شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴


دمکراسی در عراق
..
حاکمیت بی‌کفایت ایران، اگر هیچکار از دستش بر نمی‌آید، از عهده جنایت به خوبی بر‌می‌آید. اگر دستور برقراری نظم و امنیت را دریافت نکرده، دهه‌هاست که فرمان ارعاب و سرکوب را استعمار برایش صادر کرده. بیست و هفت سال است که در ایران گروه‌های ارعاب و آشوب، ماموریت «تامین امنیت» را عهده‌دار شده‌اند. بیست و هفت سال است که ساواک، دست در دست سرویس های امنیتی غرب به آدم‌ربائی، بمب‌گذاری در اماکن عمومی و تهاجم به خانه‌های مردم مشغول است. بیست و هفت سال است که بر «قانون» توحش ادیان ابراهیمی، به قصاص: چشم در مقابل چشم، عدالت نام نهاده‌اند. بیست و هفت سال است که علف هرزه‌ها، ناکجاآبادی‌های اجتماع، حاکمیت ایران را، به یمن حمایت بیگانه، در دست گرفته و به تخریب مشغولند. تخریب در ایران، در افغانستان و عراق.

حفظ جو بحران، برای تحکیم پایه‌های حاکمیت‌های سرسپرده، الزامی است. هرچه بحران تداوم یابد، حضور نظامیان غرب در منطقه تداوم خواهد یافت. هرچه بحران تداوم یابد، پایه‌‌های استعمار تقویت می‌شود، هرچه بحران شدت گیرد، توجیه سرکوب و کشتار غیرنظامیان ساده‌تر خواهد بود. نیروهای امنیتی غرب، در ایران، افغانستان و عراق، هر روز گستاخانه‌تر از روز پیش، به سوی استقرار توحش گام بر‌می‌دارند.

سفر اخیر مقتدی صدر به ایران، با انفجار اماکن مقدس در سامرا بی‌ارتباط نیست. چه دستاویزی به از این می‌توانست بحران‌های قومی و مذهبی و کشتار غیر نظامیان را دامن زند؟ به‌دنبال انفجار در سامرا، بلافاصله، یکی از ملایان شیعه عراقی، انگشت اتهام را به سوی سنی‌های طرفدار صدام حسین گرفت. همین کافی بود تا نیروهای امنیتی، با لباس مبدل، به کشتار افراد مظنون بپردازند نامش را هم «درگیری‌های قومی» بگذارند. چه کسانی قربانی این «درگیری‌های قومی» ‌شدند؟ اهمیتی ندارد. مهم این است که گروه‌های سرکوب دستشان برای کشتار و آدم‌ربائی باز باشد. حکومت نظامی اعلام شود، منع رفت و آمد مردم را خانه نشین کند، تا «افراد مظنون» را به سادگی بتوان دستگیر کرد. مهم این است که بتوان شرایطی مشابه شرایط استقرار نظام منفور ایران در عراق و افغانستان ایجاد کرد. نتیجه‌اش، حداقل بیست و هفت سال کشتار و چپاول، غارت و جنایت در سکوت کامل خواهد بود. سکوت رسانه‌‌های مزور غرب در راه استقرار دموکراسی بمب‌های «هشیار».

همین رسانه‌ها که هر روز برای مرگ هر نظامی اشغال‌گر ساعت‌ها مرثیه خوانی می‌کنند، خانواده مقتول را معرفی می‌کنند، با پدر و مادرش، اگر داشته باشد، مصاحبه می‌کنند. پدر و مادرش می‌گویند که «جیمز» چقدر برای آزادی و دموکراسی ارزش قائل بوده و به خاطر حفظ «ارزش‌ها» به عراق یا افغانستان رفته! .. همین رسانه‌ها که در طی این چند سال حضور نظامیان غرب، برای نمونه، نام و مشخصات یک قربانی افغان یا عراقی را به مشتریان غربی خود ارائه نداده‌اند. عراقی و افغان، بی‌نام‌و‌نشان‌اند. خانواده‌ای ندارند، پدر و مادری نداشته و فرزندی هم ندارند. اگر قربانیان تهاجم ارتش دموکراسی پرور و عدالت گستر غرب، افغان و عراقی هستند، دلیل بر این نیست که نام و نشان داشته باشند، اینان فقط ساکنان سرزمین‌های بیگانه با دموکراسی غرب‌اند. ولی مسئله این است که رسانه‌های ایران نیز هر روز از «قربانیان» اشغال‌گران می‌گویند، از قربانیان افغان و عراقی هیچ نمی‌شنویم. قربانیان عراقی و افغان هم مانند ایرانی، در رسانه‌های حاکمیت توحش، نام و نشانی ندارند.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴


هشتم مارس 1979!
...

روز هشتم مارس، روز تجمع در دانشگاه تهران بود برای راهپیمائی. جمعیت قلیلی در دانشگاه تهران حضور یافته بود. دست‌هائی نامرئی هم درها را بسته بود و اجازه خروج به همین عده اندک نمی‌داد. بیش از یک ساعت به مذاکره با مسئول محترمی گذشت که مامور بود و معذور. تا بالاخره، اجازه خروج صادر شد و از زندان آزادی بیرون آمدیم. قرار بود تا میدان شهیاد راهپیمائی کنیم و بیانیه‌ای خوانده شود.

پس از خروج از دانشگاه، از میدان بیست و چهار اسفند گذشته وارد خیابان آیزنهاور شدیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم، بر انبوه جمعیت افزوده ‌می‌شد. نه جمعیت تظاهر کنندگان، جمعیت ضد تظاهر کنندگان. تظاهر کنندگان حرفه‌ای ساواک که همیشه در صحنه حضور فعال دارند. آنروزها هنوز تظاهر کنندگان حرفه‌ای سفارتخانه‌های حقوق بشر وارد صحنه نشده بودند، از چماق و ساطور خبری نبود. برای «متقاعد» کردن حدود دویست نفر زن طاغوتی احتیاجی به کمک ماشاالله قصاب نبود. ساواک به تنهائی قادر بود نظم را برقرار کند.
گروهی سنگ و شیشه شکسته در دست، با تعارفات ادیبانه بازار و حوزه، ما را همراهی می‌کردند. یک عده از آقایان هم به دور صف ما «ضد انقلابیون»، زنجیر امن تشکیل داده بودند که زیر سم ستوران ساواک له نشویم. در سمت چپ خیابان آیزنهاور پاترول‌های سپید با ماموران ساواک در لباس مبدل مواظب بودند، کسی به تظاهرکنندگان حمله نکند، چون خبرنگاران خارجی مشغول فیلمبرداری بودند.

وقتی به میدان شهیاد رسیدیم و بیانیه خوانده شد، خبرنگاران خارجی رفتند و پاترول‌های سپید ناپدید شدند. ما بودیم و «انقلابیون» مسلح به سلاح سرد. برنده این رویاروئی ما نبودیم. همان اراذلی بودند که امروز آزادیخواه شده‌اند. به سایت‌هائی که امروز عکس تظاهرات زنان را در هشتم مارس 1979 منتشر می‌کنند، باید یادآوری ‌شود که این تظاهرات بر ضد حجاب بود، و در آن تاریخ، کسی با روسری و چادر در آن شرکت نداشت.


صوفی نشود صافی ...
...
صافی گلپایگانی، که گویا آیت‌الله هم هست ـ‌ چون در این روز و روزگار آیت‌الله شدن ساده شده ـ روز پنجشنبه یازده اسفند در ایرنا فتوی داده که «استفاده از مواد محترقه برای تفریح از مصادیق لهو و اسراف است.» حتما ادامه داده که در صدر اسلام هم استفاده از مواد محترقه برای تفریح جایز نبوده و ایرنا برای حفظ آبروی صافی، بقیة مطلب را منتشر نکرده.

به نظر من، اصولا برای تفریح، استفاده از همه چیز اسراف به شمار می‌آید. مثلا اگر برای تفریح، قهقهه هم بزنید، در مصرف انرژی خود اسراف کرده‌اید و خنده شما را به حساب لهو و اینجور چیزها می‌نویسند. ولی اگر برای آدمکشی، قهقهه‌ای بزنید یا از مواد محترقه استفاده کنید، «مستحب» است و «منع شرعی» ندارد. به همچنین از مواد محترقه می‌توان برای عزاداری استفاده کرد. مثلا درمجالس روضه خوانی‌های آیت‌الله صافی می‌توانید ترقه مفصلی به همراه داشته، وقتی همه به اوهو اوهو کردن مشغول‌اند، حسابی حالشان را بگیرید. به عبارت دیگر می‌توانید برای استفاده «حلال» از مواد محترقه، چهارشنبه سوری را در عاشورا برگزار کنید. به این ترتیب لهو و اسراف مرتکب نمی‌شوید و آیت‌الله صافی هم از شما راضی خواهد بود.

استفاده از مواد محترقه هنگام سنگسار نیز منع شرعی ندارد، ‌به جای سنگ می‌توانید به سر محکوم ترقه و فشفشه پرتاب کنید که برق از چشمانش بپرد. غسل همراه با مواد محترقه نیز «بلا‌اشکال» است؛ هر غسلی باشد فرق نمی‌کند. فقط برای تفریح چهارشنبه سوری است که مواد محترقه «مکروه و حرام» و اینجور چیزهاست. شاید بهتر است مراسم چهارشنبه سوری را هنگام غسل میت به جای آورید که اسراف هم نکرده باشید و آن مرحوم هم نوری به قبرش ببارد.

مورد دیگری که می‌توان از مواد محترقه استفاده کرد، هنگام حمله به مجالس دراویش است. چهارشنبه سوری هنگام حمله به مراسم دراویش را به یاد داشته باشید. صافی در این باره نیز اظهار نظر فرموده و افکار صوفیان و مدعیان عرفان را انحرافی توصیف کرده. البته صافی در مورد افکار «انحرافی» صوفیان و مدعیان عرفان توضیحی نداده، چون در این مورد هیچ نمی‌داند. ولی دلیل واقعی انحراف افکار صوفیان این است که صافی نشده‌اند، چون از قدیم گفته‌اند: «صوفی نشود صافی، تا می‌ نخورد کافی.»

ولی اخیراً گروهی که صوفی نیستند، مثل اینکه دمی به خمره زده و نه تنها صافی نشده‌اند که به پرت و پلاگوئی افتاده‌اند. این گروه بیانیه صادر کرده و از آزادی بیان دفاع مبسوطی نموده‌اند. منظور بیانیه‌چی‌ها از آزادی بیان، همان کاریکاتور کذا چاپ قریه دانمارک بوده. در میان بیانیه‌چی‌ها نام مدافعان کبیر آزادی بیان مانند سلمان رشدی، برنارد هانری لوی و فیلیپ وال به چشم می‌خورد. سلمان رشدی که اخیرا در نیویورک تایمز «می‌نویسد» چندی پیش از دموکراسی در افغانستان هم دفاع جانانه‌ای به عمل آورد. تا قبل از این فرمایشات، فکر می‌کردم، سلمان رشدی آدم است، ولی مثل اینکه اشتباه کرده بودم.

از سلمان رشدی که بگذریم میرسیم به برنارد هانری لوی، صهیونیست مزدبگیر حاکمیت فرانسه. این روشنفکر بی‌مایه مانند دیگر «روشنفکران دولتی» فرانسه، از مدافعان سرسخت اسرائیل، تهاجم نظامی به‌ یوگسلاوی، به ‌افغانستان و به ‌عراق است. نام این ریزه‌خواران دستگاه حاکمیت آمریکا هر حرکتی را آلوده می‌کند. حال از ایرانیانی که همصدا با عوامل شناخته شده امپریالیسم، مدافع آزادی بیان شده‌اند باید پرسید، با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی؟!

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴


کاریکاتور از هادی حیدری
...
زنان استشهادی، نقطة امید
...

گفته می‌شود استقبال زنان در پیوستن به گروه‌ استشهادیون چشمگیر بوده! به نظر من هیچ جای تعجبی ندارد. بسیاری از دختران ایرانی پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی بیکار و بی‌پول خانه نشین شده‌اند. خانه‌ای که به مراتب از زندان بدتر است. در شرایطی که خروج از خانه نیز باید با اجازه پدر و مادر و برادر و تائید همه افراد فامیل و محل نیز همراه باشد. به اضافه اینکه بیرون از خانه هم برای آدم بی‌پول و بیکار خبری نیست. گشت زدن در خیابان‌ها، متلک شنیدن از برادران، نوازش از گشت‌های رنگ و وارنگ مبارزه با بدحجابی، بی‌حجابی، کم‌حجابی، پرحجابی، متوسط‌حجابی، همه و همه، باضافه استنشاق دود گازوئیل اتومبیل‌های واراداتی و آهن‌پاره‌های مونتاژ داخل و تنه زدن و تنه خوردن از این و آن و عاجز شدن از زندگی. این در حالتی است که آدم ریخت و قیافه کمی تا قسمتی عادی مایل به زشت داشته باشد.

اگر ریخت و قیافه باب طبع گشت های مبارزه با همه چیز باشد، وضع بدتر است. یک ستون پاترول قدم به قدم اسکورتت می‌کنند و شیرین زبانی‌های ادبا و فضلای بازار را تحویلت می‌دهند. اگر هم خیلی چشمشان گرفته باشد، باید سوار شوی و در مورد رنگ غیر اسلامی چشمت توضیح دهی و ثابت کنی چشمت مخالفتی با نظام، اسلام و مسلمین ندارد!

با در نظر گرفتن شرایط، یک‌ راه برای فرار از خانه باقی می‌ماند: عضویت در گروه‌های مورد تائید مراجع مذهبی! پدر و پدرجد هم نمی‌توانند مانع پیوستن دختر‌ها به گروه استشهادی شوند. در این گروه اولا اعضای مزاحم خانواده حضور ندارند. یعنی پدر، مادر، برادر، دائی، عمو، و مردان محله، از اینرو، انسان از قید صاحبان متعدد نوامیس رها می‌شود. ثانیا در ارتباط با افراد بدبخت تر از خود قرار گرفته که خانه و زندگی و پدر و مادری هم به خود ندیده‌اند. در نتیجه همانطور که سردار سازندگی و حاج آقا موتلفه، خود را نسبت به پرزیدنت احمدی نژاد، از نجبای ساسانی به حساب می‌آورند، انسان خود را جزو اشراف استشهادی می‌بیند و می‌تواند حسابی پز پدر و مادرش را بدهد. هرچه باشد همه که «پدر مادردار» نیستند، بسیاری از زیر بته در آمده تحت حمایت سفارت خانه‌های حقوق بشر قرار می‌گیرند. نمونه‌اش ماشاالله قصاب خودمان است. مثل شعبان‌خان جعفری، حکومت تعیین می‌کند. برای این امر مهم هم هیچ احتیاجی به پدر و مادر نیست. مگر نمی‌گویند سیاست پدر و مادر ندارد؟ پس تعیین کنندة سیاست هم باید بی پدر و مادر باشد. به قول معروف کند همجنس با همجنس پرواز. این نکته کوچک را، آن دختر خانمی که مشغول فخر فروشی به استشهادیون «بی‌پدر مادر» است، نمی‌داند.

پس از مدتی که در گروه استشهادیون فعالیت کرد، و متوجه شد که هر که بی‌مایه‌تر و ابله‌تر است ارتقا می‌یابد، می‌فهمد که برای پیشرفت در جامعه، شرط و شروطی هست. اگر توانست خود را با این شرط و شروط وفق دهد، شخصیت بزرگی می‌شود. یعنی رسانه‌ها برایش چنان تبلیغاتی به راه می‌اندازند که پژواکش به کاخ سفید هم برسد و احتمالا چندین و چند جایزه هم از این محفل و آن محفل دریافت کند. ولی شرط اصلی برای چنین ترقی و پیشرفتی اینستکه در حماقت از بقیه گوی سبقت را ربوده باشد. به عبارت دیگر نفهمد چه می‌گوید .... قبلا هم در مورد جک استراو به این مسئله اشاره کرده بودم، حالا می‌روم سراغ شخصیت‌های فرهیختة داخلی.

محمد خاتمی، رئیس جمهور قبلی، قبل از پرزیدنت احمدی نژاد، در مصاحبه یا سخنرانی در ایلنا می‌فرمایند: "ورزش نقطه امید ملت‌هاست و می‌تواند آثار اضطراب انگیز ترور و جنگ را کم کند!" تا همین امروز، نمی‌دانستم، امید ملت‌ها نقطه دارد! آن هم نقطه‌ای که چنین قدرتی داشته باشد! نقطه‌ای که دستور زبان فارسی را دگرگون کرده "اضطراب آور" را به "اضطراب‌انگیز" تبدیل کند. به این می‌گویند نقطه! کاش ما هم از این نقطه‌ها داشتیم!
ولی، محمد رضا خاتمی، برادر رئیس جمهور قبلی، گوی سبقت را از اخوی ربوده‌اند! دکتر محمد رضا خاتمی، داماد اشراقی، که خودش هم داماد خمینی بود، می‌فرمایند: اسلام احترام به بت‌پرستان را نیز توصیه کرده، یا اسلام بت‌پرستان را نیز محترم می‌شمرده! خیلی مایل بودم از این جناب دکتر بپرسم پس چرا این اسلام را به ما معرفی نکردید؟ پس این اسلام کجا قایم شده که هیچکس پیدایش نمی‌کند؟ ولی دستم به جناب دکتر نمی‌رسد، ایشان چنان گرفتار تحقیق در مورد اسلام اختراعی فرهیختگان ایران شده‌اند که فرصتی برای پرسش و پاسخ ندارند. حتما اگر چنین سئوالی از محضر مبارکشان شود پاسخ خواهند داد: این اسلام زیر همان نقطه‌ای است که داداشم گفته. زیر نقطه امید ملت‌ها!


مدرنیته، مدرنیسم، استعمار!
...
بار دیگر «فرهیختگان» استعمار، با سخنرانی‌های پر طمطراق، تریبون‌هائی را در مراکز علمی داخل و خارج کشور در اختیار گرفته‌اند. اینبار نیز برای مخدوش کردن مرز مفاهیم و واژه‌ها و القاء ترادف مدرنیته و تجدد. سخنگویان درون‌مرزی، بدون ارائه هرگونه تعریفی از ایندو، «صادقانه» می‌گویند، «مدرنیزاسیون آری، مدرنیته نه!» و از اینراه آشکارا مدرنیته را نفی و مدرنیزاسیون را تأئید می‌کنند. «نظریه‌پردازان برون مرزی استعمار» شیوه دیگری دار‌ند. اینان با ترفند شناخته شدة «لغزش کلام»، مدرنیته، مدرنیزاسیون و تجدد را یکسان وانمود می‌کنند. این حرکت که در همآهنگی با شیوه‌های مرسوم تبلیغات استعماری آغاز شده، هدفی روشن دارد: مخدوش کردن مرزها میان مفاهیم متضاد.

نظریه‌پردازان «انترناسیونالیسم فاشیسم»، با مردم پسند کردن مفاهیم، با تلفیق مفاهیم متضاد، و با ارائة تعاریفی گنگ از آن‌ها، سعی بر به پوچی کشاندن‌شان دارند. در عرصة کلام، فاشیسم بر دو شیوة متضاد تکیه می‌کند: «ناب‌گرائی» و «مخدوش کردن مرزها».

در این راستا، ناب‌گرائی‌ سرانجام به «تقدیس» راه می‌برد. «تقدیس»، زادة «ناب‌گرائی»، هدفش ایجاد گسستی است همه‌جانبه. «تقدیس» حاکمیت، تقدیس «مرام»، یا هر تقدیس دیگر، ایجاد گسست در رابطة پویا میان مردمان است، فاصله‌ای است میان افراد یک ملت، میان ملت با حکومت و میان افراد با اعتقاداتشان.

حاکمیت فاشیسم، همانند خداوند فلسفة کلاسیک، یگانه، مطلق، دور از دسترس، مقدس و تغییر ناپذیر‌ست: حاکمیتی الهی است، اعمالش نیز جای اعتراضی ندارد، چرا که بر الهیت چگونه می‌توان خرده گرفت؟! اگر الهیت از این حاکمیت سلب شود، دیگر نمی‌توان با تکیه بر «مرامش» رعب و وحشت ایجاد کرد. دیگر نمی‌توان اعمال وحشیانه‌اش را «الهی» نامید.

تقدیس در تداوم تاریخ گُسست ایجاد می‌کند، موجودیتی معاصر را به گذشته‌ای مطلق پیوند می‌دهد. گذشته‌ای مطلق، که در آن «موجودیت مقدس نخستین» - آنچه توده‌ها مقدس می‌انگارند تا به موجودیت خود معنا دهند - واقعیتی وجودی ‌می‌یابد. با تکیه بر همین امر، می‌توان اعمال و سخنان فرد یا افرادی را «مقدس» جلوه داد، مقدساتی که شبهه پذیر نیستند.

نتیجه این تقدیس، توجیه کلیه اعمالی‌ است که با تکیه بر تقدس «رهبر سیاسی» صورت می‌گیرد. با تکیه بر این تقدیس می‌توان «رهبر» را «نیکی مطلق» جلوه داد. با تکیه بر این تقدیس می‌توان، واقعیت‌های تاریخی را نادیده گرفت. با تکیه بر این تقدیس می‌توان تحجر اعصار گذشته را به امروز آورده، به یمن وسائل «مدرن»، بر ملتی تحمیل کرد. سلاح‌های مدرن، ابزار شکنجه مدرن، نیروهای آموزش دیده در دموکراسی‌های مدرن ـ همان دایه‌های مهربان‌تراز مادر ـ و نهایتاً، شیوه‌های مدرن ارعاب و شکنجة اجتماعی. و به گفته توجیه‌گران این ابزار، می‌توان همزمان حاکمیت را درچارچوب سرکوبی «متحجرانه» به شیوه‌ای «مدرن» نگاه ‌داشت: همزمان در قرون گذشته و در ایران قرن بیست و یکم، و مسلح به آخرین فناوری‌های هزارة سوم.

کدامین پدیده می‌تواند هم با اساسی‌ترین نظریات جامعه شناسی «سیاسی ـ اقتصادی» آشکارا در تضاد قرار گیرد ـ چرا که به دلیل تضاد با شیوة تولید و پیشینة اجتماعات بشر، از نظر علمی بی‌پایگی آن به اثبات رسیده ـ و هم تا به این حد در توده‌ها «شوق و جذبه» ایجاد کند؟

روزگاری نه چندان دور، ملت‌هائی «مسحور و شیفته» چنین سرابی شدند. شیفتة پیوند گذشته‌ای موهوم با آینده‌ای نامعلوم، شیفتة تابانیدن امیدهای امروز در آینة دیروز. توهمی که تنها ذهن علیل یک «فاشیست» می‌تواند واقعی بپندارد.

باید از نو بر دیوار‌ها نوشت: «از پویائی فاشیسم بهراسید، که عین ایستائی است.» باید دوباره گفت و باز گفت که: «ادعای فاشیست‌ها فریبی بیش نیست.» موجودیت همزمان بین دو پدیده پیوسته (شیوه تولید، شرایط اجتماعی) در دو زمان ناپیوسته، پریشان‌گوئی صرف است و عصای دست استعمار. و نباید فراموش کرد که گسست فاشیسم، بر خلاف ادعای پیروانش، نه به پویائی، که به «ایستائی» و مرگ می‌انجامد.

بی دلیل نیست که تمرکز بر پوستة برونی‌ برای فاشیسم اهمیت حیاتی دارد. فاشیسم به رویه‌های قابل رویت، به رویه‌های واژگان، به ظاهر و پوستة ظاهری‌ جامعه نظر دارد. پناهگاه فاشیسم «رویه‌ها» است. فاشیسم در اوج و در ژرفا می‌میرد. هر پدیده‌ای که روی به تعمق و اندیشه داشته باشد،‌ در تضاد با فاشیسم قرار می‌گیرد. هر پدیده‌ای که روی به تقدس زدائی داشته باشد، در برابر فاشیسم قد می‌افرازد. هر تلاشی برای منحرف کردن افکار عمومی از پوسته‌های ظاهری با فاشیسم در تقابل قرار می‌گیرد.

پس از فرسایش حاکمیت ایران، مطالبات آزادیخواهان، تهدیدی مستقیم بر علیه منافع استعمار به‌شمار می‌رود. با تکیه بر شعار "استقلال، آزادی" حاکمیت ایران به نظامی تبدیل شد که به مراتب هولناک‌تر از نظام قبلی است. نه "استقلال" و نه "آزادی" هیچکدام، هیچگاه تعریف نشدند، و در قالب واژه‌هائی پوچ ماندگار شده، پژمردند. امروز که دورة تقدیس حاکمیت در ایران به سر رسیده، می‌باید، از نو مرحلة مخدوش کردن مرزها آغاز شود. چرا که زمان آفرینش «تقدسی نوین» فرا رسیده، «تقدسی تازه‌نفس»، «تقدسی مدرن».

اینک، زمان پرداختن به مدرنیته و مدرنیزاسیون فرارسیده. هر دو، بازهم به همان اندازه، ناشناخته و تعریف نشده. در این هیاهوی براندازانه، بار دیگر استعمار با نقاب آزادی به صحنه «روشنفکری و آزادیخواهی» تاخته. امروز، ادغام مفاهیم ناهمگون و متخالف، پایة اصلی تبلیغات استعمار شده. امروز ابداع «مردمسالاری‌دینی»، «فمینیسم اسلامی»، «اسلام سکولار» و... تکرار مکرر همان تبلیغات قدیم ‌است.

آنروز، کدام متفکری نمی‌دانست که جمهوری نمی‌تواند دینی باشد؟ کدام متفکری نمی‌دانست که دین دربرگیرنده جمهور نمی‌تواند باشد؟ این امر را متخصصین هدایت افکار، آنروزها می‌دانستند. امروز نیز، کیست که نداند «مردم‌سالاری» نمی‌تواند دینی باشد، ‌همچنان که فمینیسم. مردم یک مملکت نه همه معتقد به یک دین‌اند و نه همه لزوماً دیندار. این را نیز، امروز متخصصین هدایت افکار می‌دانند. حرکت پوچ «فمینیسم اسلامی»، نوید کدام آزادی‌ است؟ این همه، دست‌اندازی فاشیسم، این موریانة مرگ‌، بر «مردم‌سالاری» و‌«فمینیسم» است تا بتواند آن‌ها را از درون پوچ و بی‌محتوا کرده، ابزاری از آن خود کند.

ولی چرا اکنون «فرهیختگان» این چنین در داخل و خارج به مدرنیته یورش آورده‌اند؟ آیا این همان مدرنیته‌ای نیست که، پایه و اساس همه آزادی‌هائی بود که در اروپای قرن نوزدهم، انسان را آزاد از یوغ «الهیت‌ها» تعریف کرد؟ مدرنیته، هدیه رومانتیک‌های آلمان، پیام نیچه، فروید و داروین به بشریت است. رواست که چنین گوهر گرانبهائی، در ایران زمین، وسیله دست استعمار شود؟ مدرنیته جنبش آزادی فرد از سلطه قدرت الهی و نمادهای زمینی آن، «مدرن» نیست. تنها تاخُر تاریخی‌ است که مدرنیته را در مقایسه با جهان بینی کلاسیک، «مدرنیت» داده. مدرنیته در معنای مطلق خود به هیچ عنوان «مدرن» نیست و ارتباطی با «تجدد» ندارد.

چه وجه تشابهی میان مدرنیته و مدرنیسم دیده شده؟ هدف از ایجاد شبهه میان دو بینش متمایز چیست؟ نفی مدرنیته از طریق جایگزینی آن با مدرنیسم و مدرنیزاسیون، در واقع همان تحکیم سلطه بنیادهای مذهبی ا‌ست. اگر مدرنیته، جهان‌بینی نفی هرگونه سلطه است، مدرنیسم و مدرنیزاسیون روش‌های تداوم و تقویت سلطه در قالب‌های نوین با پیامی «ناآشنایند»: «دین سکولار، دین مراعات کنندة حقوق بشر، فمینیسم دینی، آزادی دینی و ....» توالی شعارهای پوچ، مدعی رهائی بشر از زنجیر سلطه کهن‌اند. سلسله زنجیرفریب‌های مدرن.

حاکمیت هرچه باشد، می‌تواند با حاکمیت مدرن‌تری جایگزین شود، این از بدیهیات است ـ مدرن به معنای جدید و نوین ـ می‌تواند به مراتب واپسگراتر از نسخه کهن باشد. مدرنیزاسیون، خواست استعمار است. پیام استعمار این ‌است: «مدرنیزاسیون، آری». با هر مدرنیزاسیون، سلطه کهن، نیرومندتر می‌شود. با هر مدرنیزاسیون، «سلطه» درنده‌تر می‌شود. با هر مدرنیزاسیون، حاکمیت سلطه جوان‌تر می‌شود. با هر مدرنیزاسیون، سراب آزادی زنجیرهای اسارت سلطه را پنهان می‌دارد. دهه‌های متوالی است که ملت ایران از گرداب «تجدد» به مرداب «تحول» استعمار فرو می‌افتد، دهه‌های متوالی است که ملت ایران، آزادی‌های فردی را در راه «تقدس‌های» تجدد و تدین به مسلخ فرستاده. اکنون نوبت مسلخ نوین فرا رسیده. و به باور برخی، می‌توان واقعیت را تا ابد از چشمان یک ملت پنهان نگاهداشت.

آنان که هر پدیدة نوینی را به «مدرنیته» منسوب می‌کنند، دست اندرکار ساخت و پرداخت ترادفی موذیانه از واژگان‌ متخالف‌اند. این ترادف موذیانه همان صادرات «نوین» استعمار است، که با ویراست «فرهیختگان» سر سپرده در دستگاه استعمار پیراسته می‌شود، تا با تکیه بر عوامفریبی و شارلاتانیسم، بار دیگر آیندة ایران زمین را رقم زند.

ویرایش نوینی از مقاله "ترادف موذیانه، ویراستی از فرهیختگان استعمار" در سایت آینده‌نگر "
[ 20 Nov 2005 ] [ ناهید رکسان ] [ ستون آزاد ]
منابع
:=============================
Théodore W.ADORNO, Minima moralia – Réflexions sur la vie mutilée, Paris, Payot, 1983

Théodore W.ADORNO, Autour de la théorie esthétique, Paris, Klincksieck, 1976

Mikhaïl BAKHTINE, Esthétique et théorie du roman, paris, Idées, Gallimard, 1978

Sigmund FREUD, La naissance de la Psychanalyse, Paris, Puf, 1973

, Cinq psychanalyses, Paris, Puf, 1975

, L’interprétation des rêves, Paris, Puf, 1973

, Introduction à la Psychanalyse, Paris, Payot, 1926

, Totem et Tabou, Paris, Payot, 1947

Jurgen HABERMAS, Le discours philosophique de la modernité, Paris, Gallimard, 1988

Jurgen HABERMAS, Profils philosophiques et politiques, Paris, Gallimard, coll. Tel, 1987

Henri MESCHONIC, Modernité, modernité, Lagrasse, Verdier, 1988

Friedrich NIETZSCHE, La naissance de la tragédie, Paris, Folio, 1994

, La naissance de la philosophie à l’époque de la tragédie grecque, Paris, Gallimard, 1985

دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴


تراژدی یونان، تحریف آزادی
...

شاه‌ادیپ، یکی از تراژدی‌های معروف سوفوکل است، و فروید نیز برای پایه‌ریزی نظریة شکل‌گیری شخصیت در روانکاوی، به این تراژدی مراجعه کرده. شاید یکی از دلایلی که، این تراژدی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار شده، و در آکادمی‌های غرب بیش از دیگر تراژدی‌های یونان باستان به بررسی آن پرداخته‌اند، همین امر باشد.

کمتر کسی است که با حکایت پدرکشی ادیپ آشنائی نداشته باشد. با اینهمه، قبل از ارائة تفسیری از این تراژدی، به اصل داستان اشارة موجزی می‌شود. یک پیشگو، به لائیوس، شاه تب می‌گوید که به دست فرزندش کشته خواهد شد. فرزندی که پس از کشتن وی، با مادر خود، ژوکاست، ازدواج خواهد کرد. به همین جهت، لائیوس، به محض تولد فرزندش، وی را در بیابان رها می‌کند. چوپانان نوزاد را یافته، او را نزد شاه «کورنت» می‌برند. ادیپ در بارگاه شاه بزرگ می‌شود تا روزی که خود را ناچار به ترک «کورنت» می‌بیند. در واقع، پیشگوئی به وی می‌گوید که پدرش را خواهد کشت. ادیپ، در حال فرار، با لائیوس، پدر واقعی خود برخورد کرده، و پس از نزاع او را به قتل می‌رساند.

طبق اسطوره ادیپ، در همین‌هنگام، اسفنکس، یک جانور افسانه‌ای، در حوالی شهر تب ترس و وحشت عجیبی حاکم کرده بود. اسفنکس، هر که را که از حل معماهایش باز می‌ماند، می‌بلعید! کره‌ئون، جانشین لائیوس، تاج و تخت و ملکه ژوکاست را جایزة هر آنکسی قرار می‌دهد، که معمای اسفنکس را حل کرده، شهر را نجات دهد. ادیپ این مهم را به‌انجام می‌رساند، و با ژوکاست، مادر واقعی خود، ازدواج ‌کرده، به پادشاهی تب می‌رسد. آنگاه که ادیپ و ژوکاست از واقعیت آگاه می‌شوند، ملکه خود را به دار می‌آویزد و ادیپ چشمان خود را از حدقه برون آورده، به همراه دخترش آنتیگون، شهر تب را ترک می‌کند.

در آکادمی‌های غرب،‌ چنین رایج شده که تراژدی ادیپ را "تراژدی آزادی فرد در تقابل با ارادة الهی" معرفی کنند. به عنوان مثال، ژاکلین دو رومیئی، عضو آکادمی فرانسه و متخصص ادبیات یونان باستان، در کتاب خویش، تراژدی یونان، از ادیپ و پدرش، به‌ عنوان افرادی یاد می‌کند، که سعی در مقابله با تقدیر الهی داشته‌اند، و به دلیل همین "جسارت" است که بازیچه دست تقدیر می‌شوند. (ص 106).

ولی، با وجود آنکه، چنین متخصص برجسته‌ای، تراژدی ادیپ را از این زاویه بررسی کرده، باید گفت، تراژدی ادیپ، تراژدی مقابله فرد با تقدیر الهی نیست، بلکه بیشتر تراژدی اسارت فرد در زنجیر باورهای جمعی است. آنچه نقش واقعی در ایجاد این تراژدی دارد، گذشته از ترس و وحشت، اعتقاد قلبی و کورکورانه به تقدیر است. نه پدر ادیپ، و نه خود ادیپ، تردیدی در پیشگوئی‌ها نمی‌کنند. شناخت از آینده در آن‌ها ایجاد وحشت کرده و فقط می‌خواهند از آینده‌ بگریزند.

خارج از گزینة فرار، هیچگاه قهرمانان تراژدی، جسارت ایجاد تغییری در آینده‌ای از پیش تعیین شده را نمی‌یابند. با وجود آنکه تراژدی ادیپ تراژدی است که بر اساس آن فرد "مسئول" رفتار و کردار خویش است، ولی در عین‌ حال، تراژدی سرسپردگی فرد به باورهای جمعی نیز هست. تراژدی ادیپ، تراژدی فرد رسته از زنجیر سلطه الهیت نیست، تراژدی فرد هراسیده از تقدیر الهی‌ است. تراژدی فردی ‌است که مانند پدر، فردیتی خارج از قوانین متعارف جمع ندارد. تراژدی فرزندی ‌است که رفتارش نسبت به رفتار نسل گذشته، تحولی نیافته. ادیپ همانقدر از کشتن پدر وحشتزده می‌شود که پدر از کشته شدن به دست فرزند. ترس از تقدیر الهی بر رفتار هر دو حاکم است.

تراژدی ادیپ، با جنایت پدر آغاز می‌شود: "فرزندکشی" برای جلوگیری از "پدرکشی" فرزند. تراژدی ادیپ، تراژدی مقابله فرد با تقدیر الهی نیست، تراژدی گریز در پی هراس است. پدر ادیپ از روی ترس، قصد کشتن فرزند می‌کند تا مانع از جنایت پسر شود. همان جنایتی که پیشگو از آن خبر داده. در این تراژدی ارتباط فرد با وجدان خود مطرح است. فرد، مسئول و داور کردار خویش است. آزادی عمل فردی، در تقابل با اراده الهی قرار می‌گیرد. ولی انسان در تراژدی ادیپ، انسان آزاد نیست، اسیر ارادة از پیش تعیین شدة الهی است. قهرمان تراژدی عمیقاً به اخلاقیات متعارف، همان قوانین نانوشته درونی شدة ایزدی‌، معتقد است.

نهایتاً، تراژدی بر اساس اعمال اراده فردی ایجاد می‌شود. ولی نه ارادة آزاد از احساسات و عواطف و غرایز، نه اراده آزاد از ترس، عشق یا نفرت ... عامل اساسی در ایجاد تراژدی، اسارت فرد در چنگال احساسات و ناآگاهی‌های اوست. چنین فردی است که در صورت آگاهی از آینده به وجود آورندة‌ تراژدی می‌شود. در تراژدی ادیپ، پیشگو دوبار از آینده خبر می‌دهد. بار اول، پدر را از تولد فرزندی پدرکش آگاه می‌کند. همین شناخت از آینده، آغازگر تراژدی است: پدر ادیپ قصد جان فرزند خود می‌کند. بار دوم پیشگو به ادیپ می‌گوید که پدرش را خواهد کشت. قهرمان تراژدی، آینده را می‌شناسد، ولی از گذشته آگاه نیست، همین عدم شناخت از گذشته همراه با شناخت آینده، تراژدی را تحکیم می‌کند. وقتی ادیپ به قصد فرار از تقدیر (کشتن پدر)، خانه را ترک می‌کند، نمی‌داند پدری که او به عنوان پدر می‌شناسد، پدرش واقعی او نیست. چرا که اگر گذشته خویش را می‌شناخت، از پیشگوئی خادم معبد هراسی به خود راه نمی‌داد.

عامل دیگر تراژدی، عدم ارتباط است میان ادیپ و پدرش: پس از آگاهی از آینده، ادیپ بدون گفتگو با پدر، از خانه می‌گریزد. گفتگوئی که می‌تواند واقعیت گذشته را به ادیپ شناسانده مانع از فرار وی شود.
همین فرار است که نه تنها تقدیر را واقعیت می‌بخشد که مرز ممنوعیت‌های اجتماعی را نیز در هم می‌شکند: پس از کشتن پدر، ادیپ اسفنکس را که تهدیدی برای شهر به شمار می‌آید، نابود می‌کند، تبدیل به شخصیتی محبوب می‌شود و به‌عنوان پاداش با ملکه (مادر خویش) ازدواج می‌کند. وقتی ادیپ و مادرش از واقعیت آگاه می‌شوند، خود را تنبیه می‌کنند. ادیپ چشمان خود را کور می‌کند، و مادرش خود را حلق‌آویز می‌کند.

تراژدی ادیپ، پیش از آنکه تراژدی انتخاب آزاد قهرمان تراژدی باشد، تراژدی واکنش فرد به غرایز است در اینجا وحشت، و احساس ترس، خشونت آفرین شده و تاروپود تراژدی را می‌سازند. خشونت‌های فردی، خشونت پدر در حق فرزند، خشونت ادیپ در مقابل پدر ناشناخته. در این مورد خاص، ادیپ حق انتخاب دارد. می‌تواند در گیر خشونت شود یا از آن احتراز کند. ولی در ظاهر، هیچ عاملی، جز خود ادیپ در این جنایت سهمی ندارد. عامل مخرب واکنش غریزی فرد، در بررسی‌های ژاکلین دو رومیئی، بکلی نادیده انگاشته شده. چرا؟ دلیل اصلی را می‌باید در زمینه تاریخی انتشار پژوهش‌های متخصص یونان باستان جستجو کرد. در اوج تب اگزیستانسیالیسم، ترس و وحشت حاکمیت‌های اروپای غربی از جنبش‌های چپ در دهه شصت، آن زمان که قهرمان نسل جوان اروپا، هنوز ارنستو چه‌گوارا بود.
یونان شناس فرانسه، در تفسیر از تراژدی ادیپ، با تکیه بر پیامدهای فجیع خطاهای فردی، در واقع، آزادی‌های فرد در اجتماع را به زیر سئوال می‌برد. وی، به شیوه‌ای نه چندان زیرکانه، قصد القاء ترادف انسان و حیوان را دارد. انسان آزاد تراژدی ادیپ، به زعم ژاکلین دورومیئی، همان رفتاری را دارد که یک حیوان وحشتزده: تهاجم، خشونت، جنایت، به اضافة شکستن مرز اخلاقیات اجتماعی ... اگر تراژدی‌ ادیپ، در بینش فروید، آزادسازی فرد از سلطه پدر را به ارمغان آورد، در دست "روشنفکر دولتی فرانسه"(*)، بهترین توجیه‌گر گفتار و نوشتار مخالفان آزادی‌های فردی در جهان امروز شد.
................................
«روشنفکران رسانه‌ای» فرانسه، و اشک تمساح برای بهائیان ایران*
La tragédie grecque, Jacqueline de Romilly, Paris. puf.1970

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۴

رنج امیرانتظام و 27 سال دمکراسی!
...
آصفی، سخنگوی مادام العمر وزارت امور خارجه ایران، گفته "ما بیست هفت سال است که دموکراسی داریم و هر سال یک انتخاب می‌شود!" چرا این مسئله با این تأخیر به اطلاع ملت شریف ایران رسید؟ چه ساده دل بودیم ما که می‌انگاشتیم، بیست و هفت سال است، حاکمیت ایران با چپاول و کشتار و تحجر، سرسختانه و شهادت طلبانه به حفظ منافع استعمار مشغول است. دموکراسی داشتیم و نمی‌دانستیم. بیست و هفت سال، آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌‌گشتیم، بیست و هفت سال، یار در خانه و ما گرد جهان می‌‌گشتیم، و می‌گردیم و باز هم باید بگردیم! این آصفی چرا زودتر نگفت که ما دربدر نشویم؟ اگر همان روز اول که هویزر آمد، به ما گفته بودند دموکراسی دارید، می‌فهمیدیم. نگفتند، در عوض این رادیو‌های بیگانه، همینطور گفتند دیکتاتوری، همینطور آب را گل‌آلود کردند.

چند روز قبل از آنکه هانس دیتریش گنشر، وزیر صنایع هلموت کهل به ایران بیاید، "نخبگان گلچین شدة ممالک حقوق بشر" با چماق خیابان‌ها را قرق کردند و آستین کوتاه "برادران" و بدحجابی "خواهران" را حسابی تنبیه کردند، که آلمان، قرارداد نان و آب‌دارتری با ایران منعقد کند. آنقدر دموکراسی برقرار کردند که خامنه‌ای هم صدایش در آمد و در تلویزیون اعلام کرد: "دیگر بس است!" البته بقیه‌اش را نگفت! از آنجا که ممالک "حقوق بشر" را اشارتی بس بود، گنشر به ایران آمد! ولی این رادیوهای بیگانه مگر می‌گذاشتند؟ همینطور می‌گفتند دیکتاتوری و همینطور دولت‌های‌شان با دیکتاتوری قراردادهای کلان می‌بستند، و دولت دموکراتیک ایران را پیش چشم ملت دیکتاتور جلوه می‌دادند! این آصفی کجا بود که به ما بگوید دموکراسی داریم و سالی یک انتخاب؟!

البته منظور آصفی از "سالی یک انتخاب" را هنوز هم نمی‌فهمم. چقدر افسوس خوردم، وقتی امروز فهمیدم، بی‌جهت از مملکتم آواره شده‌ام، از ایران به اروپا، از اروپا به آمریکا و از آمریکا به اروپا. بیست و هفت سال بر فراز اقیانوس اطلس، معلق بین زمین و آسمان، از این فرودگاه، به آن فرودگاه، از این دموکراسی به آن دموکراسی ... آصفی! چرا زودتر نگفتی؟!
دلیلش روشن است، آصفی در آن‌هنگام سخنگوی دولت نبود! سخنگوی دولت، پس از توافقات با هویزر، آقای امیر انتظام بودند. همین امیر انتظامی که وقتی در مورد حجاب از او سئوال کردند، جواب داد: "اگر امام بفرمایند، خانم ها باید حجاب را رعایت کنند." بله همین امیر انتظام که جدیداً در سایت آینده‌نگر، به جای اشاره به مذاکرات با هویزر، از رنج و مبارزات بیست و هفت ساله‌اش برای آزادی می‌گوید، همین امیر انتظام، عضو نهضتی که از آزادی فقط نامی داشت، "رعایت حجاب" را جزو رنج و مبارزه در راه آزادی انگاشته. همین کسی که اگر اندک شناختی از آزادی داشت، از خیمه خرگاه روحانی جماعت، آن هم روحانی بی‌مایه‌ای چون خمینی سر در نمی‌آورد. ایشان از بیست هفت سال رنج و مبارزه در راه آزادی می‌گویند. اینگونه مبارزات، مانند "کالاهای صهیونیستی طلاب"، برای نگارنده ناشناخته مانده‌اند، پس توضیحی نمی‌توانم در این مورد بدهم. ولی از اظهارات آصفی که می‌گوید "ما بیست و هفت سال است که دموکراسی داریم" و از مبارزات بیست و هفت ساله امیرانتظام برای آزادی، نتیجه می‌گیریم که دموکراسی بیست وهفت سالة مورد اشاره آصفی، فقط می‌تواند دستاورد مبارزات بیست و هفت سالة امیرانتظام باشد و بس!

یکی از "برج‌خواهان" در حال خوردن کتک و غذا
...
طلاب عدالتخواه، سفارت، برج‌سازان!
---
خبرگزاری مهر چند روزی است از ظهور گروه جدیدی در ایران خبر می‌دهد، به ‌نام "طلاب عدالتخواه"! طلاب را که می‌شناسید؟ جمع طلبه‌ است. یعنی همان‌ها که در حوزه‌های علمیه رموز اطاعت از سیاست‌های استعمار را می‌آموزند و هر گاه لازم آید، در "صحنة حفاظت از منافع استعمار"، حضور فعال دارند.

ویژگی طلاب این است که معمولاً قبل از دیگران در جریان مسائل قرار می‌گیرند. و با هیاهو و فتوی و این قبیل ابزار، در محل "منافع" به "تظاهرات" مشغول می‌شوند، چون در تظاهرات، تخصص دارند. این "متخصصان" به دو صورت "تظاهرات" می‌کنند. یک گروه، در لباس طلبگی، به عدالت خواهی، اسلام خواهی، حفظ نوامیس، شرف و حیثیت می‌پردازد.

گروه دیگر متخصصان، حرفة اصلی‌‌اش شکستن تظاهرات واقعی است، البته در لباس آدمیزاد! یعنی بدون عبا و عمامه و نعلین زرد. به عنوان مثال، وقتی کارگران در اعتراض به کارفرما تجمع می‌کنند، طلاب، در لباس آدمیزاد، قاطی صفوف کارگران شده شروع‌ می‌کنند به شکستن شیشه، پرتاب نارنجک دستی، آتش زدن اتومبیل‌ها و حمله به عابرین! در نتیجه بلافاصله مامورین انتظامی دست به کار شده، کارگران واقعی را قلع و قمع می‌کنند و تظاهرات برچسب "غیرقانونی" و "ضداسلامی" می‌گیرد، "طلاب" هم به خانه‌هایشان باز می‌گردند.

گاهی اوقات چند عدد "طلاب" را هم به زندان می‌برند. و به حبس ابد و یا اعدام محکوم می‌شوند. در زندان، وظیفه "طلاب" جاسوسی است. کارشان را که انجام دادند، ناپدید می‌شوند و خبر اعدامشان در زندان پخش می‌شود. زندانی‌ها هم مراسم روضه‌خوانی و عزاداری مفصلی برای "طلاب شهید" بر پا می‌کنند. و چند روز بعد، با استفاده از این شلوغی چند زندانی‌ واقعی را هم یواشکی اعدام می‌کنند. و هیچکس نمی‌فهمد یک گروه به حوزه مراجعت کرده و گروه دیگر اعدام شده‌اند.

به زبان ساده‌تر "طلاب" همگی حقوق‌بگیران سرویس‌های امنیتی، یا ساواک هستند. البته این‌ها با چماقداران تفاوت دارند. طلاب برای ساواک کار می‌کنند و کوره سوادی هم دارند. چماقدار‌ها در دروازه غار، گود زورخانه و مکان‌هائی از این دست، "گلچین" شده، مستقیما با ارباب در ارتباط‌اند. اگر دوربین فیلمبرداری دم در خانه سفیر، وابسته فرهنگی، یا سفارتخانه‌های ممالک "حقوق بشر" نصب کنید، خواهید دید که افرادی با هیبت و هیکل ماشا‌الله قصاب از در مخصوص وارد سفارتخانه می‌شوند. و اگر پس از خروج از سفارت، آن‌ها را تعقیب کنید، معمولا سر از کمیته و شهربانی در می‌آورند. شغل اینان قرار دادن ماموران انتظامی در جریان ماموریت‌های جدید است. مثلا اگر قرار باشد شخصیت شناخته شده‌ای سر به نیست شود، نیروهای انتظامی "موظف‌اند" کلیه تسهیلات لازم را در اختیار ماشاالله قصاب‌ها بگذارند و بعد جنایت را "کشف" کرده به اطلاع همگان برسانند. به عبارت دیگر، این‌ها رابط میان سفارتخانه‌های "حقوق بشر" و نیروهای سرکوب‌اند و در مرتبه بالاتری از طلاب قرار می‌گیرند.

از اصل مطلب دور شدیم. بله چند روزی است، طلاب عدالتخواهی پیدا شده‌اند، که همزمان با سفر هیئت عالیرتبه اتاق بازرگانی لندن به تهران، دم در "سفارت تابستانی" انگلیس، خواهان اخراج سفیر انگلیس، تحریم کالاهای صهیونیستی! و بازگشت سفارتخانه "غیرقانونی" قلهک به خاک میهن هستند!

این طلاب هم مانند نظریه پرداز استعمار، که به محض تضعیف قدرت سرکوب حاکمیت، ناگهان قصد رنسانس در اسلام کرد، از سفیر دون پایه جدید چندان خوششان نیامده و خواستار سفیر قدر قدرتی شده‌اند، مانند سفرای زمان ناصرالدین میرزا! ولی اینرا به زبان نمی‌آورند، فقط می‌گویند، "این سفیر را نمی‌خواهیم!" دلیل دون پایه شدن سفیر انگلیس در ایران را باید از جک استراو پرسید، که تو سری جانانه‌ای از "کلنل پوتین" دریافت کرد، تا دیگر پای از گلیم خودش درازتر نکند.

البته مسئله اخراج سفیر چندان مهم نیست، مسئله مهم، در درجه نخست، تشخیص کالاهای صهیونیستی است! باید از این طلاب بپرسیم کالای صهیونیستی چیست که باید تحریم هم بشود. نگارنده، چون اولین بار است که نام چنین کالائی را می‌شنود، نمی‌تواند اظهار نظر کند.

در درجه دوم، مسئله قوم و خویشی این طلاب مطرح است. اینان می‌گویند، "نوجوانانشان" در ابوغریب و "برادرانشان" در گوانتانامو زیر شکنجه‌اند! چه دوره زمانه‌ای شده! آدم نوجوانش با آمریکا مبارزه کند و در ابو‌غریب شکنجه شود، و برادرش در خدمت آمریکا جزو طالبان باشد! ولی خوب از یک زاویه دیگر هم می‌توان به قضیه نگریست. "نوجوانان" اسیر در ابوغریب، اگر از زندان بتوانند فرار کنند، همه جا جایشان است، ولی این"برادران" محبوس در گوانتانامو خیلی بدشانسی آورده‌اند، چون جزو دوستان بن‌لادن و حمیدکرزای هستند و اگر دست فیدل کاسترو بیفتند، زنده زنده پوست‌شان را می‌کند.
ولی، مهم‌ترین مسئله، باغ بیست هکتاری قلهک است، که طلاب خواستار بازگرداندنش به خاک میهن شده‌اند. به نظر می‌آید، سردار سازندگی نیت "برج‌سازی" کرده باشد!