنین است در مورد ورود هواپیما به حریم هوائی نیویورک. بهتر است مقامات وزارت دادگستری آمریکا «نوار حقیقت الهی» را در بایگانی حفظ کنند، تا سی سال دیگر که، سیا، مدارک «عملیات تروریستی» یازده سپتامبر را در اختیار رسانه‌های «آزاد و مستقل» آینده قراردهد، ممکن است قاره تئوری توطئه، دیگر وجود خارجی نداشته باشد. که از قدیم الایام گفته‌اند، از این ستون به‌ آن ستون فرج است!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵


بردگان نوین
...
امروز تابعیت «هیرسی علی»، ‌نمایندة مجلس هلند باطل شد و این خانم سومالیائی که ماموریت خود را به خوبی به انجام رسانده بودند، از هلند عازم آمریکا شدند تا با موسسة «اینتر پرایز» که خود عامل گسترش فاشیسم است، همکاری نزدیک خود را ادامه دهند.

«هیرسی علی» در ردة بردگانی است، که برای جبران ضعف و حقارت درونی، غلام جان نثار هر کس و ناکسی می‌شوند، تا کسب نام و موقعیتی کرده، واقعیت وجودی خود را از خویشتن نیز پنهان دارند. امثال «هیرسی علی» در ایران، «نواب صفوی‌ها»، «هویداها»، «رفسنجانی‌ها»، «خمینی‌ها» و «گیلانی‌ها» ... و دیگر فعلة استعمارند. ولی ایران انحصار تولید برده را ندارد. در کشور سومالی نوع بهترش یافت می‌شود، با دستمزد کمتر و فرومایگی بیشتر. نمونه‌اش همین «خانم هنرمند» سومالیائی است، که از سومالی به هلند پناهنده شده، نماینده مجلس هلند می‌شود، داستانی هم به نامش انتشار می‌دهند تا سر و صدای زیادی در محافل «آزادی‌پرست» و «مذهب پرست» اروپا و جهان به راه بیاندازد!

طبق سناریوی از پیش تعیین شده، هدف، تحریک افکار عمومی و دو قطبی کردن فضا در مورد اسلام است. چه عاملی بیش از قتل نوة ونگوگ به دست یک مسلمان متولد هلند، می‌توانسته به «جنگ رویائی» مذاهب دامن زند؟ جنگ مذاهب، نه تنها در هلند، که در سراسر جهان، چرا که اگر نوة ونگوگ چندان شهرتی نداشت، تابلوهای زیبای ونگوگ را همه می‌شناسند. البته هنوز متخصصین، به قول صادق هدایت، «خاج‌پرستان» ‌کلیسا، معجزات کاریکاتور را کشف نکرده بودند. و به سبک «دوران چمبرلین»، با کتاب و فیلم قصد ایجاد بحران داشتند. ولی جنجال کاریکاتور محمد در دانمارک که پس از «شاهکار» هیرسی علی و قتل تئوونگوگ به راه افتاد ـ تا فضا را متشنج‌تر کند، ‌چرا که فاشیسم جز در بحران نمی‌تواند زیست ـ به متخصصین هدایت افکار عوام ثابت کرد که شیوه تبلیغات تجاری برای تشنج آفرینی، کارآئی بیشتری دارد ...

کتاب شیوای «هیرسی علی» در مورد خشونت‌هائی است که بر زنان مسلمان روا می‌دارند. چون تا قبل از افاضات «هیرسی علی» نامی، که تا چند سال پیش با پای برهنه در بیابان‌های سومالی می‌دویده و شکمش را هم نمی‌توانسته سیر کند، کسی گویا از اسلام و مسلمین و حق و حقوق زن در اسلام خبر نداشته! هیچکس فرصت تعمق و تفکر در مورد توحش و تحجر ادیان سامی را نیافته بوده، و هیچکس به جز «هیرسی علی» خودمان نمی‌توانسته چنین تعمقی در مسائل زنان مسلمان داشته باشد! همین «هیرسی علی»، که هنگام تقاضای پناهندگی، از نام «مستعار!» استفاده کرده. به مصداق شعر معروف گروه آمریکا: «در بیابان نام خود را هم به یاد نمی‌آوری». ولی گرچه نامش «مستعار» است، ماموریتش را به خوبی انجام می‌دهد. و به دلیل پیشرفت «حقوق‌بشر» در ایالات متحد، «هیرسی علی‌ها» را دیگر با غل و زنجیر، به زور در کشتی نمی‌‌اندازند، بردگان نوین، «آزادانه» عازم سرزمین «رویاها» می‌شوند.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵


جنگ خوب و صلح‌طلبان فصلی
...
چندی قبل از انتخاب مجدد جرج بوش به ریاست جمهوری آمریکا، مایکل مور، کارگردان سینما و حقوق بگیر حزب دموکرات، ‌ فیلم «مستندی» بر ضد جرج بوش ساخت که در فستیوال «مستقل» شهر کن در فرانسه، نخل طلائی را نیز از آن خود کرد. لازم به یادآوری است که،‌ تا قبل از «شاهکار» سینمائی مور، فیلم‌های مستند حق ورود به بخش مسابقه را نداشتند! ولی انتخابات آمریکا در پیش بود و قائل شدن استثناء لازم آمد. به ویژه که پست ریاست فستیوال کان، گویا از بدو تولد، تا دم مرگ، به صورت انحصاری به آقای ژیل ژاکوب اعطا شده است!

اخیراً، گروهی که رایحة تعویض حاکمیت آمریکا به مشامشان رسیده، دوباره به هیاهو و «مخالفت با جنگ» پرداخته‌اند. مادران آمریکائی،‌ پدران «شهدای جنگ ویتنام»، کارگردانان حقوق بگیر حزب دموکرات ـ که به گفته چامسکی، بیشتر شاخه‌ای از حزب جمهوریخواه است تا حزبی مستقل ـ هنرپیشگان فیلم‌های هولیوود، که از برکت فیلم‌های مبتذل مبارزه با تروریسم، کمونیسم و دیگر ایسم‌های تهدید کنندة منافع آمریکا به نان و نوائی رسیده‌اند، از قبیل همین جرج کلونی عزیز، همگی پرچم مخالفت با جنگ برافراشته‌اند. و البته رسانه‌های حکومتی ایران نیز در راه نشر و انتشار این «مهم» کوتاهی نمی‌کنند. خلاصة کلام، مادران آمریکائی، از اینکه فرزندان‌شان در جبهه جنگ کشته شوند، ناراحت شده، ‌به «جنگ بد!» اعتراض دارند!

شاید بسیاری از ایرانیان ندانند که وزارت دفاع آمریکا،‌ بزرگترین و ثروتمندترین کارفرمای مرکز سرمایه‌داری جهان است. و میلیون‌ها آمریکائی، «متخصص، روشنفکر، آزادیخواه، هنرمند و سیاستمدار» موجودیت و موقعیت خود را مدیون جنگ‌هائی هستند که این تشکیلات جنایتکار و حامی جنایتکاران جهان، تاکنون به راه انداخته. شاید بسیار از ایرانیان در حسن نیت مخالفان جنگ تردید به خود راه ندهند. ولی واقعیت تلخ این است که این مخالفین فصلی، آن هنگام که صمیمانه مراتب تاسف و تأثر عمیق خود را از مرگ جوانان آمریکا ابراز می‌دارند، فراموش می‌کنند که این «جوانان معصوم»، جهت کشتار و چپاول راهی جبهه جنگ شده‌اند. فراموش می‌کنند که حضور نظامیان منفور آمریکا در عراق و افغانستان، چه فاجعه‌ای برای مردم این کشورها آفریده. فراموش می‌کنند که عراقی‌ها و افغان‌هائی که در کشور خود کشته شده و می‌شوند، هم مادر دارند، هم پدر، هم فرزند دارند، هم همسر، و از همه مهم‌تر، اینکه آن‌ها هم انسان‌اند! فراموش می‌کنند که حضور فرزندان «سیندی شیهان» ها در عراق و افغانستان، چند صد هزار کشته و آواره بر جا گذارده. فراموش می‌کنند که تهاجم نظامی، در هر حال منفور و غیر قابل توجیه است. اینان مخالف جنگ نیستند. خواهان «جنگ نیک‌اند»، جنگ آسمانی، الهی و خصوصاً «بی‌خطر». مثل جنگ عصر طلائی کلینتون. جنگی که در آن فقط از آسمان، بر سر مردم عراق، فرشی از بمب گسترده شود. جنگی که از آن فرزندان‌ سیندی شیهان‌ها سلامت و پیروز به خانه بازگردند، و از فرماندهان جنایتکارشان نشان «لیاقت» دریافت کنند. جنگی «‌خوب» است که «سیندی شیهان‌ها» مخالفتی با آن ندارند. «مایکل مورها» بر علیة آن فیلم نمی‌سازند و «سوزان سراندون‌ها» برایش مویه نمی‌کنند. چرا که اینان مخالف جنگ نیستند، اینان که تاکنون، از «جنگ» تغذیه کرده‌اند، حال که صحنه عوض می‌شود، قصد تغذیه از «مخالفت با جنگ» را دارند.

جان کنت گالبرایت، که چند روز پیش درگذشت، در کتاب «فرهنگ رضایت طلبی» می‌گوید، هیاهو و جنجال سیاسی «مبارزه با کمونیسم»، سه پدیده اساسی در نیروی نظامی را پایه‌گذاری کرد. نخستین پدیده، تکمیل و گسترش بودجة هنگفتی بود، که در دهه هشتاد،‌ تبدیل به افزایش سرسام آور بودجة نظامی شد. دومین پدیده، ظهور یک تشکیلات نظامی وسیعاً خودمختار بود، که خارج از هرگونه نظارت و کنترل مردمسالارانه قرار گرفت، و سومین پدیده، یک رشته ماجراجوئی‌های نظامی برون مرزی، با هدف «پیشگیری از توسعه تهدید کننده کمونیسم» بود.

به گفته گالبرایت، هزینه‌های دفاعی ایالات متحد طی دهسال (از1980 تا 1990)، نه بر اساس آمار، که بر اساس گزارش اقتصادی رئیس جمهور، از 143 میلیارد دلار به 314 میلیارد دلار افزایش یافت. ابتکار استراتژیک دفاعی، یا جنگ ستارگان، بر خلاف نظر اکثریت قریب به اتفاق دانشمندان و مهندسین صاحب نظر، ‌که هیچ دلیل منطقی برای موفقیت فرضی آن نمی‌دیدند، به راه افتاد و پیگیری شد. نه به دلیل آنکه تهدیدی وجود داشت، بلکه به این دلیل که پاداش‌های مالی چشمگیری درپی داشت. برخلاف هزینه‌های اجتماعی و آموزشی، مخارج تسلیحاتی، همانند کمک به بانک‌ها و صندوق‌های پس انداز، افرادی را به ثروت و مکنت می‌رساند: ‌مدیران شرکت‌ها، پژوهشگران، مهندسین، اعضای گروه‌های فشار در صنایع نظامی، کارکنان صنایع تسلیحاتی،‌ که همگی به صورت گسترده از موقعیت و امکانات ویژه‌ای برخورداراند، و ناملایمات جنگ شامل حال خانواده آنان نمی‌شود. چرا که به محض به مخاطره افتادن «بنیاد مقدس خانواده‌اشان»، اینان تبدیل به مخالفان سرسخت جنگ می‌شوند. همچنان که هنگام به درازا کشیدن جنگ ویتنام، کانون مقاومت در برابر تداوم جنگ، در دانشگاه‌ها، یعنی مراکز تجمع جوانان نسبتاً مرفه، تشکیل شد. جوانان طبقه فرودست در این جنبش فصلی «ضد جنگ» نقشی نداشتند.

جنبش «مخالفت با جنگ» با لغو خدمت اجباری زیر پرچم در سال 1973 پایان یافت! به گفته گالبرایت، خدمت سربازی و ناملایمات جنگ، مختص کسانی شد، که در شرایط نامناسبی قرار داشته و می‌توانستند فریفتة دستمزد، آموزش و چشم انداز اقتصادی بهتری شوند. به همین دلیل رنگین پوستان و فرودستان حضور گسترده‌ای در ارتش آمریکا دارند. گالبرایت می‌گوید، تشکیلات نظامی آمریکا، که از حمایت همه جانبه یک حاکمیت مردمسالار بهره‌مند می‌شود، مانند تشکیلات نظامی جهان سوم، حاکمیتی مستقل از حاکمیت سیاسی دارد. ویژگی تشکیلات نظامی آمریکا این است که هم در تولید و هم در مصرف آنچه تولید می‌شود، اختیار تام دارد. تصمیم در مورد حفظ نیروها و تاسیسات نظامی، در مورد توسعه و تولید نوع جنگ‌افزار و بودجه خرید، در انحصار حاکمیت نظامی است. لازم به تذکر است که روسای غیر نظامی تشکیلات نظامی، نقشی تشریفاتی داشته و عملا گروگان این مجموعه خود مختارند. به همچنین است در مورد نقش کنگره و کمیته‌های وابسته به آن، که منافع مشترکی با تشکیلات نظامی دارند.

با در نظر گرفتن این واقعیات است، که تظاهرات «صلح طلبان فصلی»، و مرثیه خوانی‌های‌شان برای فرزندان «سیندی شیهان‌ها» بیشتر در انسان ایجاد نفرت می‌کند تا همدردی. اینان حتی، برای حفظ ظاهر، یادی از قربانیان عراقی و افغان نمی‌کنند. چرا که در برابر جان هر نظامی جنایتکار غرب، در عراق یا افغانستان، هزاران هزار جوان برومند جان باخته‌اند. صدها هزار تن آواره ‌شده‌اند و بخصوص در عراق، شهرهائی تماماً به ویرانه تبدیل شده. ولی «سیندی شیهان ها» تا پیش از مرگ فرزندانشان، مخالفتی با جنگ ابراز نداشته‌اند.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵


ساواک و سرکوب یاغیان در دهکدة جهانی!
...
امروز یکشنبه است، و من هم قصد داشتم به شیوة خداوند مسیحیان، پس از آفرینش جهان، بیاسایم. البته چون هنوز زنده هستم، نمی‌توانم مانند خداوند بیاسایم. ولی می‌توانستم حداقل حکایتی از ملانصرالدین ترجمه کنم و سپس «بیاسایم». اما نشد که نشد. ابتدای امر، روایات استراق سمع «شهروندان آمریکائی» در رسانه‌های استحمار به راه افتاد، و همه «شهروندان» ایرانی تبار آمریکا وحشتزده شدند. حضرات مثل اینکه نمی‌دانستند، استراق سمع شامل حال همه «شهروندان» دهکدة جهانی می‌شود، و این کار جدید نیست، فناوری نوین آن را از گذشته هم ساده‌تر کرده. به عبارت بهتر، وقتی تلفن می‌کنیم، بدون اینکه پلیس به ما مظنون باشد، مکالمات ثبت می‌شود. نه اینکه کسی گوش به زنگ نشسته باشد، تعدادی «واژه‌های کلیدی» وجود دارند که جاسوس‌های الکترونیکی، به محض دریافت آنان، تمام مکالمه را ثبت می‌کنند. این شیوه برای کسانی است که سابقة «سوئی» ندارند، ولی به زعم نیروهای امنیتی ممکن است از طریق مکالمات آنان سر نخی در مورد دیگران به دست آورد. و این «دیگران»، یعنی همه افراد دیگر!

ولی مگر این امر پیش پا افتاده را هم‌میهنان «دموکراسی‌پرست» ما در داخل و خارج مرزها می‌توانند درک کنند؟ نه، نمی‌توانند، چون درک این عزیزان از دموکراسی به توهم بیشتر نزدیک است تا به واقعیات. وقتی می‌‌گویند دموکراسی، می‌پندارند، دموکراسی «دلبخواه» است، و غربی‌ها چون «دلشان خواسته» دموکراسی دارند. توهم هم‌میهنان به اینجا ختم نمی‌شود، وقتی در کشورهای دموکراتیک زندگی می‌کنند، چون شیوه‌های سرکوب را نمی‌بینند، دچار توهم «آزادی» می‌شوند، و می‌انگارند که در سیستم دموکراتیک همه «آزادند!»

میهنان بسیار عزیز «آریائی نژاد» ما، که شامل «همة اقوام آریائی می‌شوند، و آذری ها را هم شامل می‌شوند!» در این امر شریک‌اند. چندی پیش یکنفر اعتراض کرده بود چرا در ایران «ملیت آذری!» سرکوب می‌شود؟ اینجا بود که برای اولین بار، متوجه شدم در ایران «اقوام» وجود ندارند، «ملیت‌ها» وجود دارند! بزودی شاهد صدور پاسپورت پارس، ماد، کرد، لر و بلوچ خواهیم بود! تاکنون، گویا اشتباهاً می‌پنداشتم که ملت ایران، مجموعه‌ای است از اقوام!

برگردیم به موضوع اصلی. بله شهروندان استبدادزدة ایران، شیوه سرکوب رسانه‌ای را نمی‌بینند. اگر در اروپا، آمریکا و کانادا، اخبار و گزارش‌های «رادیو ـ تلویزیونی» عامه پسند را دنبال کنیم، همسوئی تبلیغات را خواهیم دید. شیوة ایجاد وحشت در این برنامه‌ها یکسان است. و بر پایه شایعه پراکنی استوار شده. شایعه، یعنی مسیر حرکت تبلیغات حاکمیت را، «اخبار» آغاز می‌کند. سپس برنامه‌های پربیننده و پرشنونده، به صورت غیر مستقیم، بر اساس همین مسیر، هدایت افکار عمومی را، به نوبة خود، به عهده می‌گیرند.

همین مسیر در در رسانه‌های دیگر نیز پیگیری می‌شود، مثلا با ارائه آمار فلان و بهمان، چرا که آمار بهترین وسیله ایجاد توهم است. به چند دلیل. نخست آنکه نگاه خواننده بر ارقام، نگاه اطمینان است. چرا که به هیچ عنوان امکان به زیر سوال بردن «ارقام» ارائه شده را ندارد. وقتی اعلام می‌شود بیکاری در آلمان 5 در صد است، تنها کسی می‌تواند در این مورد تردید داشته باشد، که بر شیوه‌های آمارگیری و نحوة تفسیر ارقام ارائه شده، مسلط باشد. ولی، حتی در صورت برخورداری از این شناخت، امکان دسترسی به آمار «خام» فقط برای گروه کوچکی فراهم می‌آید. به همین ترتیب است در مورد ارقام جنایت، مواد مخدر، فحشاء و ...

در کشورهای غیردموکراتیک مانند ایران، شیوه‌های سرکوب عریان پلیسی را شیوه‌های سرکوب متفاوت دیگری نیز همراهی می‌کنند. خارج از رسانه‌های حکومتی، که رسانه‌های مدعی مخالفت با حکومت را نیز شامل می‌شوند، «شایعات» اهرم اصلی سرکوب‌اند. چرا که در رسانه‌ها بازتاب نمی‌یابند و این خود، به زعم شنوندة شایعه‌ها، حکایت از «واقعیت» آنان دارد. شایعه ابتدا توسط «کارکنان شریف» سازمان امنیت پخش می‌شود. سپس، هر بازگو کننده‌ای، بی‌خبر از همه جا، خود تبدیل به ابزاری جهت «تشدید» شایعه می‌شود. و این همان مطلوب سازمان استعماری امنیت در ایران است: ایجاد وحشت غیررسمی. معمولا شایعه پراکنی با هدف ایجاد وحشت، در ابتدای هر براندازی آغاز می‌شود. رسانه‌ها نیز برای تقویت آن به تکذیب می‌پردازند. نگاهی به آغاز «براندازی باشکوه 57»، پس از خروج محمد رضا پهلوی از ایران، و شایعه «کودتا ـ کودتا» که هنگام اقامت هویزر در ایران صورت می‌گرفت ـ نشانگر برد گستردة شایعه است. آنزمان، گوش‌ها همه در برابر جمله ساده، «دروغ می‌گویند.» کر شده بود. ولی شایعات را همه باور داشتند، به ویژه که از بی‌بی‌سی هم پخش می‌شد!

امروز، با ظهور دارو دسته جدید فعلة استعمار، تنور شایعه پراکنی در ایران گرم تر شده. از یکسو همه، رسانه‌های حکومتی و وابستگان به حاکمیت، که دم از مخالفت نیز می‌زنند، از مشروطیت می‌گویند، و در لندن هم، حکومتی‌های مخالف حکومت، کنفرانس مشروطه‌چی‌ها را به راه انداخته‌اند. «متفکر معاصر»، برادر زن دکتر تساهل تبعیدی نیز، نتوانسته در این گردهمائی استعمار حضور به هم رساند و از «نقش سازنده روضه‌خوان‌ها» سخن گوید!

از سوی دیگر، شایعه سرکوب و ارعاب، همزمان در ایران و در آمریکا!!! بر سر زبان‌هاست. دار و دسته جرج بوش، از سوی رسانه‌های «آزاد» متهم به استراق سمع شده‌اند. گویا قبلا چنین پدیده‌ای در «ولایات متحد» وجود نداشته! ولی در ایران، استراق سمع به شیوة دیگری به اطلاع هم میهنان رسیده. یک نفر از شهروندان شریف ایرانی تبار آمریکا، دیروز از تهران وارد فرانسه شد و هنوز از فرودگاه خارج نشده، با چشم‌های از حدقه در آمده و صدای لرزان گفت: «خیلی مواظب باشید، به ایران تلفن می‌کنید، فحش ندهید. در ایران همه تلفن‌ها را کنترل می‌کنند!» گفتم: تازه فهمیدی؟ گفت نه الان اوضاع فرق کرده و یک داستان خاله سوسکه از استراق سمع در ایران تحویلم داد:

«چند روز پیش یکی تلفن کرد،‌گفت من از سازمان امنیت تلفن می‌کنم و پرسید شما به آمریکا تلفن کرده‌اید؟ من که به آمریکا تلفن نکرده بودم، گفتم نه. وقتی مادرم از خرید برگشت، پرسیدم شما به آمریکا تلفن کرده‌اید؟ گفت نه، چطور مگه؟ گفتم از سازمان امنیت تلفن کردند ... که یکمرتبه مادرم گفت آره من دو هفته پیش تلفن کردم نیو‌یورک به خانم شین... معلوم شد این پدر سوخته‌ها همه تلفن‌ها را کنترل می‌کنند!»

من‌که خنده‌ام گرفته بود و هنوز در داستان مغازلة حاکمیت ایران با آمریکا بودم، گفتم، حتما می‌خواستند ببینند شما هم برای جرج بوش نامه نوشته‌اید، یا فقط رهبری و مهرورزی نامه فرستاده‌اند! که شهروند ایرانی‌تبار بیشتر دچار وحشت شد و گفت: «یکوقت این حرف‌ها را پای تلفن به کسی نگوئید، این‌ها خیلی وحشی و پدرسوخته هستند!»

بله این شایعة جدید جهت ارعاب، به موازات «مشروطه پرستی» دوستان در لندن، و کنترل آی‌‌پی اینترنتی از سوی وزارت اطلاعات، همزمان با ظهور «اشرار و یاغیان» هم پیمان ساواک در شرق و غرب کشور، هدفشان کسب وجهه برای مهرورزی خودمان است. می‌خواهند، از این موجود مفلوک، در ذهن مردم رضا میرپنج دیگری ساخته و چپاول را، ‌به سبک همان دوره ادامه دهند. ولی تکرار تاریخ ممکن نیست!