شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵


نصرالدین و پرنده سخنگو
...
مردی در بازار، پرنده‌ای را به بهای دو سکة نقره، برای فروش عرضه می‌کرد. پرنده بس زیبا بود، با پرهائی به رنگ‌های فریبنده، قرمز، سبز، زرد، آبی. در تعریف از پرنده، فروشنده پیوسته تکرار می‌کرد:
ـ این پرنده سخنگوست، هرچه بگوئید، تکرار می‌کند؛ این پرنده سخنگوست، پرندة جزایر دور بخرید، چه کسی پرندة جزایر دور می‌خواهد؟

تمام روز، پرندة زیبا، باعث شگفتی عابرین شد، ولی هیچکس آن را نخرید، چرا که دو سکة نقره برای یک پرنده، قیمتی بسیار گزاف بود، و فروشنده هم حاضر به تخفیف نمی‌‌شد.

روز بعد ملا به بازار می آید. بوقلمونی سیاه را که از مرغدانی‌اش آورده، سر دست می‌گیرد و فریاد می‌کشد:
ـ فقط سه سکة نقره! فقط سه سکة نقره! برای این پرندة سحرآمیز، فقط سه سکة نقره!

عده‌ای به دور ملا جمع شده، با حیرت به این صحنه می‌نگرند. برخی از خود می‌پرسند، مگر نصرالدین دیوانه شده؟! عاقبت یک‌ نفر از میان جمعیت کنجکاو به ملا نزدیک شده می‌پرسد:

ـ چطور انتظار داری یک بوقلمون را به این قیمت بفروشی؟ سه سکه بهای یک گله بوقلمون است!
ـ جدل بیهوده مکن، نادان! اگر پرنده دیروزی دو سکه می‌ارزید، برای پرندة من، سه سکه نقره بهای مناسبی است. هیچ تخفیفی هم نمی‌دهم!
ـ چه شوخی بی‌مزه‌ای، نصرالدین! پرندة دیروزی حرف می‌زد.
ـ بله، ولی پرنده من کار مهم‌تری انجام می‌دهد.
ـ چه کاری؟
ـ فکر می‌کند!

حکایت پسا مدرن

اواخر دی ماه 1357 بود، یکنفر مقابل در ورودی دانشگاه تهران، در مورد آزادی‌های فردی سخنرانی می‌کرد. عده‌ای پیرامون وی گرد آمده بودند. جمعیت هر لحظه انبوه تر می‌شد. سخنرانی که به پایان رسید، مردم هم متفرق شدند.

فردای آنروز، یک نفر در همان محل مشغول سخنرانی بود. عده‌ای هم برای شنیدن سخنانش جمع شده بودند، که ناگهان ملا، ناسزاگویان، با بیل به آنان حمله ور می‌شود. جمعیت پراکنده شد، ولی ملا همچنان به هتاکی و کتک زدن مردم ادامه می‌دهد. یکنفر به او می‌گوید:
ـ ملا مگر دیوانه شده‌ای؟ این چه رفتاری است؟
ملا همانطورکه در حال کتک زدن مردم است، فریاد می‌زند:
ـ چند بار بگویم، اسلام دین رحمت و عطوفت است!


همه با هم به سوی فاشیسم!
...
پس از اعطای نوبل صلح به یک خانم حقوقدان ایرانی، ایشان، در مصاحبه‌های فراوانی که با رسانه‌های غرب داشتند، بر این مهم تاکید فراوان کردند که «دموکراسی با اسلام هیچ تضادی ندارد!» پس از حکایت «شیادی دوم خرداد» و عبارت پوچ «مردم‌سالاری دینی» که در رسانه‌های ایران از آن‌ها به عنوان «اصلاح‌طلبی» یاد ‌شد، اینبار نوبت رسانه‌های غرب بود، که مهر تائید بر حاکمیت استعمار در ایران زده، آنرا «دموکراتیک» نیز جلوه دهند. دلیل دموکراتیک بودن حاکمیت تحجر ایران هم این بود، که خانم عبادی روسری مبارک را از سرشان برداشته، در تلویزیون‌های غرب، ثابت کردند که اسلام با دموکراسی در تضاد نیست!

این اصل، یعنی تضاد اسلام، یهودیت و مسیحیت، و هر دین دیگر با دموکراسی را قریب به 28 سال پیش، مصطفی رحیمی در ایران مطرح کرده بود. البته در آن روزها که توده‌های «آگاه» میلیونی، با پای خود، و با شعار‌های پوچ استعمار، به مسلخ می‌رفتند ـ کسی از فاشیسم صحبتی به میان نمی‌آورد. توافق‌های لازم انجام شده بود و نیازی به بحث‌های «روشنفکرانه» نیز نبود. روشنفکران آن روزها، شریعتی، سروش، بنی‌صدر و در راس همه روح الله خمینی بودند! تصمیم گیرندگان هم، بنیادهای «امنیتی ـ نظامی» غرب. آن روز‌ها همه چیز حد و مرز مشخصی داشت. همه تکلیف‌شان روشن بود: اتحاد جماهیر شوروی کفر بود و بقیه اسلام! گرفتاری زمانی آغاز شد که دنیای کفر هم مسلمان شد، و روبل ناقابل به دست، «انا شریک» گویان پای به ضیافت سرمایه‌داران گذاشت.

در این شرایط بود که غرب، ناچار شد، چهرة کریه طالبان در ایران، پاکستان و افغانستان را بزک کرده، آنان را «دموکراتیک» جلوه دهد. تنها راه برای اینکار هم جنگ بود. نه جنگ با طالبان منطقه، جنگ بر علیه ملت‌های منطقه، که نتوانند در شرایط جدید، سر برافرازند. هدف نخست ایران بود: «حماسه دوم» خرداد، هشت سال فرصت برای طالبان شیعه در ایران فراهم کرد. سپس، نوبت «اصلاحات» در افغانستان رسید. یعنی تهاجم نظامی، به کشوری که بیش از دو دهه را، به برکت غرب و شرق، در جنگ گذرانده بود. تهاجم نظامی، برای انتصاب حمید کرزای ـ که قرار بود سفیر طالبان در سازمان ملل باشدـ به سمت ریاست جمهوری افغانستان.

در پاکستان، کودتای بدون خونریزی ژنرال مشارف کفایت کرد. تداوم احکام «تحجر ـ توحش» در کشور، در سایة ژنرالی آزادیخواه و کودتاگر. حتی ترکیة «لائیک» هم از این مهلکه جان سالم بدر نبرد، و دو رقیب جاودان عرصه سیاست ترکیه: سلیمان دمیرل و بولنت اجویت، جای خود را به فوتبالیست اسلامگرای فکل کراواتی، جناب آقای اردوغان سپردند.
ولی آنان که می‌پنداشتند، کار به همین جا ختم شده، سخت در اشتباه بودند. ابعاد توطئه جهانی بود، نه منطقه‌ای! بنیادهای سرمایه‌داری بحران زدة غرب، اینبار هم مسیر فاشیسم را در پیش گرفته و به دامان مذهب پناه بردند. بساط تقدیس و تقدس، دوباره از پستوی کلیسای کاتولیک سر بر‌آورد، و از حمایت صمیمانة محفل نوبل نیز برخوردار شد. اینبار، هدف اصل و اساس آزادی‌های فردی بود. یعنی نتیجه سه قرن مبارزه روشنفکران غرب با بنیاد سلطه مذهب. مبارزاتی که، حدود نیم قرن پیش، به زبانشناس گمنام و مطرود اتحاد جماهیر شوروی، میکائیل باکتین، امکان داد، رمان را عرصه مرگ خدایان و قهرمانان تعریف کند. مبارزاتی که در عرصة ادبیات، با آثار فرانسوا ربله از فرانسه و میگوئل سروانتس از اسپانیا پای گرفته بود. اولی، سمبل‌های مسیحیت را به سخره گرفت و دومی، سمبل‌های مقدس کلیسا را. ولی محفل نوبل با اعطای نوبل ادبیات به نویسنده ای چون کارلوس فوئنتس، پایه‌های فاشیسم را ـ که با اعطای نوبل صلح به شیرین عبادی نوسازی کرده بود ـ مستحکم‌تر کرد.

سخنرانی کارلوس فوئنتس، رمان نویس معروف، در مراسم گرامیداشت چهارمین سدة انتشار رمان «دون کیشوت» در برلن، یک کودتای ادبی تمام و کمال بود. وی در این سخنرانی که، در ماهنامة لوموند دیپلوماتیک دسامبر 2005 انتشار یافت، رمان را به نحوی تعریف می‌کند، که در تخالف کامل با تعریف علمی رمان قرار می‌گیرد. فوئنتس، در یک لغزش کلام موذیانه، «حقیقت» را جانشین «واقعیت» کرده، رمان را عرصة «حقایق» می‌نامد!

اینجاست که می‌توان ابعاد توطئه «بین‌الملل فاشیسم» را به درستی دریافت. چرا فوئنتس با تکیه بر رمان، کمر همت به نابودی رمان بسته؟ رمان، به عنوان نماد رهایی انسان از زنجیر سلطه الهیت‌ها؟ چرا این چنین شتابان، بر بال‌های رمان، با تکیه بر «حقایق»، «واقعیت‌ها» نادیده گرفته شده؟ چرا نوبل ادبیات، انسان هزاره سوم را در بند «حقایق» می‌خواهد؟

این رمان بود که«حقیقت» را، به عنوان پدیدة الهی، مطلق و ابدی، در برابر «واقعیت» زمینی و پویا متزلزل کرد. با تکیه بر این تزلزل بود که «مدرنیته»، با تعریف خداوند نوین و متکثر زمینی، مرگ «حقیقت» را نوید داد. پس چرا گروهی در پی تحریف رمان و از خاک برون کشیدن «حقیقت» مرده برآمده‌اند؟

اگر قربانیان، رمان سلمان رشدی، فیلم آخرین وسوسه مسیح و کاریکاتور محمد را فراموش نکرده باشیم، اگر هیاهوی تبلیغاتی غرب و شرق، تاکید مکرر روسای دولت‌های غربی بر «احترام به مقدسات»، و همایش‌های گوناگون بین‌المللی «احترام به ادیان» را به‌یاد آوریم، متوجه می‌شویم که سرمایه‌داری جهانی نیاز به یادآوری این مهم دارد که «مقدساتی» وجود دارند، و «باید محترم شمرده شوند!» انتشار یک کاریکاتور در نشریه‌ای متمایل به راست افراطی، که از انتشار کاریکاتور مسیح سرباز زده بود، در کشوری که دین دولتی دارد، حاکمیت راست افراطی‌اش نه تنها در جنگ عراق دوش به دوش آمریکا شرکت دارد، که در مدارسش تعلیمات دینی، جزو دروس اجباری است، این گمان را تقویت می‌کند، که کاریکاتور کذا، تنها با این هدف سفارش داده شده بود که احترام به «مقدسات» را بار دیگر به میدان بحث روشنفکران دولتی وارد کند. فاشیسم نوین، اینبار ـ چون دورة هیتلر و موسولینی ـ فقط کاتولیک نیست، از همدلی و همیاری برادران مسلمان و یهودی نیز برخوردار شده.

این هم نوعی «تکثر» است! جامعه‌ای است چند صدائی، که در واقع فقط صدای فاشیسم از آن به گوش می‌رسد. این همان «جامعه چند صدائی» است، که استعمار آنرا با موفقیت در ایران آزمایش کرد. این هم بین‌الملل چند صدائی فاشیسم، نوعی «حماسه دوم خرداد» جهانی است! ولی اگر «شیادی دوم خرداد»، هشت سال فرصت به استعمارهدیه کرد، نتایج درخشانش، رسوائی «روشنفکران و آزادیخواهان» ایران، در حمایت از جنایتکاری به نام هاشمی رفسنجانی بود. مسلماً اگر شرایط مشابهی در عرصة بین‌الملل تکرار شود، پتة بسیاری از «آزادیخواهان» صاحب نام غرب بر آب خواهد افتاد، و کوس رسوائی بسیاری از «حقوق بشری‌ها» زده خواهد شد.

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵


فضل ملانصرالدین
...
در شهر کوچک، همه ملا را دانشمند می‌انگاشتند. روزی پیرزنی روستائی، نامه به دست، به سراغ ملا می‌آید؛ سواد خواندن نداشت و اولین بار بود که نامه‌ای دریافت می‌کرد:
ـ نصرالدین، خدا خیرت بدهد، این نامه را برایم بخوان، انشا‌لله خبر بد نداشته باشد.
نصرالدین، نامه را می‌گیرد ، نگاهی به آن می‌اندازد و هرچه بیشتر به نامه می‌نگرد، خطوط صورتش بیشتر در هم می‌رود، و ناگهان به گریه می‌افتد. پیرزن روستائی با تاثر می‌گوید، نصرالدین اینقدر عذابم نده، بگو، خواهرم عایشه بلائی به سرش آمده؟ ولی، نصرالدین بدون آنکه جوابی بدهد، همچنان به نامه خیره می‌شود. بعد از گذشت لحظاتی، کم کم خطوط صورتش از هم باز شده، گل از گلش می‌شکفد و ناگهان چنان قهقهه‌ای میزند، که عمامه‌اش جابجا می‌شود. پیرزن که کاسه صبرش لبریز شده می‌گوید:
ـ نصرالدین به من رحم کن، چه شده که از من پنهان می‌کنی؟!
بالاخره نصرالدین آرام می‌گیرد و خطاب به پیرزن روستائی می‌گوید:
ـ نگران نباش مادر، گریه‌ام برای این بود که تو سواد خواندن نداری
ـ پس خنده‌هایت برای چه بود؟
ـ برای این بود که من‌ هم سواد خواندن ندارم.

حکایت پسامدرن

خانم دکتر منیره فاضله، رئیس انجمن دانشگاهی حقوق اسلامی زنان، ‌ نامه به دست، به سراغ ملا می‌رود. به محض ورود به خانه ملا، خانم دکتر فاضله، قلوه سنگی از توی کیف در آورده زیر زبانش می‌گذارد، و روی به ملا کرده می‌گوید:
ـ ملا این متن سخنان نوروزی رهبری را ... که قلوه سنگ از دهانش بیرون می‌افتد. ملا نامه را می‌گیرد و با حیرت به‌آن خیره می‌شود. خانم دکتر همچنان منتظر کلام ملاست. ولی ملا حرفی نمی‌زند، خانم دکتر، خم شده قلوه سنگش را از زمین بر می‌دارد که بتواند از ملا بپرسد جریان چیست. ولی ملا، گریه کنان می‌گوید:
ـ خواهرم، دیگر احتیاجی به قلوه سنگ نیست!
خانم دکتر که علیرغم توصیة ملا، قلوه سنگ را دوباره زیر زبانش گذاشته، با تعجب می‌‌پرسد:
ـ چطور؟
ـ ملا هق هق کنان جواب می‌دهد:
ـ نوروز محمدی و خرافة چهارشنبه سوری بر شما مبارک باد ...


آیت‌الله حسینعلی "دمکراسی!"
...
حسینعلی منتظری با اظهاراتش در رابطه با «بحران» مسیحی شدن یک افغانی ، تیر خلاص را به همة آنها که زیر عبا و عمامه‌اش دکه «دموکراسی خواهی» باز کرده بودند، شلیک کرد. «فقیه عالیقدر شیعیان و ولیعهد معزول خمینی» تمامی فضل و کمالاتش را در این اظهار نظر به صورت مختصر و مفید عیان کرد.

منتظری می‌گوید:
«هر يك از اديان يهوديت و مسيحيت و زردشتي در زماني دين حق بوده است، ولي دين مقدس اسلام ناسخ‏ ‏اديان سابقه مي‎باشد ... و عدول از آن صحیح نیست.»

فقیه عالیقدرکه طبق سنت هم پالکی‌هایش در حوزة علمیه، تاریخ و تقدم تاریخی را هم نمی‌شناسد، یهودیت و مسیحیت را مقدم بر دین زرتشتی شمرده، ادیان سامی و غیر سامی را نیز در یک رده قرار می‌دهد.
این که اسلام دین «مقدس» و«ناسخ ادیان سابق» است، نشان می‌دهد که، عامل زمان وقتی به نفع اسلام باشد، مورد قبول دستاربندان شیاد است. ولی از اسلام به بعد، زمان برای آخوندها متوقف شده و دیگر هیچ چیز شامل زمان نمی‌شود، مگر منافع استعمار، که قریب یک قرن است، از طریق ملایان، روز به رزو افزایش می‌یابد. در راستای این عنایت خاص به «تاریخی‌ات»، منتظری، ادیان را به کلاس‌های دانشگاهی تشبیه می‌کند که ترم آخرش هم اسلام است:

«اديان الهي مثل كلاس‌هاي دانشگاهي است، و دين اسلام همچون‏ ‏كلاس و ترم آخر است»

البته دانشگاه مورد اشاره فقیه عالیقدر، مانند هر دانشگاهی هم نیست. از آن دانشگاه‌هاست، که رفتنش برای همه اجباریست. چون نامش «دین مقدس اسلام» است! و بنا بر سنت شریفه در صدر اسلام، یا باید اسلام بیاوری، یا از دم تیغ بگذری، البته اگر مال و منالی داشته باشی، عطوفت اسلامی شامل حالت شده، جزیه می‌دهی که زنده ب‌مانی.

اینکه بنیاد مذهب، بنیاد سلطه است، اینکه بنیاد مذهب بنیاد «تحجر و توحش» است و اینکه ادیان ابراهیمی بطور خاص متحجرند، یک مسئله است، اینکه اسلام به عنوان تحجر، گل سرسبد این ادیان است، مسئله دیگری است. چرا اسلام از یهودیت و مسیحیت نفرت انگیزتر است؟ پاسخ به این پرسش را شاید در چند نکته بتوان خلاصه کرد:

از یک سو، پیامبر اسلام، تنها پیامبری است که با کشتار و جنگ دین «برحقش» را تحمیل کرده، و خود را «خاتم پیامبران» خوانده. و امروز هیچ مسلمانی مجاز نیست دین خود را انتخاب کند. ملایان یک بر چسب ارتداد دارند، که مانند برچسب جادوگری در دورة تفتیش عقاید، کارساز است. با این برچسب مقدس هر کسی را می‌توان اعدام کرد. به قول «فقیه عالیقدر»، عدول از اسلام صحیح نیست!

از سوی دیگر، پیامبر مسلمانان تنها پیامبری است که در بیست سالگی زنی چهل ساله می‌گیرد و در چهل سالگی با کودکی هفت ساله هم‌ بستر می‌شود. این سنت «کودک بارگی» در مورد امام اول شیعیان نیز صادق است. علی در 26 سالگی با دختر نه ساله محمد ازدواج می‌کند. سنتی که تا به امروز نیز ادامه یافته. روح الله خمینی، در 26سالگی، با دختری دوازده ساله ازدواج کرده!

و بالاخره، با نگاهی به شرایط موجود، در کشورهای اسلامزده، مانند ایران، افغانستان و پاکستان، می‌توان ابعاد فاجعه‌ای به نام اسلام را دریافت. برخلاف روحانیون یهودی و مسیحی، روحانیون مسلمان، آنان که سخنان‌شان را استعمار، بازتابی وسیع می‌دهد، گرفتار فقر فرهنگی، ویژه ملت‌های استعمار زده‌اند. کافیست نگاهی به سخنان منتظری بیندازیم تا ژرفای این فقر را دریابیم. منتظری می‌گوید:
«دین اسلام همچون کلاس ترم آخر است که شخص استقلال علمی پیدا کرده و با عقل کامل شده خود می‌تواند مشكلات را حل نمايد. براي ثبوت حقانيت دين اسلام مي‎توانيد به كتاب "از آغاز تا انجام " نوشته این جانب ....»

به زعم آقای منتظری، هر که در ترم آخر دانشگاه است، استقلال علمی یافته! و نه تنها علم او کامل شده که «عقل کامل» نیز یافته. البته منتظری، استاد اعظم برخی از سیاستمداران در «تبعید»، ‌با این سخنان ثابت می‌کند که هیچ شناختی از «علم» و «عقل» ندارد. و صرفا کلماتی را پشت سر هم ردیف کرده که توجیهی برای مسئله‌ای بیابد. ولی این سخنان عمق فاجعه‌ای را می‌نمایاند که ملت‌های منطقه دهه‌هاست با آن روبرو شده‌اند. فاجعه‌ای که با حمایت استعمار ابعادش وسیع و وسیع‌تر می‌شود.

امروز در مناطق اسلام زده، یا حاکمیت «دینی» برپاست، یا ناامنی و بمب در سطح شهر و خیابان. امروز یا منتظری‌ها تصمیم گیرنده ملت‌هایند، یا بن‌لادن‌ها، الزرقاوی‌ها و دیگر اختراعات غرب در منطقه ... امروز ملت‌ها یک راه بیشتر پیش روی ندارند، خروج از اسلام! این تنها راه نجات از استعماری است که با حربة دین به جنگ ملت‌ها آمده. هرچند این خروج، استعمار را از منطقه بیرون نخواهد راند، ولی سلاح اصلی استعمار را از چنگالش برون خواهد کشید. دیگر سازمان‌های امنیتی غرب نمی‌توانند با سلاح فرسودة بن‌لادن و الزرقاوی منطقه را به آشوب کشند. اگر این راه حل نیست، حداقل کسب فرصتی است جهت یافتن راه حل.

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵


تشتر، ایزد باران‌ها
...
اسطوره‌های ایرانی می‌گویند تشتر چندچهره ‌است. ایزد باران‌ها، سرای در آسمان دارد، ولی به زمین نیز می‌آید. یکی از چهره‌های آسمانی تشتر، ستاره سیریوس «ستاره راهبر کاروانها» ‌است. اهورا مزدا، تشتر را سیمائی بخشیده که همه آفریدگانش او را ببینند. چرا که «تمامی آفریده‌های سپنتا مینو، آنهائی که در ژرفای زمین، در آب‌ها، در خشکی‌ها، و در آسمان‌اند، بی‌تاب، خواهان دیدار تشتراند (تیر یشت 48). مهرداد بهار در «اساطیر ایران» می‌گوید، تیشتر، چهارم اختر و ایزد باران‌هاست، از اینرو چهارمین ماه را، تیرماه یا ماه تیشتر خوانند.

دشمن سرسخت تشتر، «آپوشا»، یا دیو خشکسالی است. «تشتر به هیبت اسب زیبای سپید، با گوش‌ها و زین و برگ، از زر ناب، به دریای فراخکرت فرود آید. در برابر او آپوشا، اسبی‌است سیاه. سیاه است گوش‌هایش، سیاه است پشتش، سیاه است، دمش. و آنگاه، فرهمند تشتر و آپوشا در هم آویزند ... (تیر یشت 22 )

آنگاه که پیروزی آپوشا نزدیک می‌نماید، ‌تشتر، گریزان سوی دریای فراخکرت، به تلخی نزد اهورا مزدا شکایت برد: «آه! چه می‌شد اگر آفریده‌گان، می‌ستودندم، آنسان که شایستة من است ...

پس آنگاه، اهورا مزدا، نیروی ده اسب، نیروی ده اشتر، نیروی ده گاونر، نیروی ده کوه سترگ، نیروی ده رود خروشان را به او ارزانی داشت. پس تشتر، دیگر بار، به نبرد با آپوشا شتافت. پس، به یاری اهورا مزدا، تشتر آپوشا را فرسنگ‌ها دورتر راند. پس ایزد باران‌ها، ده‌ شبانه روز، بر کشتزارها، بر جهان، بر فلات خشک، باران باراند. پس تشتر، به یاری مینوی باد، ذرات آب دریاها را به سوی آسمان راند، که تا ابرها پدیدار شوند ... (تیر یشت 24)

برگرفته از:

Persian Myths, Vesta Sarkhosh Curtis, British Museum publications Ltd, London, 1993.


مبارزات ملانصرالدین
...
دیر هنگام بود که ملا به همراه دوستش به خانه باز می‌گشت، تنگش گرفت، و کنار فواره کوچک میدان شهر به ادرار کردن مشغول شد. مدتی گذشت و ملا همچنان ایستاده بود. دوستش گفت ملا یکساعت است ما را معطل کرده‌ای، تمام نشد؟ ملا گفت نه! دوستش گفت چطور ممکن است، یعنی هنوز به ادرار کردن مشغولی؟! ملا، نگاهی به پائین انداخت و جواب داد، ادرارم را نمی‌بینم، ولی صدایش هنوز می‌آید.

حکایت پسا مدرن
دیر هنگام بود که ملا و یکی از رفقا عازم خانه بودند. ملا که ماٍءالشعیر مفصلی هم زده بود، تنگش گرفت، به ناچار کنار فواره میدان ونک مشغول به ادار کردن شد. ساعتی گذشت. پاترول گشت امر به معروف که نبش خیابان پهلوی کمین کرده بود، به ملا مظنون شد. صدائی از داخل پاترول پرسید:
ـ چرا اینهمه وقت اینجا ایستاده‌ای؟
ملا در حالی که مشتش را گره کرده بود گفت:
ـ اگر بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده‌ایم!

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵


تیرگان، جشن باران و آرش کمانگیر
...
در گاه‌شمار زرتشتیان، سیزدهمین روز از ماه فروردین، تشتر یا تیر نام دارد. در اسطوره‌های اقوام ایرانی، تشتر، ایزد باران بوده. ایرانیان باستان، از بامداد روز تشتر در ماه فروردین، سفرة نوروزی را بر می‌چیدند، سبزه‌ها را با خود به دشت برده به آب روان می‌سپردند. و با نیایش، آرزوی سالی پر باران و مملو از شادی می‌کردند. نیایش تشتر این چنین آغاز می‌شود:

تشتر را می‌ستائیم، که آب‌های ایستا، که آب‌های روان، چشمه‌ساران و جویباران، همه چشم به راه‌اند او را ... چه هنگام، نیکو چشمه ساران، روانة دشت‌ها خواهد شد ... (تیر یشت، 42ـ41)
ایرانیان آب را گرامی می‌داشته‌اند، و مهرداد بهار در کتاب اساطیر ایران می‌گوید: «در بندهش، آب از آن خرداد است. و چون سرچشمة هستی از آب است، خرداد، سرور ماه‌ها و سال‌ها و روزهاست.»

می‌گویند، ناهید، ایزد بانوی آب‌ها،‌ بزرگ است. بزرگ، به اندازة همه آب‌های روان. می‌گویند، ناهید هزار دریاچه دارد و هزار رود. می‌گویند، که هر یک از رودها، هفت اقلیمِ زمین را سیراب کند. می‌گویند، که هر دریاچه و هر رود، به درازای چهل روز راه سوارکاری تیزتک است.

می‌گویند، که شاید ناخجستگی روز تشتر در ماه فروردین، از آن باشد، که یادآور روز تشتر از ماه تیر است. همان روز که آرش، جان در چلة کمان نهاد:
تشتر را می‌ستائیم که شتابان به سوی دریای فراخکرت تازد ... شتابان همچون تیر آرش ... (تیر‌یشت 38ـ37)

از جشن تیرگان، افسانه‌های بسیار برجای مانده، همة افسانه‌ها، این روز را پایان هفت سال جنگ و خشکسالی می‌شناسند. می‌گویند، چون منوچهر بر اورنگ شهریاری نشست، کودکی بیش نبود. پس افراسیاب،‌ پیمان شکست، با بزرگترین سپاه ایران زمین را هفت سال در محاصره داشت. این مرزشکنی، سپندارمذ، فرشتة نگهبان سرزمین و مرز‌ها را سخت آزرد. به فرمان اهورا مزدا، سپندار‌مذ، به منوچهر پیام داد تا با پرتاب تیر، مرز دو کشور استوار گردد. آرش، تیراندازی ورجاوند، نیکوترین تیرانداز آریائی، از فراز کوه تیر را پرتاب کرد، و جان به جان‌آفرین باز نهاد، پس آنگاه، اهورا مزدا باد را فرمان داد، که در تیر پرتابی دمد. پس آنگاه، اهورا مزدا، امشاسپندان و میترا را فرمان داد، راه برایش هموار کنند. و میترا سوار بر گردونة خویش، تیر را تا جایگاه فرودش، تا ریشه درخت گرگان در فرغانه، همراهی کرد. پس آنگاه بود که جنگ پایان یافت. همان هنگام، باران به باریدن شتاب کرد.

از افسانه های باستان چنین برمی‌آید که، ایرانیان روز تشتر فروردین‌ماه را، گذشته از نیایش ایزد باران‌ها، در پیوند با روز تیرگان، نیز گرامی می‌داشتند.

پس سیزدهمین روز فروردین،‌ همزمان بر دو اسطوره استوار است. سیزده فروردین را دوبار گرامی داریم.

منابع:
داستان گرشاسب و تهمورس و جمشید، ترجمه کتایون مزداپور، انتشارات آگاه. تهران 1378
جشن های ایرانی، دکتر پرویز رجبی، انتشارات فرزین 1375


ملانصرالدین به شکار می‌رود!
...
روزی، تیمور لنگ با سوارانش عازم شکار می‌شود، ملا هم در التزام رکاب است. شب هنگام، تیمور و همراهان در دهی بیتوته می‌کنند. قبل از خواب، تیمور به قصد آزار، دستور می‌دهد، با خنجر، شکافی در پوزة الاغ ملا بدهند، تا به نظر آید، الاغ پوزخند می‌زند.

قبل از طلوع آفتاب، ملا برای قضای حاجت برمی‌خیزد، و تا چشمش به الاغ بیچاره می‌افتد، می‌فهمد کار، کار تیمور است. ملا هم برای انتقام، دم اسب گران‌بهای تیمور را از ته می‌برد. وقتی قافله تیمور به راه می‌افتد، ملا با الاغش پشت سر تیمور می‌رسد، و تیمور که با بی‌صبری در انتظار چنین لحظه‌ای بود، با خباثت می‌گوید، ملا از وقتی به راه افتاده‌ایم، الاغ تو در حال خندیدن است، می‌دانی چرا؟ ملا نصرالدین در جواب می‌گوید، قربان، اولین بار است که الاغ من، اسب بی‌دم می‌بیند!

نوع پسا مدرن حکایت

روزی ملا، در التزام رکاب رئیس جمهور، عازم اهواز می‌شود. از قضا انفجار یک بمب صوتی، مانع از ورود قافلة «مهرورزی» و همراهان به شهر می‌شود. به ناچار «مهرورزی» و همراهان در بیابان‌های اطراف اتراق می‌کنند، و چون آذوقه‌ نداشتند، هسته خرماهائی را که در نخلستان می‌یابند، طبق سنت شریفه آرد کرده، میل می‌کنند. نیمه‌های شب، ملا با دل‌درد بیدار می‌شود. آفتابه به دست، با چراغ قوه‌، به دنبال محل امن جهت قضای حاجت به راه می‌افتد. ناگهان، فریادی می‌شنود: «وای بر تو! اینجا چه می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی مذاکره با آمریکا بر سر استقلال عراق، از وظایف شورای امنیت ملی است؟!»
ملا به تندی پاسخ می‌دهد، «ما را با عراق چکار!؟ ما جهت رفع بحران هسته‌ای به اینجا آمده‌ایم.»

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵


نیچه، مرگ خداوند، ابرمرد
...
می‌گویند نیچه پیام‌آور مرگ خداوند است. ولی چنین نیست. نیچه، در راستای جنبش رمانتیک‌های آلمان، به ریشه‌ها باز می‌گردد، تا گسستی فرهنگی را جبران کند. گسست تحمیلی بنیاد مسیحیت بر اروپا، که اسطوره‌های سامی را جایگزین اسطوره‌های یونان و رم باستان کرده بود.

با تحمیل اسطوره‌های سامی بر جامعه، خادمان سالوس کلیسا، افراد را بر اساس اعتقادات‌شان رده‌ بندی کرده بودند. در این رده بندی، که هنوز هم در نهان، پا برجاست، آندسته از مسیحیان «بندگان» خداوند به ‌شمار می‌آمدند، که کاملاً مطیع کلیسا بوده، زندگی را به دعا و ثنا و طلب بخشایش می‌گذراندند، تا بتوانند، امید مغفرتی در آن دنیا داشته باشند. دیگران، در جرگة گمراهان بودند. گمراهان شامل ایرانیانِ «دوگانه پرست»، متهمین به «جادوگری»، و یا اومانیست‌های مخالف حاکمیت کلیسا می‌شدند که به «اصالت انساني» اولویت می‌دادند. بومیان قارة آمریکا نیز، به همراه تمامی کسانی که حاکمیت کلیسای رم را نفی می‌کردند، «فاقد روح» تشخیص داده شده، خونشان مباح بود. از آن جمله بودند: مانویان، پروتستان‌ها، خصوصاً رومانتیک‌های آلمان، یعنی همان پایه‌گذاران جنبشی که فلسفه کلاسیک را در تمامی ابعاد به زیر سئوال برد: جنبش مدرنیته.

پیام‌آور این جنبش فردریش نیچه بود. وی نوید دهندة مرگ خداوند تعریف شده در فلسفة کلاسیک، خداوندی ناپیدا، یکتا، لایتغیر و جاودان شد. نیچه، با تکیه بر فلسفة پارمنید، می‌گوید، هرآنچه موجودیت دارد، طی زمان تغییر می‌یابد؛ پس هر آنچه تغییر‌ناپذیر است، موجودیت نیز نمی‌تواند داشته باشد. وی نتیجه می‌گیرد که، خداوند «ایده‌آل»، «مطلق» و «مابعدطبیعه»، آنگونه که فلسفة کلاسیک تعریف کرده‌،‌ «موجودیت» ندارد. و آنچه «موجودیت» ندارد، مرده است.‌ نیچه، همزمان، خداوندی نوین تعریف می‌کند: خداوند مدرنیته. خداوندی متغیر،‌ متکثر، متحرک و زمینی، متشکل از چهار عنصر آتش، آب، خاک و باد. خداوند مدرنیته، خداوندی است که موجودیتش «واقعیت» ملموس دارد، خداوندی است «زنده».

تعریف نوین نیچه از خداوند، انسان را از «بندگی خدا» و اسارت مذهب رها کرده، به مقام «فردیت» ارتقاء می‌دهد. انقلابی که جنبش مدرنیته بر پا کرد، ابعادی گسترده داشت، و هنرمندی که در تعاریف فلسفة کلاسیک «مقلد» طبیعت مخلوق خداوند به شمار می‌آمد، با مدرنیته، به «آفریدگار زمینی» تبدیل شد. در این چارچوب می‌توان با مفهوم «ابرمرد» نیچه آشنا شد. برخلاف آنچه در ایران رایج شده، «ابر مرد» نیچه، انسان برتر به معنای موجود «مقدس» نیست، چرا که مدرنیته با نفی ناب گرائی، در تضاد با هر گونه تقدیس قرار می‌‌گیرد. «ابرمرد» نیچه، نه انسان‌برتر، نه رهبرسیاسی، که همان «هنرمند» است.

آنجا که نیچه از «اراده توانائی» می‌گوید، یعنی از خواست تفوق،‌ اشارة وی، به «قدرت هنرمند»، در پیروزی بر خویش است. این «توانائی» فی‌نفسه، فقط توانائی‌ای است از آن «آفریدگار»، که وجودش مجموعه‌ای است از «نیک و بد»، «منفی و مثبت»، «غریزی و منطقی». در واقع، «آفریدگار» مدرنیته، بر خلاف آفریدگار «ناب» و «مطلق» کلاسیک‌ها، مجموعة اضداد است.

بر «ابرمرد» نیچه، خودبینی هنرمندِ «مفرغین نگاه» فرمانرواست. اثر هنرمند، آینة تمام نمای «موجودیت» اوست، توجیهی است بر «واقعیت» وجودش؛ هنرمند در برابر «آفریدة» خود، مادری است در برابر فرزند. عشق ورزیدن برای این هنرمند، همان آفرینش صور، جان بخشیدن به یک ماده، جلا و زیبائی دادن به یک «آفریده» است.

«توانائی» تنها در «راستی» به پیروزی می‌رسد. و از آنجا که تنها نجبا «راستی‌ات» دارند: یعنی صرفاً «آنان شهامت دیدن مسائل را ـ آنگونه که هست، یعنی تراژیک ـ دارند»، «ابر مرد» نیچه، الزاماً برخاسته از تبار «روشنفکران نیچه‌ای» است. نیچه، خود می‌گوید: روشنفکران چون نیرومندترند، آنجا که دیگران نابود می‌شوند، به پیروزی دست می‌یابند. در راه‌های پر پیچ و خم، در سختگیری بر خود، و در مبارزه با وسوسه. این روشنفکران، تنها با پیروزی بر خویشتن، به رضایت دست می‌یابند.

«ابرمرد» نیچه، به «بازگشت جاودان» اعتقادی راسخ دارد. چرا که، با تاکید بر جاودانگی زندگی، «ابرمرد»، تمامی گذشته را تصاحب می‌کند: «با بازگشت به گذشته، تمامی رفتگان را توجیه می‌کنیم، به زندگی‌شان معنا می‌دهیم، و از این خاک رس «ابر مرد» خواهیم آفرید. و به تمامی گذشته معنا خواهیم بخشید»
پایکوبی «ابرمرد»، سرمستی دیونیزوس را ماند: «با آغاز از شادی "ابرانسان"، زرتشت راز جاودانگی زندگی را فاش می‌گوید: «همه چیز باز می‌گردد.» ابر مرد، بازتاب حاکمیت «ارادة توانائی» است، که در وجودش، اندیشمند، آفریدگار و عاشق در هم آمیخته‌اند. آن‌هنگام که خورشید در «ظهر بزرگ» جای گیرد، آن‌هنگام که سایة مرگ (مابعدطبیعه) کوتاه‌ترین باشد، و آن‌هنگام که «ایده‌آل» مغلوب آفتاب آپولون، یعنی همان خندة دیونیزوس ‌شود، «ابرمرد» برخواهد خاست. او معنای زمین است.


خرد و حکمت ملانصرالدین
...
دیر هنگام بود که ملانصرالدین، در یک شب مهتابی، از قهوه‌خانه باز‌می‌گشت، به زیر طاقی درگاه خانه رسیده بود که ناگهان انگشتری‌اش به زمین افتاد. دوستی که وی را همراهی می‌کرد، بلافاصله خم شد و کورمال کورمال، شروع به جستجو کرد. ولی، ملا به‌خیابان بازگشت. دوستش پرسید، کجا می‌روی نصرالدین؟ انگشترت اینجا به ‌زمین افتاد. نصرالدین جواب می‌دهد: تو همانجا را بگرد، من در روشنائی به دنبال انگشتر می‌گردم.

حکایت پسا مدرن

دیر هنگام بود، ملا نصرالدین دمی به خمره زده با پیکان لکنتی‌‌اش عازم خانه بود. ناگهان،‌ در حوالی دانشگاه تهران، چشمش به پاترول «امر به معروف» افتاد. مستی از سرش پرید و نفسش بند آمد. از اتومبیل پیاده شد،‌ و دوان دوان خود را به در دانشگاه رساند. صدائی از درون پاترول گفت:

ـ کجا میروی؟ این وقت شب دانشگاه تعطیل است!
ملا گفت:
ـ ای نادان! نمی‌دانی راه قدس از کربلا می‌گذرد؟


شاهنامه، فاشیسم و خنده ...
...
چندی است فاشیست‌های جویای «حقیقت»، جهت کشف «حقایق» تاریخی ایران! به شاهنامة فردوسی روی آورده‌اند! گروهی، به دلیل عدم اشاره به کتیبة کوروش، از فردوسی «گله» دارند! از طرف دیگر، برخی، موجودیت کوروش و کتیبه‌اش را به زیر سئوال برده‌اند، چرا که در شاهنامه اثری از آن‌ها نمی‌بینند!

بیش از نیم قرن است که تعریف علمی حماسه در دسترس همگان قرار دارد. و آنان که اهل پژوهش در این زمینه‌اند، نیک می‌دانند که حماسه بازتاب وقایع تاریخی نیست. در این راستا، شاهنامه فردوسی نیز به عنوان حماسه، از اسطوره‌ها می‌گوید، نه از تاریخ.

یادآور ‌شویم که شاهنامة فردوسیِ کنونی، همچون دیوان حافظ، اشعار مولوی و کتب مقدس، هیچیک به صورت نخستین و اصیل موجودیت نداشته‌اند. مطالعات محققان در مورد چند پارگی قرآن و عدم انسجام آن بارها و بارها مطرح شده. این امر را شاید مصلحت جوئی‌های روحانیون مسلمان، پنهان نگاهداشته. ولی در مورد دیوان حافظ، اشعار مولوی و ... پژوهشگران به «ناخالصی‌هائی» اشاره دارند. ساختار و سبک سروده‌ها، نشانگر آن است که هر کدام از این آثار، بیش از یک سراینده داشته‌‌.

در مورد شاهنامه، یکی از پژوهشگران ایرانی، به این اصل مهم اشاره کرده، که شاهنامه، «دوپاره» است. «شاهنامه اصل» و «شاهنامه افزوده». به عبارت دیگر در شاهنامه، «بخشي را كه به طور معمول، بخش تاريخي شاهنامه مي‌دانند، تاريخي نيست. در اين بخش، تنها از نام‌ها، رويدادها و مكان‌هاي تاريخي استفاده شده، هرچند كه پادشاهي لهراسب تا پايان داستان رستم و شغاد، بدون داستان رستم و اسفنديار، را در بر می‌گیرد». شاید این امر بر شاهنامه پرستان و شاهنامه ستیزان خوش نیاید ولی، واقعیت‌ها را نمی‌توان نادیده گرفت.

شاهنامة اصل، در واقع همان است که از اسطوره‌ها یا از«بی‌نشان افسانه» می‌گوید. بخشی که از نظر فلسفي، يك دايرة كمال را در بر می‌گیرد: فرود كيومرث از آسمان به زمین، به عنوان نخستین انسان، و عروج كيخسرو به آسمان، در مقام انسان کامل. اما بخش‌های «افزودة» شاهنامه، در تناقض با بخش «اصلی»‌اند، و نشانی از این سیر تکاملی در آن‌ها نیست.

این مسئله که در ایران مطرح شده، نشانگر آن است که علیرغم حاکمیت ابتذال و سرکوب، کسانی تسلیم جو رویه پرستی و دو قطبی شدن کاذب حاکمیت فاشیست ایران نشده، و در دام نادانی و تعصب، که حاکمیت ایران آنرا «فرهنگ» می‌خواند، گرفتار نیامده‌اند.

ولی در خارج از ایران، دهه‌هاست که زبان‌شناس معروف روس، میکائیل باکتین، تعریف علمی و شناخته شده‌ای از حماسه و دیگر صور ادبی ارائه داده. ادبیات جامعه (نوشتاری و گویشی)، از مراحل مختلفی گذشته: حماسه، طنز، رمان و ... این روند از اسطوره آغاز شده، از حماسه گذشته، تا به رمان رسیده است. به گفته میکائیل باکتین، اسطوره‌ها، این «بی‌نشان‌افسانه‌ها»، تکیه‌گاه حماسه‌هایند.

باکتین می‌‌‌گوید، دنیای حماسه گذشتة قهرمانی‌های ملت‌ها است، جهان «سرآغازها» و «فرازهای» تاریخ ملت‌ها، دوره پدران و نیاکان. آنان که «نخستین» و «والاترین» به شمار می‌روند. آنچه اهمیت دارد، مانستن گذشته به محتوای حماسه نیست، بلکه بازتاب جهان نمایان در گذشته، ارجاع به ‌آن، یعنی ویژگی سازنده و صوری حماسه است. حماسه هرگز سرودی بر کنونیت زمان خویش نبوده. حماسه سروده نشده، مگر برای آیندگان. به عنوان نوع شناخته شده و مشخص، حماسه در زمان خود نیز، شعری در بارة گذشته بوده. حماسه سرا ـ که خود نیز قسمتی از حماسه است، با شور خالصانة «فرزند»، اشاره به «گذشته‌ای دست نیافتنی» دارد. متن حماسی از نظر سبک، لحن (کلام خطابه‌ای) و ویژگی تصویری، از لحن سراینده‌ای که از معاصرانش می‌گوید، بسیار دور است. هر چند حماسه سرا و مخاطبانش سعی داشته باشند که خود را در زمان و ردة ارزش‌های حماسی قرار دهند، جهان قهرمان حماسه، در ردة دیگری از زمان و ارزش‌ها جای می‌گیرد، جهانی است غیر قابل دسترس، که به وسیله مسافت حماسی از آنان گسسته.

رابطه جهان ارائه شده با «گذشته مطلق»، زمان «سرآغاز‌ها» و «فرازهای ملی»، ویژگی نوع حماسی است. «گذشته مطلق» یک سلسله مراتب ارزش‌ها است. در جهان بینی حماسی، «آغاز»، «نخست»، «بنیانگذار»، «نیاکان» و «پیشینیان»، تنها رده‌های زمانی نیستند، بلکه سلسله مراتب ارزش‌هایند: والاترین ردة ارزش‌ها در تمامی زمان‌ها. در این «گذشته» همه چیز نیک است، و هرچه ذاتا نیکوست، ‌«نخستین» بوده، تنها در زمان «نخستین» می‌تواند وجود داشته باشد. گذشتة مطلق حماسی، به همچنین، تنها سرچشمه و اصل هر آنچه که برای آینده مفید است به شمار می‌آید، حماسه بر چنین امری تأکید دارد. حماسه فی‌نفسه خود هدف خویش است: گذشتة «نخستین» که بر اساس فرهنگ اصطلاحات گوته و شیلر، آنرا «گذشته مطلق» یا والا می‌نامیم.


دنیای حماسی، عرصه «حقیقت» است. «دنیای گذشتة مطلق»، که نه بر تجربة فردی گشوده ا‌ست، و نه اظهار نظر و عقاید فردی را پذیراست. حماسه را نمی‌باید تجزیه و تحلیل کرد. به عنوان «گذشته والا»، می‌باید با خشوع، خضوع و فروتنی تمام با آن برخورد کرد. چنین برخوردی را ویژگی صوری و دلالت کننده‌ای که پارساخت نوع حماسی است ـ یعنی اتکاء حماسه بر «بی‌نشان‌افسانة» انکارناپذیر، قبول عام، ستایش عمیق موضوع متجسم، و گفتار یادآوری کنندة آن ـ به عنوان گفتار ملهم از «بی‌نشان افسانه»، موجب می‌شود، و نه سرچشمه‌های الهام بخش و محتوای حماسه.

آنچه به ادبیات حماسی نیرو و توانایی آفرینندة اساسی اعطا می‌کند، حرکتی جهت شناخت نیست، یاد و خاطره است. «این چنین بوده» و نمی‌باید تغییر یابد. آئین پیشینان مقدس است. چرا که در دورة ادبیات حماسی، هنوز نسبیت تاریخی ناشناخته باقی مانده بود. بی‌جهت نیست که زمان گذشتة حماسی، گذشتة مطلق یا کامل نام گرفته. چرا که زمانی است مبری از هر گونه نسبیت، مبری از هرگونه گذر تدریجی زمان، مبری از هرچه که او را به زمان حال پیوند دهد. به عبارت دیگر، حماسه با تاریخ بیگانه است. بین زمان حماسی و هر آنچه در همة زمان‌ها آمده و خواهد آمد، به ویژه با دوره سراینده و شنوندگان حماسه، مرزی مطلق وجود دارد. این «مرز درون ساختاری» حماسه است که شکستن‌اش مترادف با تخریب ساختار حماسه است.

باکتین می‌گوید، آنچه این مرز غیر قابل عبور را می‌شکند، خنده است. خنده، شکنندة همه مرزهاست. هر آنچه خنده‌دار است، نزدیک، در دسترس و قابل جابجائی است. خنده، هراس، ستایش و تقدیس موضوع را می‌زداید. در پهنة خنده، می‌توان موضوع را برهنه و زیر و زبر کرد، گرد آن گردید و زیر و بم‌اش را کاوید. برون از زیور ردای سلسله مراتب ارزش‌ها، موضوع برهنه، مضحک می‌شود و مانند ردایش، پوچ و تو خالی می‌نماید. بی‌جهت نیست که امروز، گروهی برای مبارزه با «تقدس زدائی»، گردهم‌آئی‌های بین‌المللی بر پا می‌کنند. چرا که نیک می‌دانند، «برخی موضوعات پوچ و توخالی»، همچون تقدس‌های مذهبی، می‌باید از گزند کاوش محفوظ مانند. تقدیس مذهبی همواره،‌ پایگاه فاشیسم بوده، بدون «ابزار تقدیس» فاشیسم قادر به ادامه حیات پوشالی‌اش نخواهد بود.




منابع:

ـ « بازگشائی معمای شاهنامه»، مصاحبه بیژن مشفق با سیامک وکیلی، پژوهشگر، نویسنده و منتقد.
ـMikhaïl BAKHTINE, Esthétique et théorie du roman, paris, Idées, Gallimard, 1978

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

Posted by Picasa ملا در پیشگاه عدالت!

...

روزی گاو یونس خان، به خر ملا نصرالدین حمله کرده، با یک ضربة شاخ، شکم خر بیچاره را پاره می‌کند. ملانصرالدین از یونس خان که گله‌دار ثروتمندی بود، تقاضای غرامت می‌کند. ولی یونس خان نمی‌پذیرد. ملا نزد قاضی رفته می‌گوید، شکم خرم را شاخ گاو یونس خان دریده، حکم تو چیست؟ قاضی می‌گوید، تو باید پانزده دینار به یونس‌خان خسارت بدهی.

ملا می‌گوید، خداوند مرا ببخشد، زبانم بریده باد. قاضی! گاو یونس خان به شکم خر من شاخ زده! قاضی می‌گوید، چرا زودتر نگفتی؟ این مسئله دیگری است، باید احکام قانون را در این مورد مطالعه کنم. سپس شروع می‌کند به زیر و رو کردن کتاب‌های قطور حقوق. پس از مدتی حکم خود را اینچنین صادر می‌کند:

ـ بدون اعتراض، تو باید پانزده دینار غرامت بپردازی!
ملا می‌گوید:
ـ ای قاضی عادل! حکم تو را اجرا می‌کنم، ولی ممکن است بگوئی چرا من باید غرامت بپردازم؟
قاضی می‌گوید:
ـ واضح است. گاو برای شاخ زدن نیروئی مصرف کرده و تو باید بهای این نیرو را بپردازی!
به ناگاه، نصرالدین از جای برخاسته، کشیده محکمی به گوش قاضی می‌نوزاد، چندان که فریاد قاضی تا مسجد هم می‌رسد.
ـ بگیر قاضی، این بیست دینار نیروی مصرف شده. خودت غرامت یونس خان را از آن پرداخت کن و بقیه را هم طبق معمول به عنوان انعام برای خودت نگهدار!

نوع پسا مدرن حکایت

روزی، پاترول گشت «ان‌سار!» خر ملا را زیر می‌گیرد و از محل حادثه فرار می‌کند. ملا به همراه شاهدان حادثه، نزد قاضی می‌رود و ماجرا را شرح می‌دهد. قاضی حکم می‌دهد مجرمین را نزد او بیاورند. و از یک یک آن‌ها، بازجویی می‌کند. پس از چند ماه تفکر و تعقل، حکم قاضی صادر می‌شود:


ـ ملا «هنگ» کرده، دری وری می‌گوید. خر ملا یکی از عوامل بمب‌گذاری‌های اهواز بوده! ما از حقوق هسته‌ای خود نمی‌گذریم. و ما فقط برای استقلال عراق، با آمریکا مذاکره می‌کنیم!

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵


کین سیاوش، «بزرگ نوروز»
...
ششم فروردین هرسال، زرتشتیان زادروز زرتشت پیامبر را گرامی می‌دارند. در زمان ابوريحان، به گفتة مهرداد بهار، تقويم با «تولد» سياوش در روز ششم فروردين آغاز مي‌‌شده. و اين روز در تقويم، «نوروز بزرگ» نام داشته. افسانه‌ها می‌گویند، در این روز كين سياوش گرفته شد.

فردوسی در شاهنامه می‌گوید، سیاوش فرزند کیکاووس و شاهزاده خانمی از تبار فریدون و تورانیان است. رستم فنون رزم، و هر آنچه یک شاهزاده می‌بایست بداند، به وی می‌آموزد. و سودابه، نامادری سیاوش، به وی دل می‌بندد. اکنون سیاوش جوانی برومند و خوش سیما‌ است، و چون تقاضای سودابه را رد می‌کند، سودابه نزد کیکاووس، سیاوش را متهم به ابراز تمایل به خود می‌کند. بیگناهی سیاوش تنها با گذشتن از آتش، بر پدر ثابت می‌شود.

سیاوش، فرنگیس، دخت افراسیاب را به همسری بر می‌گزیند. ولی با توطئه گرسیوز، برادر افراسیاب، سیاوش کشته می‌شود. به دستور افراسیاب، سر شاهزادة ایران را از تن جدا می‌کنند. سال‌ها بعد، کیخسرو، فرزند سیاوش، جانشین کیکاووس می‌شود و به خونخواهی پدر، افراسیاب و گرسیوز را به قتل می‌رساند.

می‌گویند داستان سياوش شباهت بسیار به افسانة «تموز» دارد. تموز، یکی از خدایان بابل، که هر ساله، به هنگام نوروز، از جهان مردگان باز مي‌گردد. جشن های مشابه جشن های دیونیزوس، و راه افتادن گروه‌هائی با صورتک های سیاه در بين‌النهرين باستان، به حضور حاجي فيروز در ايران شباهت بسیار دارد و از این افسانه به یادگار مانده.

تموز، از جهان مردگان باز مي‌گردد، و جشن‌ها، و به راه افتادن دسته‌هاي نوروزي، به سبب بازگشت وي و ازدواج مجددش با ایزدبانوی باروري است، برگزاری این اين آیین‌ها، تكرار نمادین ازدواج خداوند آورنده برکت‌ها با ایزدبانوی باروري است. پس شاید بتوان گفت كه نام سياوش، در اوستا «سیاورشان»، به معناي مردسياه باشد. و شايد چهرة تموز اسطوره‌اي نيز سياه بوده باشد. و در ارتباط با «باروری» نمادین است، که در آخرین هفتة اسفند ماه، خون سیاوش را بر زمین می‌ریزند، تا زمین شرم کرده و بارور شود. پس سیاوش نیز چون تموز از دیگر سو بازمی گردد و باروری به ارمغان می آورد

جهان بینی اقوام ایرانی بر این باور استوار است که در آغاز آشفتگي بوده، سپس خداوند يا خدايان، نظم و آئین استوار هستي را از درون اين آشفتگي‌ها آفريده‌اند. آئين‌هاي نوروزی نیز، باز آفرینی همین آفرینش است. معمولاً قبل از آغاز سال نو، آتش‌های نوین در کنار آتش‌های کهن برافروخته می‌شوند تا نظم و قانون در خانه و روستا و ديار از ميانة آن برخيزد.

ارتباط نوروز و مردگان را هنوز هم، می‌توان در ديدار پيش‌نوروزی مردم از مزار رفتگان، افروختن شمع بر مزارها، و از مراسم زرتشتيان، گذاردن غذا بر بام‌ها، براي فره‌وشي مردگان‌شان، به صراحت دید. فروردين يشت اوستا، حکایت از بازگشت ارواح مردگان به خانه و كاشانه خويش، در آغاز فروردین دارد. نام فروردين، بر گرفته از فره‌وشی‌‌ها است.

از آئين‌هاي ديگر كه به آشفتگی نظم اجتماعي باز می‌گردد، و در ميان اقوام بسياري عموميت داشته، و در ايران هنوز هم آثار آن به جای مانده، جایگزین شدن ارباب با بنده است، كه نشانه‌هاي كهن آن از تمدن بابل در دست است. اين آئين، به نام «ميرنوروزي» معروف است، ولي در نقاط بسياري از ايران نام‌هائي ديگر نيز رايج است. اما رسمي كهن كه اثري از آن باز نمانده و در گذشته، بخصوص در آسياي ميانه مرسوم بوده، آيين‌هاي سياوشي است.

مهرداد بهار می‌گوید، جشن‌های سال نو از سه جنبه برخوردارند، و آنان را از اين سه منظر بايد بررسی کرد: جهان بینی، اسطوره‌هائی که بر اساس این جهان بینی شکل گرفته‌اند، و آخرالامر آئین‌هائی که این اسطوره‌ها را بازتاب می‌دهند. هر سه جنبة جشن‌های نوروزی با یکدیگر پیوند داشته و مکمل یکدیگرند. مسلم است که جهان بینی ایرانیان از سوی یکایک افراد ملت شناخته شده نیست. اسطوره‌ها نیز بر همگان پدیدار نیستند. آنچه، مردم از جهان بینی و اسطوره‌ها می‌شناسند بیشتر آئین مرتبط به ‌آن‌هاست.

عدم آگاهی ایرانیان از اسطوره‌های‌شان، دلایل تاریخی فراوان دارد. نخستین و مهم‌ترین دلیل، تحمیل اسلام و اسطوره‌های سامی بر ایرانیان است. دین و زبان بیگانه، نقابی شوم بر چهرة هویت ایرانیان افکند که آثارش تا به امروز پدیدار است. هرچند که ایرانیان زبان بیگانه را نپذیرفتند، هرچند دین بیگانه را به حکمت ایران باستان آراستند، ولی اسطوره‌های دین سامی همچنان بر اسطوره‌های ایران سایه افکنده‌اند. و سنگینی این سایه را در زبان حاکمیت تحجر در ایران می توان به خوبی مشاهده کرد.

زبان، بنا بر تعریف، صرفاً یک وسیله ارتباط نیست، گنجینه‌ای است از گذشته‌های مشترک یک ملت، شیوه‌های برخورد او با حوادث در مقاطع مختلف تاریخی‌اش، اسطوره‌ها، حکایات وغم‌ها و شادی‌هایش. حتی برخورد یک ملت با آینده نیز در زبان او جای دارد. از اینروست که، پس از براندازی 22بهمن، حاکمیت، اینچنین وحشیانه و بی‌پروا زبان فارسی را به زیر ضربات تازیانه گرفته و می‌گیرد. نخست، واژگان عربی گویش حاکمیت را لبریز می‌کند، سپس، ابتذال به دنبال می‌آید: امروز واژگان مفلوک،‌ بی‌مایه، پوچ و تهی از‌ معنا، گویش حاکمیت ایران را اشباع کرده. واژگانی که بیگانه‌ نمی‌نماید، ولی با زبان بیگانه‌اند. واژگان پوچ‌ و بی‌معنا که تنها زبان را می‌آلایند؛ واژگانی مبتذل، از آن حاکمیت نوین‌ ایران. در جامعه‌ای که همه چیز و همه کس در قید و زنجیر ‌است،‌ زبان، این قانونمندترین پدیدة اجتماعی، این چنین آزادانه در مسیر نابودی رها شده. ایران و فرهنگ ایرانی را، حاکمیت، آلوده به ابتذال خود می‌خواهد.

این چنین است که امروز، زبان مزدوران استعمار، به آلایش واژگان و مفاهیمی گشوده شده که ویژگی ایرانی را در بر می‌گیرند. هدف، ایجاد گسستی است همه جانبه، جهت پوشالی کردن هویت ایرانی. ابزار این گسست، تیشه زدن بر ریشه اسطوره‌ای هویت ایرانی است. آنگاه که پیوند اسطوره‌ها با نوروز، با چهارشنبه سوری، با جشن سده و جشن مهرگان گسسته شود، می‌توان به سهولت، اسطورة جمشید را نیز نادیده گرفت، نوروز را به عرب، اسلام، یا به هر آنچه دلخواه است، منسوب کرد. می‌توان پیوند اسطوره و حاجی فیروز را گسست و حاجی فیروز را «ممنوع» کرد.

گسست از اسطوره‌های ایرانی، این پدیدة شوم، با به قدرت رسیدن اسلام پرستان خادم استعمار، گسترش یافت. امروز، علی خامنه‌ای چنان گستاخ شده که نوروز جمشیدی را «محمدی» می‌نامد، و همزمان چهار شنبه سوری را «خرافه» می‌خواند. این گستاخی‌های زبانی را نباید نادیده گرفت. هدف دستار بندان مزدور بیگانه، نابودی هویت ایرانی است. در این راستا، مهم‌ترین گام، همانا نخستین گام است. یعنی قطع ریشه درخت هویت ایرانی در گویش. مراحل بعدی، یعنی تحریف نام، جایگزین کردن ریشة اصلی با ریشة دروغین، و نهایتاً تهی کردن نوروز از محتوای اصلی‌اش، بس ساده و آسان پیش خواهد رفت. چرا که درختان بی‌ریشه، چندان نمی‌پایند.