شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵


هنر یا هنرمند؟
...

بارها و بارها این سئوال مطرح شده که راوی یک متن، تا چه حد با واقعیت وجودی شخص نویسنده می‌تواند ارتباط داشته باشد؟ البته، در اینجا منظور از «نویسنده»، خالقی است که یک اثر هنری می‌آفریند. اندیشمندان بسیاری سعی داشته‌‌اند تا به این پرسش پاسخ دهند. و در میان تمامی پاسخ‌ها، آنچه بیشتر قابل قبول می‌نماید، این است که آفرینندة یک اثر هنری در ادبیات، همچنانکه یک شاعر، نقاش یا کاریکاتوریست، صرفاً یک گذرگاه است؛ مسیری که در یک زمان خاص، «شراری» در آن می‌دود. و اثری که خلق می‌شود، یادگار «گذار» آن «شرار»، و تأثیری است که بر خالق اثر گذاشته.

در اسطوره‌های یونان باستان، اعتقاد بر آن بود که، الهه‌های نه‌گانه یا «موزا» بر «هنرهای آزاد» نظارت دارند. «کلی‌یو» بر تاریخ، «کاللی‌یوپ» بر قدرت بیان و شعر حماسی، «ملپومن» بر تراژدی، «تالی» بر کمدی، «ئوترپ» بر موسیقی، «ترپ‌سیکور» بر رقص، «اراتو» بر مرثیه، «پولیمنی» بر شعرغنائی، و «اورانی» بر نجوم. راهبری این «موزاها» را نیز «موزاژت» بر عهده داشته. به باور یونانیان باستان، شاعر هنگامی می‌توانسته شعر بسراید که پری الهام بخش بر او گذر کرده باشد. به عبارت دیگر آفریدن یک اثر هنری، امری آسمانی تلقی می‌شده، که در توان هر کسی نبوده؛ مسلماً «موزاها» بر همه گذر نمی‌کنند. در واقع، اساس تعریف «هنرمند» در مدرنیته، به عنوان «ابرمرد و خالق»، ریشه در همین اسطوره‌ها دارد. چرا که هنرمند در چارچوب بینش کلاسیک، مقلد طبیعت به شمار می‌رفت، و آفرینش در انحصار خداوند بود. الهیت کلاسیک همچنان که در وبلاگ‌های گذشته اشاره کرده‌ام، مانند «حقیقت» ناب، یکتا، جاودان و غیرقابل‌تغییر بود. و ناب‌گرائی همانطور که می‌دانیم، همچون «سلطه» بر پیکر و ذهن انسان‌ها، از ویژگی‌های حاکمیت‌های فاشیستی‌‌است.

به همین دلیل است که در ایران، بررسی آثار هنرمندان، در عمل به بررسی شخصیت «واقعی» هنرمندان، و قضاوت اخلاقی در مورد آنان تبدیل می‌شود. یک‌نفر در وبلاگ خود نوشته بود که «ابراهیم گلستان، بجای بررسی آثار فروغ فرخزاد، مانند خاله زنک‌ها به قضاوت در باره مسائل زندگی خصوصی وی پرداخته!» جای هیچ تعجبی نیست! کسی که تفکر حاکم در جامعه‌ای مبتلا به طاعون فاشیسم و استعمار را «جذب» کند، دیگر قادر نخواهد بود تفاوتی میان هنرمند و هنر او ببیند! به چشم طاعونیان، شعر فروغ فرخزاد تابعی است از زندگی خصوصی وی! البته در اینجا قصد تفسیر سخنان ابراهیم گلستان را ندارم و همانطور که قبلاً نوشته‌ام، امثال گلستان، شهرت خود را مدیون محافل بدون مرز استعماری‌اند، و تعریف و تمجید از هنرشان، ارزانی پامنبری‌هایشان باد! ولی فروغ فرخزاد و نقد «ادیبانة» گلستان، مشتی است نمونة خروار! در همین راستا نیز، یکی دیگر از مشاهیر، در مقایسة شاهنامه با اسطوره‌های یونان چنین نتیجه گرفته بودکه زنان شاهنامه، بجز سودابه، همه «نجیب‌اند»، حال آنکه زنان اسطوره‌های یونان از «نجابت» بی بهره‌اند! ولی در این میان، از همه عجیب‌تر بحث بر سر حافظ شیرازی است!

از زندگی حافظ تقریبا هیچ نمی‌دانیم، از دیوان حافظی که در دست داریم نیز به همچنین! هیچکس نمی‌داند همة اشعار موجود در این دیوان متعلق به حافظ است، یا طی سده‌ها، دیگر شاعران بر آن ابیاتی افزوده‌اند. اگر فردی بخواهد در مورد اصالت و یکپارچگی دیوان حافظ اظهارنظری کند، ابتدا باید سبک شناس باشد، «سبک» حافظ، یا سبکی که سبک حافظ نامگذاری شده، «شناسائی» کند، آنگاه می‌تواند بطور تقریبی، در اینمورد نظری ابراز دارد. چرا که وقتی عدم انسجام و یک پارچگی کتب مقدس و از جمله قرآن به ثبوت رسیده، چگونه می‌توان در مورد انسجام و یکپارچگی یک دیوان شعر،‌ با اطمینان سخن گفت؟ ولی اشکال عمده در بررسی دیوان حافظ نیست، اشکال این است که افرادی با تکیه بر اشعار حافظ، به دنبال «ثبوت» مکتبی بودن و اعتقاد قلبی وی به دین اسلام برآمده‌اند! عده‌ای نیز در مسیر مخالف، در به در، قصد دارند ثابت کنند که حافظ زرتشتی است، و از آنان که حافظ را «مارکسیست» شمرده‌اند، و به ویژه آنان که با گذاشتن «نقطه» و «ویرگول» اشعار حافظ را «ساطوری» کرده‌اند، در این مقام سخنی نمی‌گوئیم! تنها به این امر اکتفا می‌کنیم، که اگر حافظ از نظر تاریخی واقعاً وجود داشته، «موجودیت» وی نمی‌توانسته خارج از فرهنگ، تاریخ و وقایع تاریخی جامعه‌اش باشد. و همانطور که در وبلاگ «دراویش ایران» نوشتم، فرهنگ ایران قبل از اسلام، همچنان که فرهنگ نخبگان معاصر حافظ، در کلام او مسلماً بازتاب یافته. ولی اینهمه برای شناخت حافظ کافی نیست.

آنچه مسلم است حافظ را ما از طریق اشعاری می‌شناسیم که به وی «نسبت» می‌دهند. و این اشعار حاصل گذر «شرار» و «شور» شعر بر ذهن او بوده‌اند. چه اهمیتی دارد که حافظ در زندگی خود تعهد قلبی به اسلام داشته؟ اثبات یا رد این مطلب در زیبائی اشعاری که امروز، در واقعیت، در برابر ماست هیچ تغییری نخواهد داد. چه اهمیتی دارد که حافظ چگونه می‌زیسته؟ چرا عده‌ای در پی ارائه شخصیت پیامبرگونه از حافظ بر آمده‌اند؟ مگر برای سرودن چنین اشعاری «تعهد» به اسلام لازم می‌آید؟ اگر تعهد دینی می‌توانست چنین شعری بیافریند که همة «زاهدان» مردمفریب شاعر می‌شدند! و آخر آنکه، مگر برای لذت بردن از اشعار حافظ، آیا اهمیت دارد بدانیم که فردی به نام حافظ واقعاً وجود داشته یا نه؟ حافظ هرکه بوده و هر چه بوده، دوام موجودیتش را مدیون اشعارش خواهد بود، نه تقوای فرضی‌اش. حافظ، از دمیدن آفتاب عشق بر دلش جاودانگی یافت. فراتر از جاودانگی چه بجوئیم؟!

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدة عالم دوام ما

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵


طنز، ویراست فاشیسم!
...

دیروز «عهدنامه‌ای» بر امواج اینترنتی شناور بود تحت عنوان «عهدنامه پالایش طنز ایرانی» که می‌توان آنرا گامی به سوی تحکیم پایه‌های فاشیسم در ایران به شمار آورد. این «عهدنامه» در صدد تحمیل هنجارهائی بر طنز است که در واقع طنز را از محتوی خود تهی کرده، هنجارهای تقدیس و تقدس فاشیسم را بر آن تحمیل می‌کند. در این «عهدنامه» گروهی سوگند یاد کرده‌اند که طنزی ارائه دهند که فاقد هرگونه توهین باشد! با مطالعة چنین عجایبی، به یاد بیانات خانم شهرنوش پارسی‌پور و «حملات» ایشان به طنز «صادق هدایت» افتادم. مراجعه شود به وبلاگ «نقد و سوراخ دعا».

به طنزپردازان جمکران یادآور شویم که «طنز»، در کمال تأسف در «توضیح‌المسائل» تعریف نشده، نمی‌شود و نخواهد شد! «تونی بنت»، در کتاب «مارکسیسم و فرمالیسم»، به نقل از باکتین می‌نویسد، اصل «رئالیسم گزافه» هم برای وارونه کردن رده‌بندی‌های مستقر، و هم برای ارائه «پایه‌ای» جهت جایگزین کردن معادشناسی مسیحیت رسمی در برابر بهشت موعود، یک تجلی تشریحی از مدینة فاضلة توده‌ها را قرار داده بود: جهانی از شکم‌پرستی و لذات نفسانی که تبلور آن را در اثر «فرانسوا ربله» می‌توان مشاهده کرد. جهان ربله از دو طریق تجسم یافته: نخست قالب‌ریزی نوین و جابجائی اشیائی که در فرهنگ رسمی ویژگی عقیدتی دارند، مانند ناقوس کلیسا در یک صومعه، که به آلت تناسلی تشبیه شده. سپس استفاده از «نگار و پیکر» به عنوان ابزاری برای ارائة ایدئولوژی جایگزین.

به گفتة میکائیل باکتین، طنز ابزاری است که از آن جهت تخریب تقدس‌ها استفاده می‌شود. و از اوائل دورة رنسانس، طنز به عنوان ابزار رسمی ادبیات، به همراه ایدئولوژی حاکم، قسمتی از مجموعه ابزار‌های رسمی بود، که از طریق آن، نه تنها ایدئولوژی حاکم و الهی به صورت مضحک تقلید و واژگونه می‌شد، که به عنوان ایدئولوژی زمینی و فاسد نیز از درون تخریب می‌شد.

به زبان ساده‌تر، اشیاء و افراد، با توسل به طنز از جایگاه والای معنوی خود به دنیای خاکی فروافتاده و به زیر گام‌های خنده و شادی لگدمال می‌شدند. و به زبان بسیار ساده‌تر، تقدس خود را از دست می‌دادند. فکر می‌کنم، به اندازة کافی روشن شده باشد، که طنز، در واقع، «تقدس شکن» است. و طنزی که تقدس به رسمیت می‌شناسد، طنز نیست، توهینی است به طنز. و در ترادف قرار دادن طنز و توهین، تنها نشانة عدم شناخت و بی‌فرهنگی است.

هرچند در حکومت جمکران،‌ متاسفانه ابتذال و بی‌فرهنگی تعجب‌آور نیست، ولی باعث تأسف فراوان است که «نخبگان» سرقبرآقا، کار را به آنجا کشانده‌اند که رسماً در پی تحمیل و تبلیغ ابتذال برآیند و رسانه‌های استعماری نیز نقش آتش‌بیار معرکة چنین تبلیغاتی را بازی کنند. هیچیک از فرهیختگان خارج‌نشین، و فرزانگان درون‌مرزی، به این تبلیغات «مبتذل» اعتراضی نمی‌کند،‌ مسئله حیاتی نخبگان ایران فعلاً، همانطور که قاضی مرتضوی می‌خواهد، «همخوابگی»، مداحی فاطمه رجبی، آب گرفتن فرضی تخت جمشید، و خاک گرفتن فرضی‌تر «نقش‌جهان» و بحران ساختگی هسته‌ای است! بقیة مسائل ثانویه‌اند! اگر به «مدافعان» میراث فرهنگی بگوئید که این زمین تخت‌جمشیدهای بسیاری به کام خود فرو برده، ولی شاهنامة فردوسی زنده و جاوید پا بر جا مانده، شاید اهمیتی ندهند. ولی واقعیت این است که هر ایرانی، اگر فرهنگ خود را بشناسد، وارث تاج و تخت جمشید است؛ همانجا که «بناهای آباد گردد خراب»، فرهنگ ایران جاودان است.

باری، امضاء کنندگان «عهدنامة» کذا، نه تنها طنز را نمی‌شناسند، که تفاوت طنز و توهین را «بیلمیرند»! طنز، بنا برتعریف، هیچ تقدسی نمی‌شناسد، در واقع طنز، به نوعی، فروپاشاندن و تخریب تقدس از طریق به سخرة گرفتن آن است. به دوستان متعهد و مکتبی، یادآور شویم که ویژگی طنز شکستن مرزهای تقدس است. حال چه شده که گروهی به فکر بر پا کردن برج و باروی تقدس در سراسر جهان افتاده‌اند، و «یکطرف» کاریکاتور محمد ارائه می‌دهد، تا طرف دیگر بتواند، با عربدة «توهین به مقدسات»، صحنة سیاسی را در انحصار خود نگاه دارد؟ یک طرف در آلمان به حکومت جمکران فناوری «فیلترینگ» ارائه می‌دهد، و همزمان نیز از فیلترینگ توسط همین حکومت مضحک گلایه‌ها می‌شود؟ یک طرف در فرانسه خواهان رعایت حقوق بشر می‌شود و در ضمن به مدافعان فاشیسم حکومت «جمکران»، جایزه و نشان افتخار می‌دهد؟

از این گذشته باید از دوستان «متعهد» به طنز پرسید، اگر طنز الهیت‌ها را در هم می‌شکند، اگر طنز تقدسی برای مقدسات قائل نیست، چگونه است که بعضی نخبگان جمکران، خواستار طنزی شده‌اند که در آن نه تنها تقدس الهی به رسمیت شناخته می‌شود، که تقدس‌های نوینی هم بر آن افزوده ‌شده! تقدیس و تقدس همواره ابزار فاشیسم بوده و خواهد بود. بهتر است «طنازان جمکران» بدانند که، طنز نفت نیست که نیاز به «پالایش» داشته باشد. باید برای پالایش ایران از فعلة فاشیسم چاره اندیشی کرد. باید به طنز پردازان جمکران گفت که بهتر است سفرة فاشیسم نوین را برچینند.

رولان بارت، متفکر و نویسنده فرانسوی، در واکنش به نظریه ژان‌پل سارتر در باب «نویسندة متعهد»‌ می‌گوید، ادبیات صرفاً ابزاری جهت ایجاد ارتباط اجتماعی نیست. و نویسندة متعهد،‌ «ناقل کلام» است، نه «خالق» آن. در ادامة این استدلال می‌توان گفت، «نویسنده متعهد» آزاد نیست، بندة «تعهد» است. حال آنکه «نویسنده»، آزاد از زنجیر اسارت تعهدها «آفریننده» اثر خود خواهد شد. ولی در ایران، نه تنها نویسنده «مکتبی» و «متعهد» شده که حتی طنزنویس هم باید در اسارت مکتب باشد! به این ترتیب که نخبگان جمکران پیش می‌تازند، روزی خواهد رسید که خنده هم باید از روی «تعهد» باشد! خوانندة طنز، باید در چارچوب مکتب، به اندازة مکتب،‌ لبانش به خنده باز شود و صدای خنده‌اش نیز از حدود مکتب فراتر نرود. هم‌میهنان عزیز، اگر تاکنون می‌توانستید در خلوت و به دور از چشم گزمه‌های «فاشیسم» آزادانه بخندید، از امروز باید نقاب فریب را مدام بر چهره داشته باشید، از امروز همه چیز و همه کس، «تقدس» یافته و مجازات خنده بر مقدسات هم حتماً «مرگ» باید باشد! به قول میرزادة عشقی، «به به از این مملکت خر تو خر!»

اين چه بساطی است،
چه گشته مگر؟
مملکت از چيست شده محتضر!
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به از اين مملکت خرتوخر

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

Posted by Picasa جیمزباند وطنی!
...
به این ترتیب که پیش می‌رود، ماه نوامبر را باید ماه جادوئی نامید! در این ماه فرخنده، کمر امپریالیسم در فرانسه شکسته شد! آنهم به همت شیرین عبادی، در هنگام دریافت نشان کذای افتخار! نه تعجب نکنید، بگذارید خودم تنهائی تعجب کنم! به تقدیر الهی! و خواست خداوند، و به ویژه به دلیل مسائل «ژنتیک»، که علیرغم ارادة الهی کار خودشان را می‌کنند، سر خانم عبادی فقط تا کمر ژاک شیراک می‌رسد. به عبارت دیگر شیرین عبادی، همقد «برنادت شیراک»، همسر رئیس جمهور است. ژاک شیراک، مانند همه مردان فرانسوی ترجیح می‌دهد با زنانی در جامعه ظاهر شود که حداقل از نظر فیزیکی برآن‌ها برتری داشته باشد. و علت ازدواج سرو قامت‌انی چون شیراک و والری ژیسکار با دختران کوچک اندام «اشراف» نیز همین است. ژیسکار یک تیتر اشرافیت «دستن» هم برای خودش دست و پا کرده، تا احساس حقارت کمتری نسبت به «مادر بچه‌ها» داشته باشد، ولی شیراک تا این حد پیش نرفت! بله، هنگامی که رئیس جمهور فرانسه خم شده بود تا نشان افتخار را بر یقة لباس خانم عبادی الصاق کند، از آنجا که پا به سن گذارده، یک سکتة مغزی هم در کارنامه‌اش دارد، و باخت مسلم جرج بوش در انتخابات هم حسابی پریشان خاطرش کرده بود، دیگر از این همه مصائب نتوانست کمر راست کند!

احسان نراقی که همین الان از «الیزه» آمد، می‌گوید، من به آقای شیراک قول دادم که برای جوایز بعدی یک نردبان هم همراه شیرین عبادی بفرستیم. و با همان ژست‌های مخصوص به خودش ادامه می‌دهد که، «این حرف‌ها برای فاطی تنبون نمیشه، و فعلاً از خانم برنادت شیراک خواهش کردم کفش پاشنه بلند نپوشند تا همسرشان کمر راست کند!» البته به حرف‌های احسان نراقی اعتماد نکنید، ولی فعلاً چون ژاک شیراک در انظار عمومی ظاهر نشده، نویسندة وبلاگ سخت نگران است! نه فقط برای ژاک شیراک، که حتی برای جرج بوش!

این جرج بوش هم شده سپر بلای «دیک چنی و رامسفلد». دیشب آمده بود می‌گفت، من مسئولیت شکست در انتخابات را می‌پذیرم! طفلک این جرج بوش که در پیروزی انتخاب خودش هم هیچ مسئولیتی نداشت، حالا باید مسئولیت شکست دیگران را عهده‌دار شود! بر خلاف برخی از خرده سیاستمداران وطنی که از استعفای دونالد رامسفلد به دست افشانی و پایکوبی، و تحلیل‌های شکمی مشغول شده‌اند، باید گفت، «برادرا، یکی، یکی!» دونالد رامسفلد از بدو تولد تا امروز که به سن نوح رسیده، در پنتاگون بوده. وقت بازنشستگی‌اش از مدت‌ها پیش فرارسیده بود. در سن و سال رامسفلد، درد مرض فراوان می‌شود. در واقع، تهاجم نظامی به افغانستان به دلیل سوءهاضمة شدید ایشان پیش آمد،‌ چرا که اشتهایش از ظرفیت شکمش فراتر رفت. تهاجم نظامی به عراق، به دلیل ضعف بینایی رامسفلد رخ داد، چرا که کلنل پوتین را با گورباچف عوضی گرفت! و این اواخر هم گویا «آلزایمر» به سراغش آمده، چون می‌پنداشت که «جنگ سرد» هنوز ادامه دارد! بله استعفای دونالد رامسفلد باعث می‌شود که هیچکس نتواند از ایشان به ‌عنوان «جنایتکار جنگی» شکایتی ارائه دهد. تا دو سال دیگر هم دموکرات‌ها کاری می‌کنند که «قسط پردازان» ایالات متحد فراموش کنند اصلاً عراق و افغانستانی هم روی این کرة خاکی وجود داشته. کاهش چند سنت از بهای بنزین، و افزایش مصنوعی قیمت خانه چوبی‌های «لوکس و اشرافی» که هنوز قسطش پرداخت نشده، «شهروندان» جامعه تولیدی بی‌طبقه را کفایت خواهد کرد. ساکنان بهشت، به این ترتیب می‌توانند بیشتر کار کنند، بیشتر قرض کنند و بیشتر قسط بپردازند. سربازان کور و شل و فلج جنگ افغانستان و عراق هم، که به قول خودشان در «داون تاون» و ایستگاه منهاتان به گدائی مشغول‌اند، از این راه صدقة بیشتری دریافت خواهند کرد. چون روحیة «سیتی‌زن‌ها» بهتر شده! بله، این ماه جادوئی نوامبر، به شهر فرنگ می‌ماند.

دیروز، ناگهان، ‌محمد مهدی عاکف، رهبر اخوان‌المسلمین مصر، از خواب غفلت بیدار شده از کشورهای عربی خواست با اسرائیل قطع رابطه کنند! چون زمینة تنش در منطقه تضعیف شده! اخوان‌المسلمین را که به یاد دارید؟ حدود هشتاد سال است «اسلام، اسلام» گویان حافظ منافع استعمار انگلیس در منطقه شده. و اخیراً حالش رو به وخامت گزارده. بخصوص پس از امدادهای غیبی که به شکست ارتش اسرائیل منجر شد، و اسرائیل و متحدانش را از برپا کردن جنگ در منطقه ناامید کرد! به همین دلیل اخوان‌المسلمین، به کمک اربابان، یعنی ارتش ناتو شتافته. ولی به عکس عاکف، که اصلاً اشاره‌ای به ناتو نکرد، به رهبر فرزانه، مسئول شاخة شیعه مسلک اخوان‌المسلمین، گفته شده که از ناتو سخن به میان آورد.

امروز با مطالعه سخنان رهبر «حکومت جمکران» متوجه شدم بولتن نویسان ساواک هم از وبلاگ‌های من کپی‌برداری می‌کنند، و پس از دستکاری‌های ناشیانه از آن‌ها برای سخنرانی‌های رهبری استفاده می‌کنند. در یکی ازوبلاگ‌هایم، در مورد کشورهای پایه‌گذار ناتو، نوشته بودم که ناتو فقط یک سازمان نظامی نیست، بلکه فرهنگی و سیاسی نیز هست. امروز دیدم علی خامنه‌ای در سمنان گفته:

«باندهای بین‌المللی که [...] سازمان‌های نظامی ناتو تشکیل داده بودند، اکنون[...]در پی تشکیل ناتوی فرهنگی هستند...» ایرنا مورخ 18 آبانماه

یاد داستان کپی زدن شاگردی افتادم که تمرین‌های دستورزبان فارسی را از روی تمرین‌های همکلاس خود کپی می‌زد، و برای رد گم کردن، اسم‌ها را عوض می‌کرد. و همینطور که به زرنگی ادامه می‌داد، رسید به جملة «تخت جمشید در نزدیکی شیراز است»، و آنرا با جملة «تخت احمد در نزدیکی اهواز است» جایگزین کرد. بله بولتن نویس ساواک هم ناشیانه «تخت جمشید» را به «تخت احمد» تبدیل کرده و نتیجه‌اش هم این ‌شده که رهبر فرزانة جمکران چنین مهملاتی بگوید! البته مهمل‌گوئی ایشان تازگی ندارد! بله، باندهای بین‌المللی، به زعم ساواک، قصد تشکیل «ناتوی فرهنگی» دارند ولی در ایران، «ناتوی بی‌فرهنگی و ابتذال»، دهه‌هاست که تشکیل شده. نمونه‌اش سانسور «وزارت ارشاد» در دورة اعلیحضرت،‌ در مورد فیلم «قیصر» است، که در «رادیو زمانه» نقل شده. بخوانید و عمق «ناتوی بی‌فرهنگی و ابتذال» را دریابید، تازه کجای کارید؟! هنوز خمینی را در ایران تخلیه نکرده نبودند. و «ارشاد» ملت هنوز «اسلامی» نشده بود، ولی ترویج ابتذال در همین مسیر کنونی سیر می‌کرد؛ و نتایج آن هم پس از3 دهه چنان درخشان است که در بنگاه خبر پراکنی بی‌بی‌سی نیز «خبری» تحت عنوان «تحقیق در بارة ادعای شرکت هنرپیشة ایرانی در فیلم غیراخلاقی» انعکاس پیدا می‌کند. این روی دیگر سکة ابتذال، یعنی مهملات فاطمه رجبی در باب الهیت پرزیدنت مهرورزی است. همانطور که در وبلاگ‌های گذشته نوشته‌ام، حکومت جمکران با ابتذال هیچ مشکلی ندارد، موجودیتش را «مدیون» همین ابتذال است. بی‌دلیل نیست که ساواک جمکران همانطور که تبلیغ نامه‌های فاطمه رجبی را در رسانه‌ها سازمان می‌دهد، پخش فیلم «همخوابگی» بعضی‌ها را هم در «وب سایت‌های» مربوطه‌ تشویق می‌کند. و «دادستان تهران»، دادستان حکومتی که رسماً زن و کودک به خارج صادر می‌کند، برای مبارزه با ترویج فحشا و بی‌بندوباری شخصاً «وارد» گود می‌شوند، تا به این معضل اجتماعی رسیدگی کنند!

این ماجرای مهم! یعنی «همخوابگی»، صفحه نخست روزنامه‌های حکومت جمکران را هم به خود اختصاص داده. و «ایلنا» با خانمی که شایع است در این فیلم دیده می‌شود، مصاحبه می‌کند. و بالاخره «اینترپل»، توزیع کنندة فیلم را که به دوبی فرار کرده دستگیر می‌کند! می بینید که وقتی پای ترویج «ابتذال حکومتی» در کار است، «اینترپل» مجرمین را در یک چشم به هم زدن دستگیر می‌کند! «سعید مرتضوی» در این ماجرا نقش «جیمز باند» را به عهده گرفته که از منافع «ملکة موش‌ها» دفاع می‌کند، ولی فعلاً ملکه ایران، همان علی خامنه‌ای ‌است، پس «جیمز باند» وطنی برای دفاع از منافع رهبر فرزانه، جان بر کف وارد صحنه شده، روانه خلیج فارس می‌شود. و بر خلاف جیمزباند که هزاران خودکار و خط‌کش و ساعت و اتومبیل جادوئی داشت، «سعید مرتضوی»، با دست‌خالی، «یا حسین‌گویان»، پای پیاده به سوی رزمناوهای ایالات متحد در خلیج فارس می‌رود ـ چون برای رسیدن به دوبی باید از عرشة همین رزمناوها گذشت، همه راه‌های دیگر بسته است! ولی «مرتضوی» ، سر راه همه رزمناو های دشمن را نابود می‌کند، و مجرم را در دوبی دستگیر کرده، چند فحش خواهر و مادر «اسلامی» نثارش می‌کند، که چرا به حکومت عدل علی اطمینان نکرده و گریخته؟! سپس وی را تحویل «اینترپل» می‌دهد و می‌گوید از خودمان است! «جیمزباند» وطنی، اکنون بسیار خسته ‌است، و برای استراحت راهی هتل «ال‌هیلتون» می‌شود. ولی با چشم بسته! چون پری پیکران با بیکینی به دنبالش روانند. و هر از گاهی چندتایشان از شدت هیجان بیهوش شده،‌ نقش زمین می‌شوند و «جیمز» بیچاره، با چشم بسته پری پیکران بیهوش را بر دوش گرفته، همچنان به راهش ادامه می‌دهد. «جیمز»، حتی وقتی عرق ریزان به «رسپشن» هتل می‌رسد، «بارسنگین» را به باربر هتل نمی‌دهد، و مستقیماً به «سوئیت» همیشگی رفته به قرائت «انکحتوزوجتو ... » می‌پردازد. در صحنة آخر فیلم، «جیمزباند» وطنی را می‌بینیم که با موبایل، در حال چانه زدن با همان توزیع کنندة «سی‌دی‌های» کذائی است: «گرونفروشی کنی، می‌گم اینتر پل نگرت داره‌ها!»

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵


سگ پائولوف!
...
روز 4 نوامبر، یا 13 آبان خودمان، از آن روزهای جادوئی تاریخ است. طی نیم قرن اخیر اکثر وقایعی که در مسیر تأمین منافع استعمار بوده در این روز فرخنده رخداده! در 13 آبان بود که اعلیحضرت «صدای انقلاب را شنیدند»، و دولت نظامی «آبدوغ خیاری» به ریاست ازهاری، یکی از هزاران ژنرال «اسلحه‌ ندیدة» ارتش شاهنشاهی، تشکیل شد. در همین 13 آبان بود که ساواک اراذل و اوباش را به سوی سفارت آمریکا در تهران «هی»‌ کرد. و 13 آبان، فردای روزی است که «مرکز مطالعات دموکراسی» دانشگاه وست‌مینستر، یک روز تمام را به بررسی «اندیشه‌های» عبدالکریم سروش، نظریه پرداز فاشیسم اختصاص داد. و درست 2 روز پس از همین روز جادوئی است که، شیرین عبادی در کاخ الیزه «افتخار حضور» یافته، دفاع مفصلی از اسلام مترقی می‌کند! البته چند روز پیش از این روز جادوئی نیز، همین شیرین عبادی، مانند دیگر فعلة حکومت جمکران، خود را سخنگوی ملت ایران پنداشته و از عدم آمادگی ملت ایران جهت پذیرش جدائی دین از سیاست سخن‌ها گفته بودند! این مهملات، حتی صدای اعتراض داریوش همایون را نیز در «مصاحبه با خبرنامة جنبش رفراندوم» بر امواج اینترنت طنین افکن کرد!

بله در این گیرودار، و دو سه روز پس از این روز تاریخی بود، که از سخنان خانم عالمی و آقای داریوش سجادی چنین دستگیرمان شد که روزنامه نگاران «مخالف» اعزامی سردار اکبر به فرنگ، در واقع جیب یکی از همین حجت‌الاسلام‌ها را هم سر راه زده‌اند! بله، به این دزد می‌گویند «شاه دزد»، شاه دزد کسی است که جیب دستاربند چنین حکومتی را می‌زند، و بعد برای دفاع از«آزادی‌ها»، به نرخ «روز» می آید به اروپا، و «آن لاین» هم می‌شود! امروز هم «آف لاین» شده‌اند، چرا که ظاهراً هوا پس است!

حال بازگردیم به سخنان سروش در باب دموکراسی و عدالت. به نقل از «سایت ملکوت»، جناب سروش طبق معمول به توجیه فاشیسم پرداخته و «عدالت» را به «اخلاق» مرتبط کرده، سپس فرموده‌اند که هر عمل اخلاقی، عادلانه و موجه است! البته جای هیچ نگرانی نیست، چرا که در آینده، «اخلاق» را سروش، مطابق منافع ارباب از نو تعریف خواهد کرد. و خواهیم دید کدام اعمال عادلانه به شمار خواهند آمد! حدس و گمان در مورد این اعمال کار ساده‌ای است، چرا که مشابه اعمالی خواهند بود که در 3 دهة اخیر توسط حاکمیت توجیه شده‌اند. اگر اربابان آیندة آقای سروش هنوز مشخص نشده‌اند، منافع آنان که تغییرپذیر نیست. به همین دلیل، استاد سروش در حصار توحش فقه اقامت‌ خود را «تمدید» کرده، تنها راه دستیابی به عدالت را همان «رنگ و روغن زدن» بر چهرة کریه فقه می‌داند:

«برای عادل بودن کافی است اخلاقی باشید چون اخلاقی بودن یعنی موجه کردن افعال [...] فقه آئینه عدالت در اسلام است[...] البته معضلی پیش می‌آید[...] پس باید در نسبت اخلاق، فقه و عدالت بازنگری کرد. و بازار این بازنگری لاجرم عقلی تازه است»


و از آنجا که سروش، مانند همة فاشیست‌های اسلام‌گرا سعی بر ایستا کردن عرفان هم دارد، یقة مولوی را رها نمی‌کند، و با استناد به یک بیت شعر مولوی قصد بر پا کردن ایدئولوژی «عقل‌گرای» نوین خود را دارد:

«در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو»

و البته برای فیلسوف «نوسواد» حکومت جمکران اهمیتی ندارد که مولوی عارف است، و عرفان در پویائی مدام. اهمیتی ندارد که نه عرفان ایدئولوژی است، و نه مولوی نظریه‌پرداز حکومت. مهم این است که «مرکز مطالعات دموکراسی» در قبلة مزدوران جهان اسلام، با «سنتز» پریشانگوئی‌های «نخبگان» بی‌مایة مسلمان، راه‌های نوین سرکوب را مورد بررسی قرار دهد! در ادامة این جلسه، یک نفر به سروش یادآوری کرده که عرفان را نمی‌توان به فلسفه «وصله» کرد، و استاد سروش، هم فوراً ملاصدرا را مثال زده! به عبارت دیگر نخبة حکومتی چندان از مرحله پرت است که نمی‌داند ملاصدرا فیلسوف بوده، و اگر به عرفان نیز پرداخته، دلیل بر این نیست که عرفان نوعی فلسفه باشد! سپس، استاد سروش به سبک همپالکی‌های خود، به بندبازی در سیرک فاشیسم پرداخته، و با نفی «دموکراسی دینی»، دموکراسی در چارچوب اسلام تجویز می‌فرمایند:

«به نظر من سخن گفتن از دموکراسی اسلامی بی‌معناست[...] به همان اندازه که سخن گفتن از «دموکراسی مسیحی» و «دموکراسی یهودی» [...] من از دموکراسی در اسلام حرف می‌زنم! [...] مسلمانان زیادی در کشورهائی هستند که حاکمیت دموکراتیک دارند و در این کشورها بدون هیچ مشکلی زندگی می‌کنند لذا هیچ دلیلی ندارد بگوئیم مسلمانان از دموکراسی خوششان نمی‌آید یا یک مسلمان نمی‌تواند دموکرات باشد»


بله به این می‌گویند استدلال منطقی، علمی و حتی فلسفی! اگر در یک کشور دموکراتیک، مسلمان زندگی می‌کند، پس این فرد «دموکرات» است و از «دموکراسی» خوشش هم می‌آید! بیاناتی از این مستدل‌تر شنیده بودید؟ بر اساس همین استدلال، مسیحیان، یهودیان، و دیگر اقلیت‌های مذهبی که در ایران زندگی می‌کنند، از «حکومت جمکران» هم خوششان می‌آید! و شیری عبادی هم در کاخ الیزه، قبل از دریافت «نشان افتخار» کشور فرانسه، همین مهملات را به نحو دیگری تکرار کرده و می‌گوید، مجازات سنگسار قطع دست و دیگر شیوه‌های اعمال عدالت اسلامی به هیچ عنوان اسلامی نیستند! و استدلال خانم عبادی هم این بود که این مجازات‌ها در برخی کشورهای اسلامی منسوخ شده! استدلالی، مانند استدلال استاد سروش، کاملاً «علمی ـ کشکی»:

«ایران به حاکمیت خود پایبند است[...] قانونگزاران ایران باید پاسخگوی این سوال باشند که آیا فقط آنان قادر به درک شریعت اسلام بوده و سایر مسلمانان در کشورهای دیگر راهی به خطا رفته‌اند؟»


فصل مشترک سروش و شیرین عبادی همین است که نه اولی از فلسفه شناختی دارد، و نه دومی ازحقوق! به عنوان مثال، در مورد بیانات فوق، حکومت جمکران هم می‌تواند از شیرین عبادی سئوال کند: آیا فقط آنان قادر به درک شریعت اسلام بوده‌اند و مسلمانان ایران راهی به خطا رفته‌اند؟ به زبان ساده‌تر شیرین عبادی با این موضع‌گیری به هیچ عنوان قادر نیست جهت محکومیت توحش اسلامی، استدلالی منطقی ارائه دهد. چرا که نمی‌خواهد از چارچوب اسلام خارج شود. وی «مأموریت» دارد که به این ترتیب بر مشروعیت این حاکمیت کودتائی پافشاری کند، و همزمان از «انتخابات آزاد» در حاکمیتی سخن به زبان آورد که با توجه ادعای مشروعیت الهی، هیچ نیازی به مشروعیت مردمی نخواهد داشت. از «مطبوعات آزاد» در حاکمیتی سخن به میان آورد که آزادی را در تخالف با دین قرار می‌دهد، و از همه مضحک‌تر در چارچوب تحجر ادیان ابراهیمی که به جز بنده و برده نمی‌شناسند، با نفی آیات قرآن، از «حقوق زنان» نیز دفاع کند!

«تبعیضات[...] همچنان حقوق زنان در ایران را پایمال می‌کند [...] هنوز شهادت دو زن معادل یک مرد است و هنوز تعدد زوجات در ایران قانونی است ... »


بله، شیرین عبادی، سروش، متخصصان خوردن نان به نرخ «روز»، و دیگر پادوهای استعمار، نیک می‌دانند که استقرار حاکمیت لائیک در ایران، ناقوس مرگ آنان را به صدا در خواهد آورد. به همین دلیل تغییر دموکراتیک حاکمیت در ایران را برنمی‌تابند. موجودیت سفله‌گان ظاهراً «مخالف‌خوان» در گرو موجودیت همین حاکمیت است. شیرین عبادی وقاحت را تا به‌ آنجا رسانده که در هامبورگ مدعی شده، «مردم ایران هنوز آماده پذیرش امر جدائی دین از حکومت نیستند».

به همین دلیل نیز ژاک شیراک رئیس جمهور فرانسه، قبل از بیانات شیوای شیرین عبادی، این حقوقدان «نخبه» و متخصص «دموکراسی اسلامی» را فراوان تشویق می‌کند:

«خانم وکیل! شما [...] از این دید خاص ایرانی دفاع می‌کنید که بر سازگاری ارزش‌های اسلام با معیارهای دموکراسی و حقوق بشر تائید می‌کند[...] اطمینان داشته باشید برای دفاع از شایستگی بشر، حق و آزادی ما همیشه در کنار شما خواهیم بود.»

بله، می‌بینید که این «دید خاص ایرانی»، برای چه کسانی جذابیت دارد! ژاک شیراک هم فریفته شده! رئیس جمهور فرانسه، اگر چنین «ترهاتی» در برابر حزب راستگرائی که خود بنیانگزارش بوده به زبان آورد، ناچار به «عذرخواهی» رسمی در مطبوعات فرانسه خواهد شد. چرا که «این دید خاص ایرانی»، در یک دمکراسی«دیدی» است «ضددمکراتیک»، ولی چنین «دیدی» باید در ایران تشویق شود، و بر ملت ایران اعمال! تا عبادی‌ها و سروش‌ها به عنوان «مدافع دموکراسی در اسلام»، راه چپاول و سرکوب ملت ایران را هموار سازند. و در این مسیر علاوه بر آقای لاهیجی، استعمار هم «در کنار آنان خواهد بود». شیرین عبادی می‌پندارد هر چه بیشتر دم‌جنبانی کند، بیشتر نقل و نبات جایزه می‌گیرد، ولی این روال هم مانند آزمایشات پائولوف، دانشمند و روانشناس روس، آزمایشی بیش نیست.

آزمایش پائولوف جهت اثبات نظریة «رفتارگرائی» بر این اساس بود که زنگوله‌ای را به صدا در می‌آورد و متعاقب آن به سگی غذا می‌داد. به این ترتیب سگ مذکور شنیدن صدای زنگوله را با خوردن غذا در ارتباط قرار داده بود. ولی یکروز پائولوف زنگوله را به صدا در آورد، بدون آنکه غذائی به سگ دهد. حیوان در انتظار غذا، آب از لب و لوچه‌اش روان شد، ولی غذائی در کار نبود. در آن روز آزمایش پائولوف به پایان رسید، و دیگر نیازی هم به وجود «سگ» نبود. شاید آن روز هم چهار نوامبر بود.

در این روز، مردم روسیه «جشن وحدت مردمی» بر پا می‌کنند. روز 4 نوامبر سال 1612، سربازان داوطلب روس، به فرماندهی «دیمیتری پوژارسکی»، نجیب‌زادة درباری و «کوسما می‌نین»، کدخدای «نیژنی نووگوراد»، اشغالگران لهستانی را از مرکز مسکو بیرون راندند. مجسمة یادبود ایندو در میدان سرخ هنوز پا برجاست.

سروش‌ها، عبادی‌ها، ودیگر «جایزه بگیران» حرفه‌ای استعمار، روزی خواهد رسید که در ازای خوش رقصی‌ها، بجای جایزه‌، کیفر خیانت‌ها را دریافت کنند. آن روز دور نیست. کسی چه می‌داند؟ شاید آن روز هم، 4 نوامبر باشد!

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵


کیفر یا پاداش؟
...

دیروز دادگاه جرج بوش، حکم اعدام صدام حسین را صادر کرد. این حکم مسلماً باعث شادی و مسرت گروه‌های متفاوتی در داخل و خارج عراق شده. در داخل، جیره‌خواران شیعه و سنی صدام‌حسین، که امروز نقش «اصلاح طلبان» خودمان را به عهده گرفته‌اند، و به ویژه «روحانیت» شیعه، امثال عبدالعزیز حکیم، مقتدی صدر و... که مانند دستاربندان ایران، هم از توبره ‌خورده‌اند و هم امروز از آخور، هم از حاکمیت تغذیه ‌کرده‌اند هم سری در آخور استعمار انگلیس دارند، بسیار مسرورند. چرا که اعدام صدام حسین، به حکم این دادگاه «مضحک»، همدستی اینان با حاکمیت بعثی و استعمار را در پس پردة جنجال اعدام از دیدگان عراقی‌ها پنهان خواهد داشت. ولی در خارج از عراق، اعدام صدام حسین، در واقع از فاش شدن روابط حاکمیت عراق با دموکراسی‌های مدافع «حقوق بشر» همچون فرانسه، انگلیس و ایالات متحد جلوگیری می‌کند. هر چند که حدس و گمان در این باره فراوان است، ولی بدون مستندات، در مورد این روابط هیچ ادعائی نمی‌تواند مشروعیت یابد. اگر اسناد موجود ارائه شود، در واقع آنکه باید محاکمه شود، صدام حسین نیست، حاکمیت‌های «دموکراتیک» غرب، دست در دست صاحب‌منصبان دولت اتحادجماهیر شوروی سابق خواهند بود. حال بپردازیم به «شوت و پرت‌هائی» که از اعدام یک «دیکتاتور خونخوار» احساس «حاکمیت» اصل عدل و امامت به دلشان افتاده، و به تمجید از حکم صادره پرداخته‌اند!

در واقع به این حضرات باید چند نکته پیش‌پا افتاده را یادآور شد: اعدام صدام حسین وی را به قهرمان مقاومت در برابر ارتش متجاوز ناتو تبدیل خواهد کرد. با مرگ صدام حسین هیچ گره‌ای ازمشکلات عظیم عراق باز نخواهد شد. امثال صدام حسین، در عراق فراوان‌اند و مرگ صدام حسین زندگی را به قربانیان وی باز نخواهد گرداند. چرا که مرگ اصولاً مجازات نیست. مرگ همه روزی فرا خواهد رسید. مرگ هم مرحله‌ای است از همین زندگانی، و هیچکس نمی‌داند، در پی مرگ چه خواهد شد. همانطور که قبل از تولد نیز هیچکس نمی‌تواند بداند، چه نوع زندگی در انتظار اوست. نمی‌خواهم در اینجا به فرضیه‌های متعددی بپردازم که، در غرب و شرق، از زندگی پس از مرگ می‌گویند. می‌خواهم از رویاروئی انسان‌ها با پدیده‌ای به نام «مرگ» سخن به میان آورم. عقاید انسان هرچه باشد، شرایط انسان هر چه باشد، واکنش وی در برابر مشکلات، خطرات و در برابر مرگ بسیاری از زوایای پنهان شخصیت وی را آشکار می‌کند. حال اگر این انسان مورد بحث، در رأس هرم قدرت قرار گرفته باشد، واکنش وی اهمیت بیشتری می‌یابد، چرا که وی به عنوان پدر نمادین ملت خود را شناسائی می‌کند و در نظام پدرسالارانة جهانی، مسئولیت حفاظت و حراست از همسر و فرزندان به عهده وی خواهد بود، همچنانکه دولت وظیفة دفاع از شهروندان را به عهده دارد. حال بازگردیم به صدام حسین، و واکنش وی در برابر تهاجم نظامی ایالات متحد و شرکای جنایتکارش.

صدام حسین می‌توانست قبل از تهاجم نظامی با افراد خانواده‌اش، به اردن یا سوریه پناهنده شود.
همچنان که محمدرضا پهلوی از برابر خمینی گریخت! ولی صدام حسین فرار را بر قرار ترجیح نداد! نمی‌خواهم به مقایسه صدام حسین با محمدرضا پهلوی بپردازم. صدام حسین در فقر و خشونت، در گوشه یک قریه در عراق پای به جهان گزارد، و «محمد رضا پهلوی»، در رفاه و قدرت در پایتخت ایران. ایندو را به هیچ عنوان نمی‌توان با یکدیگر مقایسه کرد، بجز در نحوة برخوردشان با مسئولیت اجتماعی‌. صدام حسین و محمدرضا پهلوی هر دو به عنوان «پدر نمادین» جامعة خود مسئولیت‌هائی بر عهده داشتند. مسئولیت حضور! صدام حسین هرگز از زیر بار این مسئولیت شانه خالی نکرد، ولی محمدرضا پهلوی دوبار از کشور گریخت و به «بیگانه» پناه برد.

آن‌ها که می‌گویند «شاه رفت، چون نمی‌خواست خونریزی و جنگ داخلی در ایران به راه افتد»،‌ خود را می‌فریبند. شاه ایران، عیسی مسیح نبود، از خونریزی هم گریزان نبود! ثانیاً با رفتن وی زمینه برای کشتار و جنگ داخلی بهتر فراهم آمد. عملکرد استعمار در 22 بهمن و 28 مرداد هیچ تفاوتی نداشت. صدور اوامر ضد و نقیض از دربار، از سرفرماندهی مربوطه و یا از ساواک، روسای شهربانی‌ها را در بلاتکلیفی مطلق قرار داد. و به این ترتیب بود که از 19 تا 22 بهمن، رؤسای شهربانی از هرگونه دخالت جهت ممانعت از آشوب‌ها «منع» شدند. و روز 22 بهمن همگی ناچار به ترک محل کار خود شدند، تا دست‌های نامرئی درهای انبار اسلحه را به روی «همگان» بگشاید! وقتی رئیس شهربانی، به دستور مافوق خود، محل کارش را ترک می‌کند، بر شهربانی همان می‌گذرد که بر ملت ایران، پس از فرار شاه گذشت. مسلماً در کشور عراق نیز، از آنجا که حاکمیتش مانند حاکمیت ایران سرسپرده بود، طی تهاجم نظامی، چنین اقداماتی صورت پذیرفت. مسلماً رؤسای بسیاری از مراکز «امنیتی ـ نظامی» فرار کردند و به بیگانه «پناه» بردند. چرا که در عراق، عملکرد ناهماهنگ یک نظام فاشیستی در هماهنگی با تهاجم نظامی نیز قرار گرفته بود. ولی شخص صدام حسین فرار نکرد! چرا؟ چرا محمدرضا پهلوی فرار کرد؟ چرا از هنگام حمله اسکندر، پادشاهان ایران همگی فرار می‌کنند؟

برخی می‌گویند اینان برای گرفتن کمک نظامی از متحدان‌شان کشور را ترک گفته بودند. کسانی که اینچنین استدلال می‌کنند، یک اصل اساسی را در نظر نمی‌گیرند، نقش «پدر نمادین» جامعه را. فرض کنیم که زن و فرزند مردی مورد تهدید قرار گیرند. شیوة «منطقی» و رسوم «رایج» ایجاب می‌کند که پدر خانواده، ابتدا افراد ضعیف‌تر را در جای امن قرار دهد، سپس برای مبارزه با منبع خطر اقدام کند، در کشتی طوفان زده نیز، «ناخدا» آخرین کسی است که کشتی را ترک می‌گوید. پادشاهی که هنگام بروز خطر به بهانة درخواست کمک به سوی مرزها می‌گریزد، از مقابله با دشمن گریخته‌. این یک واقعیت تلخ تاریخی است، واقعیتی که در ایران، قبل و بعد از دوران استعماری بارها و بارها تکرار شده. داریوش سوم، یزدگرد، جلال‌الدین خوارزمشاه، احمد شاه، رضامیرپنج و پسرش، همگی گریختند، و کمک متحدان «فرضی» هرگز کارساز بازگشت‌شان نشد و همگی در ذلت تبعید مرگ را پذیرا شدند. پادشاه، یا سلطنت می‌کند، یا باید بمیرد. پادشاه در کشور خود «شاه» است، «شاه» در تبعید، یک جسد است. و این کیفر جبونی و فرار از مسئولیت است. مگر محمدرضا پهلوی در صورت ماندن، بالاتر از زندگی خود چه چیز را از دست می‌داد؟ سفارت آمریکا یا انگلیس کسی را برای قتل او می‌فرستاد؟ آیا شاهنشاه ایران ‌زمین دچار توهم جاودانگی شده بود که تن به تبعید داد؟ یا از بیم رویاروئی با مسئولیت «پادشاهی» فرار کرد؟ به نظر می‌رسد که شاه ایران، مانند بادمجان دور قابچین‌های دربارش، همایون‌ها و نهاوندی‌ها، که امروز وقیحانه به انتقاد از «شاه» مشغول شده‌اند، شهامت روبرو شدن با مسئولیت خود را نداشت، و نه تنها به خود، که به‌کشور خود نیز خیانت کرد. ولی صدام حسین، این پسر بچة برخاسته از دامان فقر و محرومیت، این دیکتاتور خشن و جنایتکار، در کشور خود ماند و در کشور خود بر خاک خواهد شد. شاید این پاداش سرسپردگی وی به خاکی باشد که از آن برآمده. این پاداش وفاداری است.

به راستی بر ایرانیان چه گذشته که خاک خود را پاس نمی‌دارند؟ بر ایرانیان چه گذشته که شهامت و وظیفه را فراموش می‌کنند، بر ایرانیان چه گذشته که حتی «شهریاری» خود را فراموش کرده‌اند؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد


دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵


«آزادی»، ویراست مزدوران!
....

با پوزش فراوان! در وبلاگ دیروز، واژة «شاهدیم»، «شاهیم» نوشته شده بود، و به دلیل خشم و عصبانیت وبلاگنویس از «آمیب‌ها»، از چشم پنهان ماند! امیدوارم تکرار نشود! حال بپردازیم به وبلاگ امروز.

سیرک بین‌المللی دارودستة جرج بوش در مورد تسلیحات کشتار جمعی عراق را به یاد دارید؟ آنروز که کالین پاول شیشة محتوی «پودر بسیار خطرناکی» را مانند جغجغه در برابر دوربین‌ها تکان می‌داد خوب به یاد داریم. از آنروز بیش از 3 سال می‌گذرد، و نتایج ملموس «دموکراسی» صادره از غرب، تنها کشتار، ویرانی، ناامنی، چپاول و سرقت میراث فرهنگی عراق شده. هر روز ده‌ها نفر در انفجار بمب و یا به دلیل درگیری‌های فرقه‌ای جان می‌بازند؛ هر روز، ده‌ها نفر آواره می‌شوند، و در واقع، هر روز ملت عراق با دموکراسی فاصلة بیشتری می‌گیرد. ولی هر روز رسانه‌های «عمله اکره» غرب از مرگ سربازان آمریکائی یا انگلیسی، همان شهدای راه دموکراسی برایمان سوگنامه می‌نویسند! گروهی ابراز تأسف می‌کنند، و جمعی همچون نویسندگان کیهان، با زدن نعل وارونه، چنین وانمود می‌کنند که کشته شدن سربازان آمریکائی در عراق اهمیتی حیاتی دارد!

ولی در واقع چنین نیست. سربازان ایالات‌متحد اگر وارد ارتش نشوند، و در مأموریت «استقرار دموکراسی» در عراق و افغانستان شرکت نکنند، در میهن خود از گرسنگی جان خواهند داد. جز پابرهنه‌های ساکن «کاراوان‌ها»، چه کسی به استخدام نیروی زمینی در می‌آید؟ در ینگه دنیا، از این «بسیجیان» فراوان‌اند! نظیر همان «مهپاره‌ای» که در «شکنجه‌ پارتی‌های» ابوغریب، با «بوی فرند» محترم‌شان شرکت می‌کردند. ایشان هم از «کاراوان پدری»، مستقیم پای به ارتش آزادیبخش ایالات متحد گذاشته بودند! آیندة پابرهنگان آمریکا در نیروی زمینی است. نه سواد می‌خواهد، نه شعور، نه مغز! تنها شرط لازم، برخورداری از بدن سالم، فقر مالی و حداکثر حماقت است. حتی دانستن زبان انگلیسی هم لازم نیست! از این گروه هر چه کشته شود، زیانی متوجة حاکمیت ایالات متحد نخواهد شد. چرا که به محض کمبود لات و اوباش، گاوچران‌ها درهای بهشت را به روی «مهاجران» می‌گشایند. جوانان همة کشورهای غارت شده، از اقیانوس آتلانتیک تا خلیج‌فارس، همگی برای ورود به «بهشت» صف کشیده‌اند. جوانانی که به دلیل حمایت آمریکا از دولت‌های‌شان، به چنان افلاس «فرهنگی ـ اقتصادی» افتاده‌اند که با مزایائی به مراتب کمتر از «کاراوان‌نشینان» حاضرند تن به اسارت ‌دهند. در مقایسه با فروش کلیه، ارعاب، اقامت دائم در اوین و تحمل تحقیر وتوهینی به نام «حکومت اسلامی»، مهاجرت به آمریکا مسلماً عاقلانه‌تر می‌نماید. ولی عواقب شوم چنین مهاجرت‌هائی گریبانگیر ملت ایران می‌شود.

در این راستا‌ست که گروهی فرصت‌طلب و چماقدار در هیبت دانشجو و استاد از سوی حکومت جمکران به غرب اعزام می‌شوند تا پس از دریافت «آموزش‌های لازم» جهت بهینه کردن شیوه‌های سرکوب به ایران «بازگردند»! افرادی چون ابراهیم یزدی، سعید امامی، ولایتی و ... گروهی دیگر در هیبت دانشجو واستاد به دانشگاه‌های داخل «اعزام» می‌شوند تا با تشکیل سازمان‌های سرکوبگری همچون «تحکیم وحدت» ارعاب را بر فضاهای آموزشی حاکم کنند: عطری، افشاری، موسوی خوئینی‌ها، حجاریان، کدیور و ... استادان و دانشجویانی که خارج از این گروه‌ها قرار دارند، عملاً محکوم به سکوت و سکون‌اند. در خارج از دانشگاه، فضای اجتماعی نیز به همین ترتیب به سکون کشانده می‌شود. ولی در بطن این سکون آنچه تحرک خود را از دست نمی‌دهد، چپاول ملت ایران است. سکه‌ای که دو رو دارد: اقتصادی و فرهنگی. چپاول اقتصادی را ملت ایران هر روز بیش از روز پیش لمس می‌کند. ولی چپاول فرهنگی، «نهالی» است که در دراز مدت به بار می‌نشیند. نمونه‌اش جنجالی بود که همین هفته بر سر عکس‌ یا نوارهائی پیرامون روابط خصوصی دختر خانمی در ایران به راه افتاده بود. بله چپاول فرهنگی همین ابتذالی است که به چشم می‌بینیم. زندگی خصوصی افراد، به ویژه زنان، وسیله باج‌گیری گروه‌های حکومتی شده، و هیچکس جرأت اعتراض ندارد! مگر کسی می‌تواند در حکومت اسلامی مرتکب «گناه» شده، و یا ترویج ابتذال هم بکند؟!

بله! حکومت جمکران می‌تواند «ابتذال» مورد نظر خود را ترویج کند. از طریق ایجاد ممنوعیت دروغین، ممنوعیت دروغین عملاً شامل همه موارد ممنوعه در حاکمیت جمکران است. مواد مخدر، مشروبات الکلی، بر پائی مجالسی که به قول ملایان، «مجالس لهو و لعب‌اند»، و ... به عنوان نمونه، گروهی از «هنرمندان» که چندی پیش به توطئه بر ضد حاکمیت متهم شده بودند، مستقیماً با همکاری کمیته‌ها، در برپائی این مجالس همکاری دارند، و به عنوان تجربه شخصی، در سال 1985، کمیتة یکی از محله‌های شمال شهر، ویسکی «بلاک‌اند وایت» را به مبلغ صد دلار در اختیار متقاضیان قرار می‌داد و تأکید می‌کرد، «کارتنی هم موجوده!» بله بازگردیم به ترویج ابتذال توسط حکومت.

هیچ سایت و وبلاگ مبتذلی، چه در داخل و چه در خارج از ایران فیلتر نشده! عکس‌های افراد برهنه با نام و مشخصات و آدرس‌، فحاشی و هتاکی به پیامبر و امامان شیعه، و هرآنچه حاکمیت مقدساتش می‌خواند، شامل «ابتذال» نمی‌شود، ولی وبلاگ امثال من فیلتر می‌شود، چون حکومت ایران مبارزه با ابتذال را برنمی‌تابد، چرا که خود تجسم ابتذال است و دوام و بقای ابتذال، دوام و بقای همین حکومت است. به همین دلیل است که شرکت‌های آلمانی، در مبارزات «ضد ابتذال» حاکمیت ایران، اینچنین فعالانه شرکت دارند. طی جنگ ایران و عراق، سلاح شیمیائی به صدام حسین می‌فروختند، و امروز، فناوری فیلترینگ در اختیار حکومت اسلامی قرار می‌دهند!

به گزارش سایت پیک ایران، به نقل از ایران اکونومیست، امتیاز سیستم فیلترینگ حکومت جمکران را شرکت آلمانی «دیتا» بر عهده داشته:

«فیلتر برخی از سایت‌های مستهجن، به صورت هوشمند و از دفتر آلمان فعال بوده!»
(کد خبر 34829)

بله نه تنها «دموکراسی» آلمان در مبارزات ضدابتذال حکومت اسلامی شریک است، که شعبة دیگر «دموکراسی» در اسرائیل، جهت مبارزه با خطر ابر قدرت‌هائی چون «احمدی نژاد و مقتدی صدر»، در دانشگاه حیفا کنفرانس هم برگزار می‌کند! در این رابطه، آفتاب نیوز، مورخ پانزده آبانماه می‌نویسد:

«تحلیلگر اسرائیلی به این نکته اشاره کرد که احمدی نژاد از ارتباط مستقیم با خدا سخن می‌گوید[...] و با شعارهای عدالتخواهانه از حمایت طبقات پائین مردم ایران هم برخوردار است[...] همین اعتقادات و ویژگی های احمدی نژاد است که اسرائیل باید از آن بترسد[...] احمدی نژاد و مقتدی صدر به دلیل اعتقادات دینی[...] بدون هیچ ترسی به رویاروئی با جهان غرب برخاسته‌ا‌ند»

بله 27 سال است ملت ایران شاهد رویاروئی مبارزات خمینی‌ها، احمدی نژاد‌ها و ... با جهان غرب ‌است. و عجبا که در واقع، اینان با همکاری جهان غرب، به رویاروئی با ملت ایران برخاسته‌اند. برای دیدن این قسمت از واقعیت، یعنی قسمت اصلی آن، «تحلیلگر» اسرائیلی کور می‌شود و قضیه مسکوت می‌ماند. این همان شیوه‌ای‌ است که خاتمی به کار می‌برد. روز 13 آبان، خاتمی در لندن فرموده:

«ایرانیان صد و پنجاه سالی است که در پی آزادی و استقلال وپیشرفت بوده‌ است [بوده‌اند] روشنفکر، آخوند و توده مردم همین را گفته و خواسته‌اند.»

ولی قسمت «مسکوت» مانده، در این بیانات شیوا، این است که خواست همة ملت‌های جهان آزادی و استقلال است؛ ولی در ایران آخوند هرگز خواستار آزادی و استقلال نبوده. «آزادی» که آخوند جماعت و «روشنفکرنماهائی» از قبیل شریعتی و فضل‌الله نوری‌ها، 150 سال است به دنبال آن می‌دوند، از همان 150 سال پیش، با ظهور آفتاب تابان شیعه، امیرکبیر، به دست آمده بود. این «آزادی» را استعمار ‌دهه‌هاست که به امثال خاتمی و احمدی نژاد اعطا کرده، چرا که حافظان منافع استعمار همیشه «آزاد» بوده و خواهند بود. و تنها در قاموس فعلة استعمار است که می‌توان «مزدوری» را در ترادف با آزادی قرار داد.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵


جبهة آمیب‌ها
...

محمد خاتمی، سفیر سیار حکومت جمکران که جهت فراگیری اصول اسلام پویا، به حضور اسقف کانتربری شرفیاب شده بود، پس از دریافت آموزش‌های لازم،‌ روز 4 نوامبر، در «کانون توحید»، که می‌باید شعبه‌ای از حسینیة ارشاد در لندن به شمار آید، ‌سخنان بسیار مهمی ایراد کرد که نشانگر محتوای «آموزش‌های» جناب اسقف و شرکاء ایشان بود. با نگاهی به سخنان خاتمی می‌توان دریافت که بار دیگر استعمار، جهت سازمان دادن به براندازی مورد نظر حاکمیت ایالات متحد، مانند گذشته چشم امید به تشکیلات دانشجوئی بسته. همان تشکیلاتی، که طی 25 سال اخیر، بازوی سرکوب حاکمیت در دانشگاه‌های کشور بوده. به زبان ساده‌تر، بازوی سرکوب حاکمیت متشکل از مشتی اراذل فرصت طلب است، امثال «ابتکار»، «عبدی»، «اصغرزاده»، و ...که نان را همواره به نرخ روز می‌خورند.

به عنوان نمونه، از اصغرزاده، یکی از «اشغالگران» سفارت آمریکا بگوئیم. وی در اوایل شاهکار گروگانگیری، در حالیکه لباس نظامی به تن داشت و مسلح هم بود، به یک خبرنگار فرانسوی می‌گفت، «ما اصلاً تعجب می‌کنیم، که با وجود امام خمینی، این امپریالیست‌ها چطور جرأت می‌کنند شب‌ها بخوابند!» البته، این ترهات را خبرگزاری فرانسه ترجمه نکرد، ولی نوار آن هنوز هم موجود است. و امروز که سایت «پیک ایران» از قول همین اصغرزاده نقل کرده بود که،‌ «ما حاضریم از آقای کارتر عذرخواهی کنیم»، بخوبی مشاهده می‌شد که «نرخ روز» در نظر اصغرزاده آنچنان تغییر نکرده! و اراذلی که «دانشجویان پیرو خط امام» نامیده می‌شدند، همچنان فعالانه به بوسیدن چکمه‌های «اربابان» مشغول‌اند. در حالیکه، در کانون توطئة توحیدی در لندن، محمد خاتمی در مقام «پیشقراول» مزدوری، از اشغال سفارت آمریکا حمایت می‌کند! حجرة خبرپراکنی ایرنا، ‌مورخ 14 آبان ماه می‌نویسد:

«محمد خاتمی [...] گرفتن سفارت آمریکا در تهران به دست دانشجویان پیرو خط امام را اقدامی بزرگ توصیف کرد که ابعاد آن قابل ارزیابی نیست»

البته خاتمی مزدور کاملاً حق دارد. اشغال سفارت آمریکا در تهران باعث شد که عرصة سیاسی به انحصار مشتی لات ‌و اوباش در آید، و با ایجاد آشوب، راه بر مطالبات ضدامپریالیستی واقعی بسته شود؛ و از این مسیر سرکوب نیروهای ضداستبداد عملاً در دستور کار قرار گیرد. در این بحران نیز مانند همة بحران‌های استعماری، هدف اساسی به فرسایش بردن گروه‌های ضداستبداد بود. چرا که اشغال سفارت آمریکا در 13 آبانماه، در واقع دنباله‌روی چماقداران از گروه‌های چپ بود؛ در عمل هر مانور «نابخردانه» گروه‌های چپ وسیله‌ای جهت سرکوب همین گروه‌ها و مخالفان نظام استبدادی شد. می‌گویم «نابخردانه»، چرا که بسیاری از اعضای این گروه‌ها را از نزدیک می‌شناختم و با تحلیل‌های «کودکانة» اینان از اوضاع سیاسی مملکت آشنا بودم. هیچیک از این گروه‌ها، حتی امروز هم نمی‌تواند تحلیل واقعگرایانه‌ای از آشوب‌های سال 57 ارائه دهد. در آن روزها، همگی غرق «توهم» مبارزه با امپریالیسم بودند! حال باز گردیم به آقای اصغرزاده که نگران بی‌خوابی امپریالیست‌ها شده بود!

اصغر زاده که مانند بقیة اوباش و همکارانش در گروگانگیری، یک‌شبه ره صد ساله رفته، در مصاحبه با «نیویورک تایمز» چندین نان به نرخ روز می‌خورد؛ «آروغ» نفرت‌انگیزش را هم، مطابق معمول توی صورت ملت ایران می‌زند. اصغرزاده که همچون خاتمی خوب می‌داند اشغال سفارت آمریکا، 27 سال چه آخور پر برکتی برایش فراهم آورده، لاف زنان و با افتخار می‌گوید:

«من، محسن میردامادی، و عباس عبدی، برنامه ریزان اصلی تسخیر سفارت آمریکا بودیم و محمود احمدی نژاد[...] معتقد بود خطر کمونیسم بیش از آمریکاست [پس] باید سفارت شوروی تسخیر شود، به خاطر همین [...] او به پیشنهاد محسن میردامادی و حبیب الله بیطرف از جمع تسخیر کنندگان سفارت آمریکا حذف شد.»

اصغر زاده که در حین خوردن «نان لاف و افتخار»، فراموش کرده که پیشتر «منم منم» کنان، خود را «برنامه ریز اصلی» جا زده بوده، ناگهان می‌گوید، رشتة کار از دستمان خارج شد:

«اصغر زاده [...] ادامه داد، قرار بود برنامه تسخیر سفارت آمریکا بطور سمبلیک اجرا شود و فقط دو روز [...] ادامه داشته باشد، اما رشته کار از دستمان خارج شد و گروگانگیری طولانی تر شد.»

و تا به امروز هم هیچکس نمی‌داند «رشتة کار» پس از خروج از دست امثال اصغرزاده‌ها، به دست چه کسانی می‌افتد؟ البته می‌توان حدس زد که امثال اصغرزاده، در واقع سیاهی لشکر بودند و «اشغال» سفارت با حمایت مستقیم «ساواک» صورت گرفته و تداوم یافته. چرا که این امر در راستای منافع استعمار در ایران بود. ولی بهتر است به جای حدس و گمان، به ادامة اظهارات «معمار» نابغة «اشغال» سفارت بپردازیم که نشانة بارزی است از تمایلات اصلی وی. اصغرزاده صریحاً می‌گوید که دلیلی ندارد مردم از تنش سیاسی موجود آسیب نبینند:

«اصغر زاده[...] گفت، از جنگ علیه ایران هراس دارم و فکر نمی‌کنم به دلیل تنش سیاسی موجود بین دو کشور مردم نباید ضربه بخورند!»


بله می‌بینید، که در افکار ایشان، «در» همچنان بر پاشنة سابق می‌چرخد! و فلسفة وجودی اصغرزاده‌ها همین است تا هیچ دلیلی نبینند که ملت ایران از تنش‌های سیاسی ساختگی میان ایالات‌متحد و ایران در امان بمانند! به زبان ساده‌تر اگر قرار باشد ملت ایران از بحران‌های ساختگی در امان بماند، پس خاتمی‌ها و اصغر زاده‌ها چه خاکی بر سر بریزند؟ «افتخار» مصاحبه با نیویورک تایمز چگونه نصیب دجالی چون «اصغرزاده» خواهد شد؟ خاتمی چگونه بتواند، با سرقت کلام «روژه گارودی» نقش سقراط بی‌سواد جهان اسلام را برای ما بازی کند؟ و اگر عمله اکره استعمار در جایگاه واقعی خود قرار گیرند، و مهملات‌شان «آنلاین» نباشد، خنده نیز از زندگی‌ما تبعیدی‌ها به تبعید خواهد رفت! همین سخنان اصغرزاده، خود هزاران قهقهه به همراه می‌آورد. اصغرزاده می‌خواهد، «بدو بدو» خود را به ‌آمریکا رسانده، و از جیمی کارتر «تقاضای» شرفیابی کند! این «قهرمان» عملیات 13 آبان، حتی پنداشته جیمی‌کارتر به دلیل «صلح‌طلبی»، نوبل صلح گرفته، و انتظار دارد به دلیل صلح طلب بودن، افتخار شرفیابی به حضور کارتر جنایتکار نصیبش شود، چرا که خبر بهجت اثری برای وی به همراه آورده:

«اصغرزاده گفت امیدوارم آقای کارتر به عنوان کسی که جایزه صلح نوبل را به خود اختصاص داده، مرا به عنوان فردی که تغییر کرده و برای صلح تلاش می‌کند بپذیرد. من تغییر کرده‌ام و قصد دارم در دیدارم با آقای کارتر این نکته را بازگو کنم.»


ابراز «این نکته» که احتیاج به مسافرت به ایالات متحد ندارد! این «شبه اصلاح طلبان»، گویا می‌خواهند همه کارها را حضوراً انجام دهند، حتماً دلیل آن است که شنیده‌اند، «شنیدن کی بود مانند دیدن؟!» حال چه پیش آمده که «ملاقات» با جیمی کارتر هم در برنامة غلامان خاتمی قرار گرفته؟ حتما حضور خاتمی در حوالی مزرعة کارتر دلیل اینهمه کیا و بیا شده! ظاهراً «رئیس موسسة گفتگوی تمدن‌ها» در گفتگو با «رئیس موسسه گفتگوی توحش‌ها» به توافق‌هائی دست یافته‌اند، و از اینرو «حضور» اصغرزاده‌ها الزامی شده! به احتمال زیاد اینبار اصغرزاده می‌باید به همراه دیگر اراذل 13 آبانی، برنامه ریزی تسخیر سفارت روسیه در آمریکا را سازماندهی کنند، تا بازهم «رشتة کار» از دستشان به در رود و به دست برژینسکی بیفتد! کسی چه می‌داند؟ در این روزگار وانفسا که شغال نه تنها ادعای طاووسی دارد، که از نفت هم گریزان شده، «زوج» خاتمی و اصغرزاده «صلح طلب» شده‌اند؛ اصغرزاده حتی حاضر به فداکاری در راه ملت ایران هم شده:

« اگر بدانم عذر خواهی من تنش موجود را کاهش می‌دهد، اینکار را انجام خواهم داد. زیرا اگر رابطه دو کشور در گرو یک عذرخواهی است بهای این امر را پرداخت خواهم کرد.»

( پیک ایران، کد خبر 34806)

بله شاهیم که امروز، نابغة 13 آبان، اصغرزاده، بجای طلب بخشش از ملت ایران، قصد عذرخواهی از جیمی کارتر را دارد! و همزمان خاتمی به «ستایش» از این عمل خیانت‌بار پرداخته! در واقع، برای شرح بیشرمی دجالان حکومت جمکران، مسلماً در هیچ زبانی، واژگان مناسب نخواهید یافت!

پس از شکست جبهة «اصلاح‌طلبی»، همین «اصلاح‌طلبان» جهت اشغال تمامی فضای سیاسی کشور، خود نیز به دو دستة «کاذب» تقسیم شده‌اند: طرفداران و مخالفان اشغال سفارت آمریکا. گروه اول، به رهبری خاتمی، و گروه دوم به رهبری اصغرزاده! دجالان حکومت جمکران شباهت فراوانی به آمیب دارند. برای حفظ موجودیتشان می‌باید بطور مداوم، از طریق تقسیم خود، تکثیر شوند! چنین زاد و ولد فراگیری،‌ فقط در کشوری می‌تواند صورت پذیرد، که فاقد هر گونه ساختار اجتماعی و سیاسی باشد.